علّت اشتهار امام رضا به غريب
چند چيز شايد در اتّصاف حضرت به اسم و صفت غريب و غربت تأثير داشته باشد :
اوّل عنوان ولايت في حدّ نفْسِها كه از دسترس بشر دور ، و به مقام قرب و حرم خاصّ خدا نزديك ، و لازمه اين حقيقت عدم انس و آشنائي قاطبه مردم با آثار و خواصّ ولايت و صفات وليّ اللـه است . چون در ظهور ولايت نسبت به مردم ، هم بسط و گشايش وجود دارد و هم قبض و گرفتگي ، هم رحمت و هم غضب ، هم جزاي نيك و هم انتقام و نكال و عقوبت . فلهذا مردم درباره آثار ولايت كه سبكي و مِهر و جمال باشد آن را ميپسندند و دوست دارند ، و درباره آثاري كه در آن قهر و شدّت و جلال باشد آن را مكروه ميدارند و از سر كينه وسختي و مبارزه برميخيزند . أنبياي عظام كه فعل آنها فعل خداست تا در پرده خلوت و مناجات مستورند و از حالات دروني آنها كسي مطّلع نميباشد ، كسي در صدد تعرّض به آنها برنميآيد ؛ ولي همين كه از جانب خداوند مأمور به ارشاد و تبليغ ميگردند و ميخواهند مردم را از آداب ملّي خود و سنن جاهلي ديرين به آداب عقلاني و رسوم و آداب تكميلي درصراط مستقيم و منهج قويم سوق دهند ، از هر گوشه و كنار دانسته و ندانسته به جنگ آنها قيام ميكنند ، و از قتل و غارت و نَهـْب و أسْـر و شكنـجه و تعـذيب دريـغ نميدارند ، و تا خـون آنـها را نريزند از عطش شهوت و غضب و اوهام و غرائز خودپسندي و خودكامي و خود محوري سيراب نميشوند .
شخص متّصف به ولايت ، پيوسته در خود منغمر و در عالم عزّ خود مستغرق و در غيبت است ، چه ظاهراً ظاهر باشد و چه نباشد ؛ و معلوم است كه : عامّه كه افكارشان از مشتهيات نفسانيّه و لذائذ خسيسه طبيعيّه تجاوز نميكند ، چه اندازه از آن عالم جان و حقيقت جان و لطافت انوار ملكوتيّه قدسيّه دور بوده ؛ و عدم تسانخ عالم كثرت و آثار آن ( از پابند بودن به آداب و رسوم اجتماعيّه و مرسومات زائده و مصلحت انديشيهاي بيفائده و اعتباريّات تو خالي و بدون محتوي ) با عالم وحدت و آثار آن ( از گسستن زنجيرهاي اسارت هوي و هوس و عبور از مراحل لذائذ طبيعيّه و منازل وهميّه خياليّه اعتباريّه ) به مقام ولايت عنوان عزّت ، و بالملازمه از جانب مردم صَلاي غربت داده است . بر اين اساس است كه انبياء و اولياء پيوسته در اين عالم غريب بوده و بطور غربت و عدم همبستگي با جامعههاي جبّار و ستمكار گذرانيدهاند .
مُحِبُّ اللـهِ فـي الدُّنْيا سَقيمٌ |
|
تَطاوَلَ سُقْمُهُ فَدَاوهُ داهُ (1) |
سَقاهُ مِنْ مَحَبَّتِهِ بِكَأسٍ |
|
فَأرْواهُ الْمُهَيْمِنُ إ ذْ سَقاهُ (2) |
فَهامَ بِحُبِّهِ وَ سَما إلَيْهِ |
|
فَلَيْسَ يُريدُ مَحْبوبًا سِواهُ (3) |
كَذاكَ مَنِ ادَّعَي شَوْقًا إلَيْهِ |
|
يَهيمُ بِحُبِّهِ حَتَّي يَراهُ (4)1 |
1ـ دوستدار خدا در دنيا حكم مريضي را دارد كه مرضش بطول انجاميده است ؛ و دارو و درمـان او همــان دردي است كـه بـر او عـارض شـده است. (كـه آنقدر بايد اين درد بطول انجامد تا نفْس او را پاك و عشق جانسوز او هستي او را محترق گرداند.)
2ـ محبوب ازليِ مهيمن و مراقب بر امور ، به وي از محبّت خودش يك كاسه شراب عشق خود را چشانيد . و بنابراين ، خداوند مهيمن با همين چشانيدن شراب ازلي او را سيراب نمود .
