عرفان حافظ شيرازي وملامحمدمولوي صاحب« مثنوي معنوي» مُخّ اسلام است
بطور كلّي كلمات اولياي خدا و عرفاي باللـه داراي رموز و اشارات و كناياتي است كه فهم آنها اختصاص به خود آنها و همطرازانشان دارد . از اشارات و رموز عارف عاليقدر اسلام خواجه حافظ شيرازي كسي ميتواند اطّلاع پيدا نمايد كه هم درجه هم مقام با او باشد .
امّا صد حيف و هزار افسوس كه ما قدر و قيمت اين بزرگان را ندانستيم ، و معاني اشعارشان را به امور مبتذل حمل كرديم ، و يا اگر شرحي در احوال آنهانگاشتيم نتوانستيم از عهده شرح و شكافتن آن معاني و اسرار برآئيم ؛ تا خارجيان و كفّار آمدند و براي خود عرفان ساختند ، و عرفان را از اسلام جدا پنداشتند ، و مقام عظيم عرفان و عرفا را كه مخّ و اُسّ و ريشه اسلام است امري مباين با تعليمات ديني وانمود كردند ، و براي ما عرفان ايراني و هندي و روميساختند ، و همه را خطّي در برابر خطّ اسلام ، و راهي غير از مسير دين نمودار نمودند ، و ريشه عرفان مولوي معنوي و حافظ شيرازي و مغربي و أمثالهم را عرفان ايراني قلمداد كردند كه با روح اسلام سازگار نباشد .
اينها همه و همه نتيجه جمود و تحجّر و يك چشمي به مسائل دين نگريستن است ؛ و حساب توحيد را از عالم امر و خلق جدا نمودن و به أئمّه و لواداران عرفان به نظر موجودات ساخته شده بدون تكليف و مأموريّت نگريستن است كه ما را دچار اين مصيبت عظمي نمود ؛ تا جائي كه اينك براي آن كه از آنها عقب نمانيم و در اين بازي ، محكوم و سرافكنده نگرديم ، بايد با هزار دليل اثبات كنيم كه عرفان حافظ و مولانا متّخَذ از روح قرآن و روح نبوّت و ولايت است .
شما به يك يك از غزلهاي حافظ بنگريد و ببينيد چگونه آن لطائف و حقائق معنوي را در كسوت عبارات گنجانيده ،و با چه دقائق و اشاراتي ميخواهد آن حقيقت منظور و مراد خود را ارائه دهد . رضوانُ اللـه علَيه و رضواناً شاملاً .
مثلاً اين غزل را در وصف حضرت صاحب الزّمان سروده ، و از غيبت و انتظار وي ياد كرده ، و خود را از مشتاقان و شيفتگانش معرّفي نموده است ؛ وليكن با چه عبارات نمكين ، و اشارات دلنشين ، و كنايات و استعاراتي كه حقّاً بي اختيار بر زبان جاري ميشود كه او لسان الغيب است :
سَلامُ اللـهِ ما كَرَّ اللَيالـي |
|
وَ جاوَبَتِ الْمَثانـي وَ الْمَثالـي (1) |
عَلي وادي الأراكِ وَ مَن عَلَيْها |
|
وَ دارٍ بِاللِوَي1فَوْقَ الرِّمالِ (2) |
دعا گوي غريبان جهانم |
|
وَ أ دْعو بِالتَّواتُرِ وَ التَّوالـي (3) |
به هر منزل كه رو آرد خدا را |
|
نگه دارش به لطف لا يزالي (4) |
منال اي دل كه در زنجير زلفش |
|
همه جمعيّت است آشفته حالي (5) |
زخَطّت صد جمال ديگر افزود |
|
كه عمرت باد صد سال جلالي (6) |
تو ميبايد كه باشي ورنه سهل است |
|
زيانِ مايه جانيّ و مالي(7) |
بدان نقّاش قدرت آفرين باد |
|
كه گِرد مَه كشد خطّ هِلالي (8) |
فَحُبُّكَ راحَتـي فـي كُلِّ حيـنٍ |
|
وَ ذِكْرُكَ مونِسي فـي كُلِّ حالِ (9) |
سويداي دل من تا قيامت |
|
مباد از شور سوداي تو خالي (10) |
كـجـا يابـم وصال چون تو شاهـي |
|
من بد نام رِند لا اُبالي (11) |
|
خدا دانـد كـه حافظ را غـرض چيست
|
|
|
وَ عِـلْمُ اللـهِ حَسْبـي مِن سُؤالـي (12) |
|
|
|
|
|
|
