|
|
پاسخ آن حضرت به سائلي كه نجات از آتش را خواسته بوددر اين حال باز أميرالمؤمنين علي السّلام گفت: سَلُونِي قبلَ أن تَفْقِدُوني «بپرسيد از من قبل از آنكه مرا از دست بدهيد». مردي از دورترين نقطۀ مسجد در حالي كه بر عصاي خود تكيه زده بود برخاست و آهسته آهسته از ميان مردم ميآمد و آنها را كنار ميزد تا به أميرالمومنين عليه السّلام نزديك شد و گفت: اي أميرالمؤمنين، مرا بر عملي دلالت كن كه اگر من آن را بجاي آورم خداوند مرا از آتش نجات بخشد. قَالَ لَهُ: اسْمَعُ يَا هَذَا ثُمَّ أفْهَمْ اِسْتَيقَن.قَامَتِ الدُّنيَا بِثَلَاثَةِ: بِعَالِمٍ مُسْتَعْمَلٍ لِعِلْمِهِ، وَ بِغَنِيٍ لَا يَبْخَلُ بِمَالِهِ عَلَي أهْلِ دِينِ الله، وَ بِفَقِيرٍ صَابرٍ. فَإذَا كَتَمَ العَالِمُ عِلْمَهُ، وَ بَخِلَ الغَنِيُّ، وَ لَمْ يَصبِر الفَقِيرُ، فَعِندَهَا الوَيْلُ وَالثُبورِ، وَ عِندَهَا يَعْرِفُ العَارِفُونَ بِاللهِ أنَّ الدَّارَ قَدْ رَجَعَتْ إلَي بَدْئِهَا، أيِ الكُفْرِ بَعْدَ الإيَمَانِ أيُّهَا السَائِلُ، فَلَا تَغَتَرَّنَ بِكَثْرَةِ المَساجِدِ وَ جَمَاعَةِ أقوَامِ اَجْسَادُهُمْ مُجْتَمِعَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّي. أيُّهَا السَّائِلُ، إنَّمَا النَّاسُ ثَلَاثَةُ: زَاهِدٌ وَ رَاغِبٌ وَ صَابِرٌ. فَأمَّا الزَّاهِدُ فَلَا يَفْرَحُ بِشَيءٍ مِنَ الدُّنْيَا أتَاهُ وَ لَا يَخْزَنُ عَلَي شَيءٍ مِنْهَا فَاتَهُ. وَ أَمزا الصَّابِرُ فَيَتَمَنَّاهَا بِقَلْبِهِ. فَإن أدرَكَ مِنهَا شَيئ صَرَفَ عَنْهَا نَفْسَهُ لِمَا يَعْلَمُ مِن سُوءِ عَاقِبَتِهَا. وَ أمَّا الرَّاغِبُ فَلَا يُبَالِي مِن حِلِّ أصَابَهَا أمْ مِن حَزَامٍاً «أميرالمؤمنين عليه السّلام به وي گفت: اي مرد، گوش كن و پس از آن بفهم و سپس يقين به آن پيدا كن. دنيا بر سه پايه استوار است: به عالمي كه علم خود را بكار بندد، و به توانگري كه در بذل مال خود بر اهل دين خدا بخل نورزد، و به فقيري كه شكيبا باشد. و بنابراين، در هنگامي كه عالم علم خود را پنهان نمايد، و توانگر بخل بورزد، و فقير ناشكيبا باشد، آنجاست كه شرّ و فساد دامنگير ميشود و هلاكت، بشريّت و دنيا را تهديد كند، و در آن وقت است كه عارفان به خدا ميدانند و ميفهمند كه خانۀ اسلام و ايمان به قهقهري برگشته و به حال ابتدائي خود يعني به حال كفر بعد از ايمان بر ميگردد. اي مرد پرسنده، به زيادي مسجدها و به كثرت جماعتي كه در آنها براي نماز و خطبه و جماعت اجتماع ميكنند و فقط با بدنهايشان مجتمعند و با دلها و انديشههايشان جدا و متفرّق، گول نخور و فريفته مباش. اي مرد پرسنده، مردم فقط بر سه گروه تقسيم ميگردند: زاهد از دنيا، و راغب به دنيا، و صابر از دستبرد به مشتهيات. امّا شخص زاهد علامتش آن است كه: به چيزي كه از دنيا به او برسد خوشحال و مسرور نميشود و از چيزي كه از دنيا از دست او برود محزون و غمگين نميشود. و امّا شخص صابر علامتش آن است كه: دنيا را با دل و نيّت خود ميخواهد و دوست دارد وليكن چون به چيزي از حُطام دنيا دسترسي پيدا كند نفس خود را از آن باز ميدارد، زيرا كه از بدي عاقبت آن اطلاع دارد. و امّا راغب به دنيا علامتش آن است كه: باكي ندارد از حلال دنيا را به دست آورد يا از حرام». آن مرد پرسنده گفت: اي أميرالمؤمنين علامت مؤمن در آن زمان چيست ؟ قَالَ: يَنظُرُ الي مَا أوْجَبَ اللهُ عَلَيْهِ مِن حَقِّ فَيَتَوَّلاهُ وَ يَنظُرُ إلي مَا خَلَقَهُ فَيَتَبرَّأ مِنهُ وَ إن كَانَ حَمِيماً قَرِيباً «أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: علامت مؤمن در آن زمان آن است كه: نظر ميكند به آنچه كه خداوند بر او واجب كرده است و از حقوقي كه بر عهدۀ او نهاده است از آن مراقبت و پاسداري مينمايد. و نظر ميكند به آنچه مخالف امر خداست و از آن كساني كه مخالف ولاي او هستند. از آنها دوري ميگزيند اگر چه آن شخص مخالف از نزديكان و اقربا و دوستان وي باشد». آن مرد پرسنده گفت: راست گفتي قسم به خدا اي أميرالمؤمنين، و سپس غائب شد. أصبغ بن نباته راوي اين روايت ميگويد: مردم هر چه در جستجوي وي بر آمدند او را نيافتند. أميرالمؤمنين عليه السّلام از فراز منبر تبّمسي نمود و گفت: دنبال كه ميگرديد؟ اين مرد، برادر من خِضر عليه السّلام بود.[389] سخنراني حسنين عليه السلام و روايت باب علم بودن علي عليه السلامدر اين حال أميرالمؤمنين عليه السّلام باز گفت: سَلُونِي قَبْلَ أن تَفْقِدُونِي «بپرسيد از من قبل از آنكه مرا از دست بدهيد». هيچكس بر نخاست و سؤالي ننمود. حضرت حمد و ثناي خداي را بجاي آورد و بر پيامبرش صلّي الله و عليه وآله وسلّم درود فرستاد، و سپس به امام حسن عليه السّلام گفت: يَا حَسَنُ قُمْ فَاصْعَدِ المِنبَرَ فَتَكَلَّمَ بِكَلَامٍ لَا تَجْهَلُكَ قُرَيشٌ مِن بَعْدِي فَيَقُولُونَ: إنَّ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ لَا يُحْسِنُ شَيئاً «اي حسن برپا خيز و بر منبر بالا برو و به گفتاري زبان بگشا تا قريش پس از من نسبت به منزلت تو جاهل نباشند و نگويند: حسن بن علي چيزي نميداند». حسن عليه السّلام گفت: اي پدر من چگونه بالاي منبر روم و سخن بگويم در حالي كه تو در ميان مردم هستي، ميشنوي و ميبيني؟ أميرالمؤمنين عليه السّمم به او گفت: پدرم و مادرم فدايت شود من خودم را از تو پنهان ميدارم به طوري كه سخنان تو را بشنوم و تو را ببينم و تو را مرا نبيني. امام حسن عليه السّلام بر منبر صعود كرد و حمد خداوند را به وجه بليغي و با محامد شريف و نيكوئي بجاي آورد و بر پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم صلوات فرستاد صلوات مختصري، و پس از آن گفت: أَيُّهَا النَّاسُ، سَمِعْتُ جَدِّي رَسُولَ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ سَلَّمَ يَقُولُ: أنَا مَدِينَةُ العِلْمِ وَ عَلِيُّ بَابُهَا، وَ هَلْ تُدْخَلُ المَدِينَةُ إلَّا مِن بَابِهَا؟ «اي مردم، من از جدّم رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم شنيدم كه ميگفت: من شهر علم هستم و علي درِ آن شهر است. آيا معقول است كه در شهر داخل مگر از جانب درش»؟ اين بگفت و از منبر پائين آمد و علي عليه السّلام به سوي او جست و او را بر سينه چسبانيد. سپس به حسين عليه السّلام گفت: اي نور ديدۀ من، بر منبر بالا برو و به گفتاري سخن آغاز كن تا قريش پس از من قدر و منزلتت را بدانند و نگوئيد: حسين بن علي چيزي نميفهمد، و بايد كه گفتارت به پيرو گفتار برادرت باشد. امام حسين عليه السّلام بر فراز منبر رفت، و حمد و ثناي خداي را گزارد و درود بر پيغمبر خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرستاد درود مختصري و سپس گفت: مَعَاشِرَ النَّاسِ، سَمِعْتُ جَدِّي رَسُولَ اللهِ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ وَ هُوَ يَقُولُ: إنَّ عَلِيًّا هُوَ مَدِينَةُ هُدَي، فَمَنْ دَخَلَهَا نَجَا، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا هَلَكَ «اي جماعت مردم، من از جدّم رسول الله صلّي الله عليه وآله و سلّم شنيدم كه ميگفت: حقّا علي شهر هدايت است، كسي كه در اين شهر داخل شود نجات مييابد و كسي كه تخلّف ورزد هلاك ميگردد». علي عليه السّلام به سوي او جست و او را به سينه چسبانيد و بوسيد و پس از آن گفت: مَعَاشِرَ النَّاسِ، اشْهَدُوا أنَّهُمَا فَرْخَا رَسُولِ اللهِ صَلَّي الله علَيهِ وَآلِهِ وَسلَّمَ وَ وَدِيعَتُهُ الَّتي اسْتَودَعَنِيهَا وَ أنا اسْتَودِعُكُموها مَعَاشِرَ النَّاسِ، وَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عليهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ سَائِلكُمْ عَنْهُمَا[390] «اي جماعت مردم، گواه صفحه 339 ميگذارم. اي جماعت مردم، رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم دربارۀ اين دو تن از شما پرسنده خواهد بود». خطبه توحيديه آن حضرت در پاسخ ذعلب دوّم نيز حديث ذعلب است كه نيز شيخ صدوق از عليّ بن احمد بن محمّد بن عمران دقّاق دحمه الله، از محمّد بن أبي عبدالله كوفي، از محمّد بن اسمعيل برمكي، از حسين بن حسن، از عبدالله بن داهر، از حسين بن يحيي كوفي، از قُتم بن قتاده، از عبدالله بن يونس، از حضرت أبو عبدالهل عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت گفت: بَيَّنَا أميرُالمؤمنين عليه السّلام يَخْطُبُ عَلَي مِنْبَر الكُوفَةِ، إذ قَامَ إلَيْهِ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ: ذعْلِب ذِربُ اللِسانِ، بَلِيغُ فِي الخِطابِ، شُجَاعُ القَلْبِ. فَقَالَ: يَا أميرالُمومنين، هَلْ رَأيْتَ رَبَّكَ ؟ «در حيني كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بر بالاي منبر كوفه، مشغول خواندن خطبه بود مردي در برابر او برخاست كه به وي ذعلب ميگفتند و داراي زبان تند و تيزي بود. و در گفتار و سخن چيره و بليغ بود و مردي قوي دل بود، گفت: اي أميرالمؤمنين آيا پروردگارت را ديدهاي. فَقَالَ: وَيْلَكَ يَا ذِعلبُ مَا كنتُ أعبُدُ رَبًّا لَم أرَه «حضرت گفت: اي واي بر تو اي ذعلب، من چنين آدمي نبودهام كه پروردگاري را كه نديده باشم عبادت كنم. قَالَ: يَا أَميرَالمؤمنين، كيفَ رَأيْتَهُ «گفت اي أميرالمؤمنين او را به چه كيفيّت ديدي؟ قَالَ: وَيْلَكَ يَا ذِعْلبُ. لَمْ تَرَهُ العُيونُ بِمُشاهِدَةِ الابصَارِ وَلَكِن رَأتْهُ القُلوبِ بِحَقائِقِ الإيمانِ. وَيْلَكَ يَا ذِعْلبُ. إِنَّ رَبِّي لَطِيفُ اللَّطَافَةِ فَلا يُوصَفُ بِاللُّطفِ. عظيمُ العظمَةِ لَا يُوصَفُ بِالعِظَمِ، كبيرُ الكِبرياء لَا يُوصَفُ بِالكِبرِ، جَلِيلُ الجَلَالَةِ لَا يُوصَفِ بِالغِلَظِ. قَبلِ كُلِّ شَيءٍ فَلَا يُقَالُ: شَيءٌ قَبْلَهُ. وَ بَعْدَ كُلِّ شَيءٍ فَلَا يُقَالُ: شَيءٌ بَعْدَهُ. شَائِي الاشياء لَا بِهِمَّةٍ دِرَّاكٌ لابِخَدِيعَةٍ، هُوَ فِي الاشياء كُلِهَا غَيْرُ مُتَمَارِجٍ بِهَا وَ لَا بَايِنٌ عَنْهَا. ظَاهِرٌ لَا بِتَأوِيلِ المُبَاشَرَةِ، مَتَجلٍ لا باسْتِهْلَالِ رُؤيةٍ بابنُ لا بِمَسَافَةٍ، قَريبٌ لا بِمُدانَاةٍ، لطيفٌ لا بتجسُّمٍ، مَوجودٌ لا بَعْدَ عَدمٍ، فَاعِلٌ لا باضطرِارٍ، مَقَدرٌ لا بحَرَكةٍ، مُريدٌ لا بِهَمَامَةٍ، سَمِيعٌ لا بآلةٍ، بصيرٌ لا بأداةٍ لَا تَحْوِيهِ الامَاكِنُ، وَ لَا تَصحَبُهُ الاوقَاتُ، وَ لَا تَحُدُّهُ الصِفاتُ، وَ لَا تَأخُذُهُ السِناتُ. سَبَقَ الاوقاتَ كَونُهُ، والعَدَمَ وُجُودُهُ، وَالابتداءَ أزَلُهُ، بِتَشْعِيرهُ المَشَاعِرَ عُرِفَ أن لَا مَشْعَرَ لَهُ، وَ بِتجْهِيرِهِ الجَوَاهِرَ عُرِفَ أن لا جَوْهَرَ لَهُ، وَ بِمُضَادَّتِهِ بَين الاشيَاءِ عُرِفَ أن لا ضِدَّ لَهُ. وَ بِمُقَارَنِتهِ بَينَ الاشياِ عُرِفَ أن لا قَرِينَ لَهُ. ضَادَّ النُّور بِالظُّلْمَةِ وَالجَسُوا بِالبَلَلِ، الصَّردَ بالحَرُورِ، مَؤلفٌ بينَ مُتَعادِياتِهَا، مُفَرِّق بَينَ مُتَدانِيَاتِهَا، دَالَّةُ بِتَفْرِيقِها عَلَي مُفَرِقِهَا، وَ بِتَألِيفِهَا عَلَي مُؤلِفِّهَا، وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ عَزَّوَجَلَّ: «وَ مِن كُلِّ شَيءٍ خَلَقْنَا زَوْجَينِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ»[391] فَفَرَّقَ بِهَا بَيْنَ قَبْلٍ وَ بَعْدٍ لِيُعْلَمَ أن لَا قَبلَ لَهُ وَ لَا بَعْدَ شَاهِدَةً بِغَرَائِزهَا عَلَي أن لَا غَرِيزَةٍ لِمُغَرّزهَا، مُخبِرَةً بِتَوقِيتِهَا أن لَا وَقْتَ لِمُوَقِتِهَا. حَجَبَ بَعْضَهَا عَنْ بَعْضٍ لِيُعْلَمَ أن لَا حِجَابَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ غَيرُ خَلْقِهِ. كَانَ رَبًّا إذ لَا مَرْبُوبُ، وَ إلهاً إذ لا مألُوهُ، وَ عَالِمًا إذ لَات معلومٌ، وَ سَمِيعاً إذ لا مَسْمُوعٌ. ثُمَّ أنشأ يقُولُ: وَ لَمْ يَزَل سَيِّدِي بِالحَمْدِ مَعْرُوفاً وَ لَمْ يَزَل سَيِّدي بِالجُودِ مَوصُوفَا1 وَ كَنتَ إذ لَيْسَ نُورُ يُستَضَاءُ بِه وَ لَا ظَلَامُ عَلَي الآفَاقِ مَعْكُوفَا2 وَ رَبُّنَا بِخِلَافِ الخَلْقِ كَلِهِم وَ كُلِّ مَا كَانَ فِي الاوهَامِ مَوصُوفَا3 فَمَن يُردْهُ عَلَي التَّشبِيهِ مَمتَثِلاً يَرْجِعْ أخَا حَصَرٍ بِالعَجْزِ مَكْتُوفَا4 وَ فِي الْمَعارِجِ يَلْقَي مَوجُ قُدْرَتِهِ مَرْجاً يُعَارِضُ طَرْفَ الرُّوحِ مَكفُوفَا5 فَاترُكُ أخَا جَدَلٍ فِي الدِّين مُنعَمِقا قَدبَاشَرَ الشَّكَ فِيهِ الرَّايُ مَأووفَا6 وَاصْحَب أخَا ثِقَةٍ حُبًّا لِسيِّده وَ بِالكِرَامَاتِ مِن مَولَاهُ مَحفُوفا7 أمسَي دَلِيلَ الهُدَي فِي الارضِ مَنتَشِراً وَ فِي السَّمَاء جَمِيلَ الحَالِ مَعْرُوفَا8 صفحه 341 صفحه 342 صفحه 343 صفحه 344 صفحه 345 است، دوري گزين. 7 ـ و مصاحب و همنشين شو با كسي كه به او وثوق داري به واسطۀ محبّت و دوستياي كه با سيّد و سالار و خداي او داري، و آن كس به واسطۀ كرامات نازله از جانب مولاي خود مخفوف است و اطراف و جوانبش را كرامتهاي خدائي فرا گرفته است و غرق نعمتهاي اوست. 8 ـ اوست آن كسي كه روز را به شب ميآورد. در حالي كه در روي زمين منتشر است و دليل هدايت است، و در آسمان به نيكوئي حال و خوبي رفتار و مقام معروف و مشهور است». ذِعلب چون اين توصيف را از أميرالمؤمنين عليه السّلام شنيد بيهوشانه بر روي زمين افتاد و چون افاقه پيدا كرد گفت: من هيچگاه مانند اين كلام را نشنيدهام و من ديگر بر نظير اين جريان عود نميكنم. در اينجا مرحوم صدوق: أبو جعفر محمّد بن عليّ بن حسين بن بابويه قمي ميگويد: مصنّف اين كتاب ميگويد: در اين خبر عبارات و الفاظي به كار رفته است كه حضرت امام رضا عليه السّلام در خطبۀ خود آوردهاند و اين مطلب گفتار ما را دربارۀ ائمه عليهم السّلام كه علم هر يك از آنان از پدرش ميباشد تا متصل به پيغمبر اكرم شود تصديق مينمايد و صحّه مينهد.[394] پاورقي [389] ـ اين روايت را فقط تا اينجا كه حضرت فرمود : اين برادرم خضر عليه السّلام بود ، شيخ طبرسي در «احتجاج» از طبع نجف ، ج 1 ، ص 384 و ص 385 بدون ذكر سند از اصبغ بن نباته روايت كرده است و در آن سئوال اشعث بن قيس نيست ، ولي سؤال ذعلب به عنوان فقام اليه رجل فقال : يا أميرالمؤمنين ، هل رأيت ربّك؟ موجود است ، وليكن متن جواب را ذكر نميكند و ميگويد : حضرت جواب او را به آنچه ما سابقاً از آن حضرت ذكر كرديم دادند . و اين اشاره است به آنچه در ص 312 ذكر ميكند كه : اهل سير روايت كردهاند كه مردي نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام آمد و گفت : خَبرّني عن الله ارأيته حين عبدته؟ أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفت : لم أك بالّذي أعبد من لم اره . آن مرد گفت : كيف رأيته يا أميرالمومنين؟ حضرت به او گفت : ويلك ، لم تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته العقول بحقايق الايمان ، معروف بالدلالات ، منعوت بالعلامات ، لا يقاس بالناس ، و لا يدرك بالحواس. آن مرد مراجعت كرد و با خود ميگفت : الله أعلم حيث يجعل رسالته «خداوند داناتر است كه در كجا رسالت خود را قرار دهد» . [390] ـ «توحيد» صدوق ، طبع مكتبۀ صدوق ، سنۀ 1398 هجري قمري ، ص 304 تا ص 308 اولين حديث از باب 43 ، و اين روايت را بتمامه نيز صدوق در «أمالي» ص 205 تا ص 208 با سه سند از احمد بن حسن قطّان ، و از علي بن أحمد بن موسي دقّاق و از محمّد بن احمد سنائي ، هر سه نفر از ابوالعباس احمد بن يحيي بن زكريا قطان ، از محمّد بن عباس ، از محمّد بن أبي السري ، از احمد بن عبدالله بن يونس ، از سعد بن طريف كناني ، از اصبغ بن نباته روايت كرده است (مجلس پنجاه و پنجم ، روز جمعه چهارم ربيع الآخر از سنۀ سيصد و شصت و هشت) ، و ذيل آن را كه راجع به حسنين عليهم السّلام است و منبر رفتن آنها را به شرح مرقوم آورده است ـ سيّد هاشم بحراني در «غاية المرام» قسمت دوّم ص 521 حديث اوّل از خاصه ، از ابن بابويه در «أمالي» با همين سه سند روايت نموده و چون در باب حديث أنا مدينة العلم و عليُّ بابها است آن را تقطيع نموده است ، وليكن در ص 524 و در ص 525 كه در حديث سلوني است آن را بتمامه در حديث اول از خاصّه روايت ميكند . أقول : آنچه به نظر حقير ميرسد آن است كه صدر اين روايت كه دربارۀ خطبۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام است با ذيل آن كه آن حضرت حسنين عليهم السّلام را امر به منبر ميكنند ، دو روايت است و يكي از روات اشتباهاً آن دو را تلفيق كرده و به صورت روايت واحدي درآورده است . شاهد بر اين گفتار آن است كه : صدر روايت صريح است بر آنكه حضرت اين خطبه را در وقت جلوس به خلافت و بيعت مردم خواندهاند ، و در آن وقت كه سنۀ سي و پنجم هجري بوده است امام حسن عليه السّلام سي و سه ساله و امام حسين عليهالسّلام سي و دو ساله بودهاند . و عبارت ذيل روايت كه حضرت به آنها گفتند : شما سخن بگوئيد تا قريش بعد از من نسبت به شما جاهل نباشد ، مناسب نيست . زيرا در مدت سي واندي سال قريش آنان را آن طور كه بايد شناخته بودند . ثانياً عبارت حضرت به امام حسن كه من خودم را پنهان ميكنم تا تو مرا نبيني و من تو را ببينم و صدايت را بشنوم مناسب با مرد بزرگ نيست و مناسب براي طفلي است كه پدر به اين قسم او را ترغيب به خطبه ميكند. ثالثاً دو خطبۀ كوتاه حسنين عليهم السّلام كه هر يك فقط شامل يك روايت كوتاه از رسول خداست شاهد اين معني است . رابعاً در روايت دارد كه حضرت امام حسن عليه السّلام را حَمَلَه و ضَمّه الي صدره ، چون امام حسن از منبر به زير آمد حضرت او را برداشت و به سينۀ خود چسبانيد ، و اين صريح است در اينكه اين عمل را با طفلي انجام داده است . و عليهذا بايد گفت : ذيل روايت ، خطبه