3ـ بنابراين ، اين سالك راه او ، گيج و سرگشته محبّت او شد و به سوي او حركت نمود ، و درعالم هيچ محبوبي را غير او نخواست .
4ـ آري همينطور است حال كسي كه ادّعاي شوق و عشق او را بنمايد ؛ كه به محبّت او سرگشته و دچار ميگردد ، تا زماني كه او را ديدار كند .
و ديگر ، جهات خصوصي كه در حضرت ثامن الحجج عليهالسّلام موجب غربت شده است و آن چند چيز است :
اوّل : اي لاي آن حضرت به سياست شيطانيّه مأمون الرّشيد ؛ چون بانقشهاي عجيب آن حضرت را تحت الحفظ از مقرّ و وطن مألوف خود ، جوار قبر جدّش رسول اكرم حركت داد ، و زير نظر خود تمام حالات و گزارشات را ملحوظ ، و در ولايت مَرو در حقيقت زنداني و تبعيد و نفي وطن و حبس نظر نمود ؛ و در ظاهر آن حضرت را به خلعت حكم و ولايت مخلّع ، و در باطن آن حضرت را از همه شؤون جدا و عزل نموده ، اجازه فتوي و خواندن نماز جمــعه و عيـد نميدهد . و با نكـات دقيــق و أنظـار خفيّـه خود، و بـا نقـشههاي محتالانه و زيركانه هر لحظه زهر جانكاه به كام آن حضرت ميريزد ، در حالي كه مردم ميپندارند او كمال فدويّت و اخلاص را در بوته صدق و صفا گذارده وتقديم آن حضرت ميكند و آن حضرت را مطلق الجناح و مبسوط اليد درجميع امور و در رَتْق و فَتْق امور لشكري و كشوري قرار داده است . و در ظاهر كنيزكي زيبا از نصاري را ميگمارد ، و خَدَم و حَشَم و غِلمان را در اطراف ميگمارد ؛ ولي از آوردن اهل و عيال و فرزند دلبندش حضرت أبوجعفر أمام محمّد تقي عليهالسّلام عملاً منع ميكند ، بطوري كه وحيداً غريباً در حجره در بسته به زهر جفا شهيد ميشود . و خود در تشييع جنازه پيرهن چاك ميزند ، و اشكش سرازير ، و مجالس فاتحه و تعزيه دائر و بطور معروف براي بزرگداشت و تجليل از آن حضرت عزاي عمومي و تعطيل رسمي اعلام ميكند ؛ و مردم بخت برگشته جاهل هم توهّم ميكنند اين كارها بر اساس اخلاص و مودّت است . وَ بِمِثْلِ هذا عَمِلَ السّياسيّونَ. فَهُوَلَعَنَهُ اللـهُ رَئيسُهُمْوَقآئِدُهُم لِهَذِهِ الطَّريقَةِ، وَأعْلَمُ مِن أبيهِ هَرونَ الَّذي اشْتَبَهَ فـيسياسَةِ مَدينَتِهِ بِقَتْلِ أبيهِ موسَي بْنِ جَعْفَرٍعَلَيْهِماالسَّلامُ مَسْجونًا بَعْدَسِنينَ عَديدَةٍ جِهارًا .
دوّم آن كه : به عوض آن كه پس از شهادت پدرش موسي بن جعفر عليهماالسّلام در زندان سِنْدي بن شاهِك (رئيس شرطه بغداد) طرفداران و مواليان و سرسپردگان و وكلاي پدرش ، يكباره اطراف او را بگيرند و امامت او را گردن نهند و او را تجليل و تكريم نمايند و تمام شيعيان پدرش را به او دعوت كنند و اموال خطيري كه به عنوان وكالت از پدر آن حضرت از مردم گرفتهاند به آن حضرت بسپارند و اركان ولايت و دعائم امامتش را تقويت و تأييد و تسديد كنند ، اين بيانصافها تصديق نكردند ، و حاضر نشدند تسليم شوند و پولها را بسپارند ، و جاه و اعتباري را كه از بركت پدرش كسب كرده بودند به مبدأش و محورش و قطبش برگردانند .