و در تعليقه گويد : اين بيت هم در آن غزل است و گويا از خواجه باشد :
أموتُ صَبابَة يا لَيْتَ شِعْري |
|
مَتَي نَطَقَ الْبَشيـرُ عَنِ الْوِصالِ (13) 2
|
در بيت اول و دوم ميگويد : سلام خدا باد پيوسته و هميشه تا وقتي كه شبها مرتّباً يكي پس از ديگري ميآيند و ميروند ، و طلوع و غروب موجب پياپي درآمدن آنهاست ، تا زمين و خورشيد و ماه و ستارگان باقي است ، و تا وقتي كه رشتههاي دو صدايه و سه صدايه تارها و نغمهها و آهنگهاي چنگها و سازها مينوازند و قدرت و تاب و توانشان براي بلند داشتن اين سرود باقياست (زيرا مثاني به معني صداهاي دوبارهاي است كه تار و چنگ ميدهد ، و مَثالي در أصل مَثالِث بوده است يعني صداهاي سه باره كه از آنها شنيده ميشود .) بر وادي اراك كه منزلگاه حضرت حجّت است ( زيرا سرزمين اراك سرزمين حجاز است كه در آنجا فقط درخت اراك وجود دارد .) و بر آن كسي كه بر فراز آن زمين سكونت دارد و بر خانهاي كه در قسمت نهائي در آن بالاي رَمْلهاو شنها بنا شده است .
سپس در بيت سوّم ميگويد : دعا گوي غريبان جهانم ، و بطور تواتر و پشت سر هم من دعا ميكنم و دعا گو هستم ؛ كه باز روشن است : آن غريب جهاني كه از شدّت غربت و تنهائي ظهور نميكند غير از حضرت حجّت كسي نيست .
و در بيت چهارم ميرساند : او كه محلّ ثابتي ندارد ـ گر چه اصلش از مكّه و از وادي الأراك است ـ و دائماً در عالم در گردش است ، اي خداوند مهربان از تو درخواست مينمايم تا با لطف دائمي خودت او را در هر منزلي كه وارد ميشود و در آن مسكن ميگزيند نگهداري كني .
و در بيت پنجم ميگويد : اي دل ! در فراق او ناله مكن ، چرا كه گرچه در غيبت است و چهره و رخسارهاش را از نماياندن مخفي ميدارد ، وليكن بواسطه گيسوان و زلف سياه او ـ كه كنايه از هجران و غيبت است ـ آشفته حالان ميتوانند كسب جمعيّت كنند و به مقصود نائل آيند .
و در بيت ششم ميگويد : اينك كه رشد و بروز جمال در تو فزوني يافته است ، خداوند عمر تو را طويل گرداند و از گزند حوادث مصون بدارد .
و در بيت هفتم ميگويد : توئي وليّ والاي ولايت كه قوام كون و مكان برتو قائم است ؛ و تو بايد برقرار و مقرون به بقاء و صحّت و آرامش بوده باشي ،چرا كه در رأس مخروطي ، و بر همه ماسوي حكومت داري . و در برابر اين امر مهمّ و ارزشمند ، زيانهاي جاني و ضررهاي مالي هرچه هم فراوان باشد ، به من و يا به جهانيان برسد ، مهمّ نيست بلكه خيلي سهل و آسان است .
و در بيت هشتم ميگويد : آفرين بر دست قدرت پروردگار كه تو را در اين چندين قرني كه تا به حال گذشته ، حفظ و نگهداري نموده است ؛ همان نقّاش قدرت كه بر گرد ماه بر فراز آسمان خطّي به شكل هلال ميكشد تا مردم ماه را ببينند ، با آن كه بدون شكّ تمام كره ماه موجود است ، امّا كسي آن را نميبيند ، و در غيبت و پن ميي ميگذارد، و فقط از اين كره آسماني به قدر هلالي نمايان است بطوري كه اگر كسي نظر كند ميپندارد كرهاي نيست ، فقط هلالي بر آسمان موجود است . امام زمان هم موجود است همچون كره تامّ و تمام ، امّا كسي آن را نميبيند و ادراك نميكند و فقط به قدر ضخامت هلالي از آثار او در جهان مشهود است و مردم از آن منتفع ميگردند ، ولي بايد ظهور كند و از پرده خفا برون آيد و چون بَدْر و ماه شب چهاردهم نور دهد و همه جهان را منوّر كند .