هر يك از وكلاي مهمّ براي خود عنواني و شخصيّتي و رفت و آمدي و رتق و فتقي و إفتاء و قضاوتي و روايت أحاديث و أخباري و تفسير آيه و سورهاي داشته ، و با مصرف پول كلان امام موسي عليهالسّلام در أهواء و آراء شخصيّه و طرفدارانشان ، حاضر نشدند سر تسليم و اطاعت نسبت به امام زمانشان فرود آورند . همه از حضرت رضا عليهالسّلام برگشتند و گفتند كه : موسي بن جعفر نمرده است و زنده است . مانند كيسانيّه كه قائل به حيات محمّد بن حنفيّه شدند براي آن كه تسليم امام زنده خود حضرت سجّاد زين العابدين نشوند ؛ ومانند عُمَر كه در رحلت رسول خدا فرياد ميزد محمّد نمرده است ، چهل روز ديگر برميگردد و با منافقين جنگ ميكند ، براي آن كه أبوبكر كه در خارج مدينه در سُنْح2 بود به مدينه برسد و مردم فوراً با أميرالمؤمنين بيعت نكنند ، و همين كه ابوبكر رسيد و گفت : رسول خدا مرده است ، عمر گفت : محمّد مرده است .
باري ، وكلاي موسي بن جعفر بعد از شهادتش گفتند : امامت به همين امام ختم شده است و ديگر امامي نيست . و لذا آنها را « واقفيّه» گويند . و علناً ، جُحوداً و استكباراً حجّت خدا عليّ بن موسي الرّضا را انكار كردند و او را كه والي اين ولايت بود تكذيب نمودند . چه غربتي از اين بالاتر ؟
و نه تنها خودشان تسليم نشدند ، بلكه شيعيان پدرش حضرت موسي بن جعفر عليهماالسّلام را نيز به خود دعوت نموده و از پيروي حضرت ثامن الأئمّه منع كردند ؛ و براي خود حزب و دستهاي تشكيل داده و بدعت در دين گذارده ، و جماعت واقفيّه از اسلام فرقه خاصّي تشكيل دادند .
يكي از بزرگان و وكلاي حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام و از دعائم فرقه واقفيّه ، عليُّ بنُ أبي حَمْزة بطآئني است كـه مـا بـراي شاهـد و نـمونـه مطالبي را اجمالاً در باره او در اينجا ذكر ميكنيم :
در رجال مامقاني فرموده است كه ايشان پدرش سالم است . شيخ طوسي او را از اصحاب حضرت صادق و حضرت كاظم عليهما السّلام شمرده و گفته است كه او از واقفيّه است .
وَ قالَ النَّجاشيُّ : رَوَي عَن أبـي الْحَسَنِ مُوسي عَلَيهِالسّلامُ وَ رَوَي عَنْ أبـي عَبْدِاللـهِ عَلَيهِالسّلامُ ، ثُمَّ وَقَفَ ؛ وَ هُوَ أحَدُ عُمُدِ الْواقِفَةِ .
وَ مِثلُهُ فـي « الْخُلاصَةِ» مُضيفًا إلَي ذلِكَ قَوْلَهُ : قالَ الشَّيْخُ الطّوسيُّ (ره) فـي عِدَّةِ مَواضِعَ : إنَّه واقِفيٌّ . وَ قَالَ أبوالْحَسَنِ عَليُّ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ فَضّالٍ : عَليُّ بْنُ أبـي حَمْزَةَ كَذّابٌ مَتَّهَمٌ مَلْعونٌ . قَد رَوَيْتُ عَنهُ أحاديثَ كَثيـرَةً وَ كَتَبْتُ عَنهُ تَفْسيـرَ الْقُرْءَانِ مِن أوَّلِهِ إلَي ءَاخِرِهِ ، إلاّ أنّي لاأسْتَحِلُّ أ نْ أ رْوَي عَنهُ حَديثًا واحِدًا .
وَ قالَ ابْنُ الْغَضآئِريِّ : عَليُّ بْنُ أبـي حَمْزَةَ لَعَنَهُ اللـهُ أصْلُ الْوَقْفِ وَأشَدُّ الْخَلْقِ عَداوَةً لِلْمَوْلَي يَعْنـي الرَّضا عَلَيهِالسّلامُ بَعْدَ أبـي إبْراهيمَ عَلَيهِالسّلامُ ـ انتهي ما فـي « الـخُلاصة» . ـ انتهي موضعُ الحاجة .
و سپس رواياتي را شاهد بر مطلب ميآورد كه ما بعضي از آنها را در اينجا ميآوريم ؛ و اين روايات در « رجال كشّي» است .
مِنْهَا مَا رَوَاهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ ، قَالَ : حَدَّثَنِي أبُو عَلِيٍّ الْفَارِسِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَي عَنْ يُونُسَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ قَالَ : دَخَلْتُ عَلَي الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ فَقَالَ : مَاتَ عَلِيُّ بْنُ أبِي حَمْزَةَ ؟! قُلْتُ : نَعَمْ ! قَالَ : قَدْ دَخَلَ النَّارَ . فَفَزِعْتُ مِنْ ذَلِكَ . قَالَ : أمَا إنَّهُ سُئِلَ عَنِ الإمَامِ بَعْدَ مُوسَي عَلَيهِالسَّلاَمُ ، فَقَالَ : إنَّي لاَ أعْرِفُ إمَاماً بَعْدَهُ ، فَضُرِبَ فِي قَبْرِهِ ضَرْبَةً اشْتَعَلَ قَبْرُهُ نَارًا .
« روايـت است از يـونس بـن عبـدالرّحـمن كـه گفت: من بـر حضرت رضا عليهالسّلام وارد شدم . فرمود : عليّ بن أبي حمزه مُرد ؟! گفتم : آري ! فرمود :داخل در جهنّم شد . من از اين كلام حضرت به دهشت افتادم . فرمود : آگاه باش كه چون از امام پس از موسي عليهالسّلام از وي پرسيدند گفت : من امامي را پس از او نميشناسم ، لهذا يك ضربهاي به قبرش زدند كه از آن آتش بالا گرفت .»
وَ مِنْهَا مَا رَوَاهُ عَنْ حَمْدَوَيْهِ ، قَالَ : حَدَّثَنِي الْحَسَنُ بْنِ مُوسَي عَنْدَاوُدِ بْنِ مُحَمََّنْعَنْ أحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ بْنِ أبِي نَصْرٍ قَالَ : وَقَفَ أبُوالْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ فِي بَنِي زُرَيْقٍ ، فَقَالَ لِي وَ هُوَ رَافِعٌ صَوْتَهُ : يَا أحْمَدُ ! قُلْتُ : لَبَّيْكَ ! قَالَ : إنَّهُ لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللـهِ صَلَّي اللـهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ جَهَدَ النَّاسُ فِي إطْفَآءِ نُورِ اللـهِ فَأبَي اللـهُ إلاَّ أنْ يُتِمَّ نُورَهُ بِأمِيـرِالْمُؤْمِنِيـنَ عَلَيهِالسَّلاَمُ ؛ فَلَمَّا تَوَفَّي أبُو الْحَسَنِ عَلَيهِالسَّلاَمُ جَهَدَ عَلِيُّ ابْنُ أبِي حَمْزَةَ فِي إطْفَآءِ نُورِ اللـهِ ، فَأبَي اللـهُ إلاَّ أنْ يُتِمَّ نُورَهُ .
وَ إنَّ أهْلَ الْحَقِّ إذَا دَخَلَ فِيهِمْ دَاخِلٌ سُرُّوا بِهِ ، وَ إذَا خَرَجَ مِنْهُمْ خَارِجٌ لَمْ يَجْزَعُوا عَلَيْهِ ؛ وَ ذَلِكَ أنَّهُمْ عَلَي يَقِيـنٍ مِنْ أمْرِهِمْ . و إنَّ أهْلَالْبَاطِلِ إذَا دَخَلَ فِيهِمْ دَاخِلٌ سُرُّوا بِهِ ، وَ إذَا خَرَجَ مِنْهُمْ خَارِجٌ جَزِعُواعَلَيْهِ ؛ و ذَلِكَ أنَّهُمْ عَلَي شَكٍّ مِنْ أمْرِهِمْ . إنَّ اللـهَ جَلَّ جَلاَلُهُ يَقُولُ : فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ .3
قَالَ : ثُمَّ قَالَ أبُو عَبْدِاللـهِ 4 عَلَيهِالسَّلاَمُ: الْمُسْتَقَرُّ الثَّابِتُ ، وَالْمُسْتَوْدَعُ الْمُعَارٌ.
« و روايت است از أحمد بـن محمّد بـن أبي نـصر كـه گفت: حضرت امــام أبوالحسن الرّضا عليهالسّلام در ميان طائفه بنـي زُرَيق ايستادند ، و در حالي كه صداي خود را بلند نموده بودند به من گفتند : اي احمد ! گفتم : لبّيك ! فرمود : چون رسول خدا صلّي اللـه عليه و آله و سلّم رحلت نمودند ، مردم براي خاموش كردن نور خدا كوشيدند ؛ امّا خداوند إبا نمود مگر از اينكه نور خود را تمام كند به أميرالمؤمنين عليهالسّلام . و چون أبوالحسن موسي بن جعفر عليهما السّلام وفات نمود ، عليّ بن أبي حمزه در خاموش كردن نور خدا د ،يد ، امّا خداوند إبا نمود مگر اينكه نور خود را تمام كند .
اهل حقّ چنانند كه : اگر يكي بر آنان وارد شود و به جمعيّتشان افزوده گردد خوشحال ميشوند و اگر يكي از ميانشان خارج شود و از جمعيّتشان كم گردد جزع و فزع نميكنند ؛ چرا كه ايشان امرشان بر يقين استوار است . و اهل باطل چنانند كه : اگر يكي بر آنان افزوده شود خوشحال ميگردند ، و اگر يكي از ميانشان خارج شود جزع و فزع ميكنند ؛ چرا كه ايشان امرشان بر شكّ و ترديد سوار است . خداوند جلّ جلاله ميگويد : فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ . ( ايمان بردوگونه است : مستقرّ و مُستَودع .)
سپس گفت : مصنّف اين كتاب ميگويد : عليّ بن أبي حمزه پس از وفات امام موسي انكار اين مطلب را نمود ، و اموال را به حضرت امام رضا عليهالسّلام نداد .»
باري ، با مطالعه احوال واقفيّه و عناد رؤساي آنان نسبت به حضرت امام رضا عليهالسّلام ، غربت آن حضرت در آن عصر شدّت كه عصر هارون الرّشيد و سپس مأمون الرّشيد است خوب ظاهر ميگردد .
سوّم : انكار امامت فرزندش محمّد بن عليّ است ، بلكه انكار فرزندي او را سلامُ اللـه علَيهما . و اين نه تنها از غريب صورت گرفته ، بلكه أقوام نزديك مانند أعمام و بني أعمام آن حضرت امامت و وصايت آن نورِ ديده را انكار كردند ، مانند مخالفت هائي كه با خود آن حضرت مينمودند ، همچون مخالفت برادرش زيد النّار .
و در « بحارالأنوار» روايت مفصّلي را راجع به آمدن هشتاد نفر از علماي بغداد و سائر شهرها به قصد حجّ بيت اللـه الحرام روايت ميكند كه اوّل در مدينه وارد شدند براي آن كه حضرت أبو جعفر عليهالسّلام را ديدار كنند . و در اين روايت است كه : در آن مجلس كه در خانه حضرت امام صادق عليهالسّلام تشكيل شد ، عبداللـه بن موسي كه عموي حضرت جواد است وارد شد ودر صدر نشست ، و شخصي ندا در داد كه : اين است فرزند رسول خدا ؛ هر كس سؤال دارد بنمايد . حضّار سؤال كردند و جواب عبداللـه كافي نبود . تا آن كه حضرت جواد الأئمّه عليهالسّلام كه طفلي هفت ساله بود وارد ميشود و حضّار سؤال ميكنند و پاسخ كافي و وافي ميشنوند بطوري كه همه آنها خوشحال ميشوند و بـر آن حضـرت دعـا كـرده و درودها فرستادند و سپس گفتند : عموي شما عبداللـه چنين و چنان فتوي داده است . حضرت رو به عموي خود كرده فرمودند :
لاَ إلَهَ إلاَّ اللـهُ . يَا عَمِّ ! إنَّهُ عَظِيمٌ عِنْدَ اللـهِ أ نْ تَقِفَ غَدًا بَيْنَ يَدَيْهِ فَيَقُولَ لَكَ : لِمَ تُفْتِي عِبَادِي بِمَا لَمْ تَعْلَمْ وَ فِي الاُمَّةِ مَنْ هُوَ أعْلَمُ مِنْكَ ؟!
« لا إله إلاّ اللـه. اي عموجان من ! حقاً بزرگ است در نزد خداوند آن كه فردا تو در پيشگاه او بايستي و خداوند به تو بگويد : چرا در ميان بندگان من به چيزي كه ندانستهاي فتوي دادهاي درحالي كه در ميان امّت من از تو داناتر وجود داشت ؟!»