خوب توجّه كنيد : اگر اين بيت را اينطور معني نكنيم ، معني آن چه ميشود ؟! تـعريـف كـردن از مـاه آسـمـاني به پنهـاني ، و خـطّ هـلالي در شبـهاي نخستين طلوع آن بر گرد آن كشيدن چه مدحي را متضمّن است ؟!
و اگر مراد از ماه سيما و چهره محبوب فرض كنيم و خطّ هلالي را هم محاسنش بدانيم كه بر گرد آن روئيده است ، با آن كه اين استعاره با آن استعاره قرص ماه آسمان و اختفاي آن در شبهاي نخستين جز بمقدار هلالي كه نمايان است، دو مفاد است معذلك اين استعاره نيز منافاتي با وجود حضرت صاحب الزّمان ندارد؛ زيرا آن انساني كه در خارج بر گرد صورتِ چون ماهش محاسن روئيده است ، با توصيف غربت و ولايت و سروري و پادشاهي و سائر اوصافي كه دراين غزل آمده است ، غير از آن حضرت نميتواند مراد و مقصود باشد.
و در بيت نهم ميگويد : من پيوسته با تو سروكار دارم . محبّت توست كه راحت دل من است در هر حال ، و ذكر توست كه أنيس من است بطور پيوستهو مدام .
گر چه نظير اين مضمون در سائر غزلهاي حافظ موجود است و آنها راجع به خود ذات أقدس حق تعالي است ، وليكن در اين غزل به قرينه سائر ابيات غير از حضرت حجّت نميتواند بوده باشد . پس ضمير مخاطب ذِكْرُكَ و حُبُّكَراجع به اوست .
و به همين طريق مفاد بيت دهم است كه در دعا ميگويد : دريچه قلب من كه مملوّ از خون حيات بخش من است ، و پيوسته آن خون در جنبش و حركت و ضربان و خروش است ، هيچگاه از معامله و سر و كار داشتن و تلاش براي بدست آوردن محبّت و رضاي تو خالي نباشد .
و در بيت يازدهم مخاطب خود را شاه ، و خودش را رِند و گداي لا اُبالي خوانده است ؛ و وصال اين درجه پست و زبون را با آن شاه با عظمت و با تقوي و داراي عصمت و طهارت ، بعيد به شمار آورده است . در اين بيت هم معلوم است كه : مـراد از « چـون تـو شـاهي » غـير آن صـاحـب ولايـت كـلّـيـّه إلـهيـّه نميباشد .
و در بيت دوازدهم خيلي روشن و واضح از سخنان و تخاطب فوق بطوررمز و اشاره ، پرده برميدارد كه : اينها كه گفتم همه اشاره و كنايه و استعاره و رمزبود كه چه ميخواهم بگويم ؛ صراحت نبود و من نميخواستم يا نميتوانستم آنوجود أقدس را چنان كه بايد و شايد معرّفي كنم ، و عشق سوزان خود را براي لقاء و ديدارش در قالب غزل آورم ؛ امّا خداوند عليم و خبير ميداند كه در دل من چه مراد بوده است ، و او كفايت ميكند از كلام و سؤالي كه من بخواهم آن را بر زبان آورم .
و در بيت إلحاقي ميگويد : من از شدّت عشق و آتش وَجْد بالأخره خواهم مرد ، و در انتظار فرج او جان خواهم سپرد ؛ و مانند يعقوب در فراق يوسف كور خواهم شد و چشمم پيوسته بر در است كه چه موقع بشير ،بشارت از لقاء وصال ميدهد ؛ و يوسف گمگشته بياباني در چاه غربت در افتاده ، غريب و تنها ، سرگشته و متحيّر مرا بشارت ديدار ميدهد ، و با فرج او و لقاي او چشمانم بينا ميگردد ، و چون مرده از قبر برخاسته زنده ميگردم و حيات نوين مييابم .
پاورقي
1ـ اللِوي بر وزن إلـي، بالكسرِ والقسرِ: منقطعُ الرَّملِ و هو ما الْتَوَي من الرَّمل ، و ألْوَي القومُ: صاروا إلـي لِوَي الرّملِ.
2ـ « ديوان حافظ شيرازي» طبع پژمان ، ص 212 ، غزل 463
|