تا آخر روايت حاوي مطالب نفيسه است . و اين روايت را مرحوم مجلسي رضوان اللـه عليه از كتاب « عيون المعجزات» روايت نموده است .5
و مرحوم شيخ انصاري در « مكاسب محرّمه» درباب حرمة القيافة روايتي نقل كرده است كه شايسته دقّت است :
عَنِ « الْكَافِي» عَنْ زَكَرِيَّا بْنِ يَحْيَي بْنِ النُّعْمَانِ الصًّيْرَفِيِّ قَالَ : سَمِعْتُ عَلِيَّ بْنَ جَعْفَرٍ يُحَدِّثُ الْحَسَنَ بْنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فَقَالَ : وَ اللـهِ لَقَدْ نَصَرَ اللـهُ أبَا الْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ . فَقَالَ الْحَسَنُ : إي وَ اللـهِ جُعِلْتُ فِدَاكَ ؛ لَقَدْ بَغَي عَلَيْهِ إخْوَتُهُ . فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ : إي وَ اللـهِ ؛ وَ نَحْنُ عُمُومَتُهُ بَغَيْنَا عَلَيْهِ . فَقَالَ لَهُ الْحَسَنُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ كَيْفَ صَنَعْتُمْ ؟ فَإنِّي لَمْ أحْضُرْكُمْ . قَالَ : فَقَـالَ لَـهُ إخْـوَتُهُ وَ نَحْـنُ أيْضًـا : مَـا كَــانَ فِينَــا إمـامٌ قَـطُّ حَآئِلُ اللَوْنِ6 .
فَقَالَ لَهُمُ الرِّضَا : هُوَ ابْنِي . فَقَالُوا : إنَّ رَسُولَ اللـهِ صَلَّي اللـهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ قَضَي بِالْقَافَةِ7 ، فَبَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ الْقَافَةُ . فَقَالَ : ابْعَثُوا أنْتُمْ إلَيْهِمْ وَ أمَّا أنَا فَلاَ . وَ لاَ تُعْلِمُوهُمْ لِمَا دَعَوْتُمُوهُمْ إلَيْهِ ، وَ لْـتَكُونُوا فِـي بُيُـوتِـكُـمْ !
فَلَمَّا جَآءُوا وَ قَعَدْنَا فِي الْبُسْتَانِ وَ اصْطَفَّ عُمُومَتُهُ وَ إخْوَتُهُ وَ أخَوَاتُهُ ، وَ أخَذُوا الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ وَ ألْبَسُوهُ جُبَّةً مِنْ صُوفٍ وَ قَلَنْسُوَةً وَوَضَعُوا عَلَي عُنُقِهِ مِسْحَاةً وَ قَالُوا لَهُ : ادْخُلِ الْبُسْتَانَ كَأنَّكَ تَعْمَلُ فِيهِ ! ثُمَّجَآءُوا بِأبِي جَعْفَرٍ عَلَيهِالسَّلاَمُ وَ قَالُوا : ألْحِقُوا هَذَا الْغُلاَمَ بِأبِيهِ ! فَقَالُوا : لَيْسَ لَهُ هُنَا أبٌ ؛ وَ لَكِنْ هَذَا عَمُّ أبِيهِ ، وَ هَذَا عَمُّهُ ، وَهَذِهِ عَمَّـتُهُ ، وَ إ نْ يَكُنْ لَهُ هُنَا أبٌ فَهُوَ صَاحِبُ الْبُستَانِ ؛ فَإنَّ قَدَمَيْهِ وَ قَدَمَيْهِ وَاحِدَةٌ .
فَلَمَّا رَجَعَ أبُوالْحَسَنِ عَلَيهِالسَّلاَمُ قَالُوا : هَذَا أبُوهُ .
فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ : فَقُمْتُ وَ مَصَصْتَ رِيقَ أبِي جَعْفَرٍ عَلَيهِالسَّلاَمُوَ قُلْتُ لَهُ : أشْهَدُ أنـَّكَ إمَامِي عِنْدَ اللـهِ . فَبَكَي الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ ثُمَّ قَالَ : يَا عَمِّ ! ألَمْ تَسْمَعْ أبِي وَ هُوَ يَقُولُ : قَالَ رَسُولُ اللـهِ صَلَّي اللـهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ : بِأبِي ابْنُ خِيَرَةِ الإمَآءِ ! ابْنُ النُّوبِيَّةِ الطَّيـِّبَةِ الْفَمُ ، الْمُنْـتَجَبَةِ الرَّحِمُ .وَيْلَهُمْ ؛ لَعَنَ اللـهُ الاُعَيْبِسَ وَ ذُرِّيَّتَهُ صَاحِبَ الْفِتْنَةِ ؛ وَ يَقْتُلُهُمْ سِنِيـنَ وَ شُهُورًا وَ أيَّامًا يَسُومُهُمْ خَسْفًا وَ يَسْقِيهِمْ كَأسًا مُصْبِرَةً .
وَ هــُوَ الـطَّـرِيـدُ الـشَّـرِيدُ الْـمَوْتـُورُ بِأبيـهِ وَ جَـدِّهِ 8صَاحــِبُ الْغَيْبَةِ، يُقَـــالُ:مَاتَ أ وْ هَلَكَ ، أيَّ وَادٍ سَلَكَ ؟ أفَيَكُونُ هَذَا يَا عَمَّ إلاَّ مِنِّي ؟! فَقُلْتُ : صَدَقْتَجُعِلْتُ فِدَاكَ !
« از كتاب « كافي» از زكريّا بن يحيي بن نعمان صيرفيّ روايت است كه گفت : شنيدم عليّ بن جعفر را كه با حسن بن حسين بن عليّ بن حسين گفتگو داشت و ميگفت : تحقيقاً خداوند أبوالحسن الرّضا عليهالسّلام را ياري كرد . حسن گفت : آري سوگند به خدا ، فدايت شوم ؛ برادران او با او از در بغي و ستم وارد شدند .
عليّ بن جعفر گفت : آري سوگند به خدا ؛ و ما هم كه عموهاي وي محسوب ميشديم با او ستم نموديم .
حسن گفت : فدايت شوم ، شما با او چكار كرديد ؟ براي من بازگو كنيد ،زيرا كه در مجلس شما حضور نداشتم .
عليّ بن جعفر گفت : برادران امام رضا و همچنين ما عموهايش ، همگي به او گفتيم : تا به حال در ميان ما امامي با چهره تند و سياه رنـگ نـيامـده اسـت .
امام رضا به آنها گفت : او پسر من است . آنها گفتند : رسول خدا صلّي اللـه عليه و آله و سلّم به حكم قيافهشناسان تن در داده است ، اينك قاضي و حاكم ميان ما و ميان تو قيافهشناسان هستند . حضرت فرمود : شما بفرستيد به دنبالشان بيايند ، و امّا من نميفرستم . آنان را از مطلب و مرادتان با خبر نكنيد ، و شما در خانههاي خود بمانيد !
چون قيافهشناسان آمدند ، و ما در بستان نشستيم و عموهاي حضرت و برادرانش و خواهرانش صفّ بستند ، و به حضرت امام رضا عليهالسّلام جُبّهاي پشمينه پوشاندند و يك كلاه ( قَلَنْسُوَه ) برزگري و كار بر سرش نهادند و برگردنش يك بيل نهادند ، و به او گفتند : تو داخل بستان برو بطوري كه خود را نشان دهي كه چون كارگر عمله در آنجا بـه كار اشتغال داري ! و سپس حضرت أبوجعفر امــام محمّد تقي را آوردند و به قيافهشناسان گفتند : اين طفل را به پدرش ملحق كنيد ! آنها گفتند : از ميان اين جمعيّت هيچكس پدر او نيست ؛ وليكن اين عموي پدر اوست ؛ اين عموي اوست ؛ اين عمّه اوست . و اگر در اينجا پدري براي او باشد همانا صاحب بستان است ؛ به علّت اينكه قدمهاي او با قدمهاي وي يكسان است .
و چون حضرت أبوالحسن امام رضا عليهالسّلام از ميان بستان به سوي ايشان باز آمدند ، گفتند : اين است پدر اين طفل .
عليّ بن جعفر ميگويد : من كه اين واقعه را مشاهده كردم برخاستم و آب دهان حضرت أبوجعفر را مكيدم و به او گفتم : شهادت ميدهم كه تو امام من در نزد خدا ميباشي . پس حضرت رضا عليهالسّلام گريستند و گفتند : اي عمو جان من ! آيا نشنيدي كه پدرم ميگفت : رسول خدا صلّي اللـه عليه و آله و سلّم ميگفت : پدرم به فداي پسر بهترين كنيزان باد ! او پسر كنيزي است از بلاد نُوبَه ، كه دهانش پاك و طيّب است ، و رحمش برگزيده و اختيار شده است . اي واي بر اين مردم ! لعنت خداوند بر اُعَيْبِس و ذرّيّه او باد. اوست صاحب فتنه كه آنها را در سالهائي و ماههائي و روزهائي ميكشد و ايشان را به خاك مذلّت مينشاند و از كاسه تلخ زهرآلود به آنان ميآشاماند .
و آن پسر ، فراري و سرگردان در بيابانهاست ، و هنوز خونخواهي پدرش و جدّش را نكرده است . صاحب غيبت است بطوري كه دربارهاش ميگويند : او مرده است و يا هلاك شده است ، و يا در كدام وادي و درّه و بيابان رفته و ناپديدگرديده است ؟ اي عمو جان ! مگر اين پسر ممكنست وجود داشته باشد مگر از ذرّيّه من ؟! من گفتم : راست ميگويي ؛ من به فدايت !»
اين روايت را مرحوم انصاري تا أشْهدُ أنَّكَ أمَامِي روايت نموده ، و ماتتمّه آن را از « كافي» جلد أوّل اصول، كتاب الـحجّه، بـابُ الأشاره و النّـــصّ علَي أبي جعفرٍ الثّاني عليهالسّلام ، ص 322 و 323 آورديم .
و در « كافي» اين روايت را از عليّ بن ابراهيم از پدرش و عليّ بن محمّد القاساني جميعاً از زكريّا بن يحيي الصّيرفيّ روايت ميكند .
پس در اين صورت آيا امامي كه براي معرّفي فرزند خود به برادران و أعمامش كه نزديكترين افراد به او هستند مجبور به گريه ميشود و دلش ميشكند ، و به قول قيافهشناسان كه خود بدان راضي نيست ، و اين عمل را رسول خدا منع فرموده است تن در ميدهد ، آيا غريب نيست ؟!
و يكي ديگر از جهات غربت امام رضا عليهالسّلام آن است كه : مطالبي بس نفيس و عالي در باب معرفت و توحيد ذات مقدّس تعالي بيان فرموده است كه در « عيون أخبارالرّضا» و سائر كتب مسطور است ، و روي اين روايات بايد بحثها و دقّتها شود و در حوزههاي علميّه، مدارسي براي تحليل و تجزيه و تفهيم اين معاني بوجود آيد ؛ ولي مع الأسف هيچ بحثي نشده ، و حقائق اين معاني در بوته خفاء مانده ، و مستور از أفهام طلاّب است . و اين غربت از همه مراتب غربتِ گذشته شديدتر است . صلوات اللـه عليه .
(برگرفته از کتاب روح مجرد)
پاورقي
1ـ اين اشعار درباره كنيزكي است بنام تحفه كه عاشق خدا شده است و داستان عجيب او را جامي در « نفحات الانس » در ضمن عنوان ذكرُ النّسآء العارِفات الواصِلات إلَي مَراتبِ الرّجال ، در ص 623 به بعد ( از طبع انتشارات اطّلاعات ) آورده است ، فَراجعْ .
2ـ با سين مهموسة مضمومه و بعدها النّون السّاكنة و الحاء الـمهملة : محلّي است در يك فرسخي مدينه كه اهل ابوبكر آنجا بودند و براي ملاقاتشان ميرفت .
3ـ آية 98 از سورة 6 : الأنعام: وَ هُوَ الَّذِي أنشَأكُمْ مِن نَفْسٍ واحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ قَدْفَصَّلْنَا ألأياتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ .
4ـ در تعليقه اينچنين تصحيح شده است : ثُمَّ قالَ : قالَ أبو عَبْدِاللـهِ… (م)
5ـ « بحار الأنوار» طبع كمپاني ، ج 12 ، در تاريخ أبي جعفر حضرت جواد عليهالسّلام ، بابٌ فـي فَضآئِلهِ و أحْوالِ خُلَفآءِ زَمانِهِ و أصْحابِه ، ص 124 عن « عيون المعجزات » : لَمّا قُبِضَ الرِّضا عَلَيهِالسَّلاَمُ كانَ سِنُّ أبـي جَعْفَرٍ عَلَيهِالسَّلاَمُ نَحْوَ سَبْعِ سِنيـنَ ، فَاخْتُلِفَ الْكَلِمَةُ مِنَ النّاسِ بِبَغْدادَ وَ فـي ألأمْصار ـ الرّوايةَ و كانتْ طَويلةً . ( ترجمة اين روايت بطورل دمل در جلد سوّم « امام شناسي» از دورة علوم و معارف اسلام ، در ضمن بحث لزوم متابعت از أعلم در درس سي و يكم آمده است . ـ )
6ـ حالَ لَونُه : تَغيَّر وَ اسوَدَّ .
7ـ القافَةُ : جـمع القآئِف ، و هو الّذي يَعرِف الأثارَ و الأشياهَ و يَحكمُ بالنَّسبِ .
8ـ در « أقرب الموارد» آورده است: وَ تَرَه (از باب ض)يَتِرُه وَترًا وَتِرَةً: أصابَه بذُخلٍ أو ظُلم فيه. وفـي« الأساس»: وَتَرْتُ الرَّجلَ: قَتلْتُ حَمِيمَهُ فَأفْرَدْتُهُ مِنه. الْمَوتورُ: اسمُ مفعولٍ: يُقال: فُلانٌ مَوفورٌ غيـر مَوتورٍ . وَ مَن قُتِل له قتيلٌ فلم يُدركْ بِدَمه .
|