أميرالمؤمنين عليه السّلام را بعد از رحلت رسول خدا و انتقال امامت به او بيان ميكند كه حسنين عليهم السّلام در آن وقت هشت ساله و هفت ساله بودهاند و أميرالمؤمنين عليه السّلام در آن وقت كه خطبهاي در فضائل خود خواندهاند ، چنين امري به حسنين نمودهاند و راوي آن دو را خطبه واحدي انگاشته و به دنبال هم آورده است . [391] ـ آيۀ 49 ، از سورۀ 51 : الذاريات . [392] ـ و نظير اين روايت را شيخ مفيد در «ارشاد» طبع سنگي ، ص 125 آورده است كه : علماء سيره نويس و ناقلان اخبار روايت كردهاند كه : مردي به حضور أميرالمؤمنين عليه السّلام آمد و گفت : اي أميرالمؤمنين خَبّرني عن الله تعالي : أرأيته حين عبدته؟ «به من از خداي تعالي خبر بده آيا تو او را در وقيت كه عبادت كردي ديدهاي؟ أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت : لم أك بالّذي أعبد من لم أره «من چنان نيستم كه خدائي را كه نديده باشم عبادت نمايم» . او گفت : او گفت : او را چگونه ديدهاي؟ أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفت : ويحك لم تره العيون بمشاهدة الابصار ، ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان ، معروف بالدلالات ، منعوت بالعلامات ، لا يقاس بالناس ، و لا تدركه الحواس «اي واي بر تو ، او را چشمها با مشاهدۀ بصري نميبينند ، وليكن دلها با حقايق ايمان او را ميبينند . او با دلالتها شناخته شده است ، و با علامتها موصوف گرديده است . با مردم مقايسه نميشود ، و حواس او را ادراك نمينمايند» . فانصرف الرجل و هو يقول : اللهُ أَعلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ «آن مرد بازگشت و با خود ميگفت : خداوند داناتر است به مكان و محلي كه رسالات خود را قرار دهد» . [393] ـ در سابق الايام چنين ميپنداشتند كه ذكوريّت و اناثيت اختصاص به انسان و حيوان دارد ، بعداً به اثبات رسيد كه درختان و گياهان هم داراي اين اختلاف هستند و بعضي از آنها نر و بعضي مادهاند ، و أرسلنا الرياح لواقح هم تصريح بر اين معني است . اما در جمادات و احجار ابداً معناي توالد و تناسل و عنوان نر و مادگي مطرح نبود ، و آيۀ كريمۀ قرآن : وَ مِن كُلِّ شَيءٍ خَلَقْنَا زَوْجَينِ لَعَلَّكُم تَذَكَّرون اثبات كرد كه خداوند از هر چيزي جفت و نر و ماده آفريده است ، و امروزه در علم فيزيك به اثبات رسيده است كه تمام اجسام و ذرات آنها حامل يكي از دو قوه مختلف هستند : يا الكتريستۀ مثبت دارند و يا منفي . و اين دو نوع چنانچه از يك جنس در يكجا جمع شوند مانند دو آونگي كه هر دو بار مثبت و يا هر دو بار منفي داشته باشند يكديگر را ميرانند و دفع ميكنند . و چنانچه از دو جنس باشند مانند آونگي كه بار مثبت داشته باشد با آونگي كه بار منفي داشته باشد يكديگر را ميربايند و جذب ميكنند . اين فرمايش معجز آساي أميرالمؤمنين عليه السّلام كه مؤلف بين متعادياتها ، مفرّق بين متدانياتا و سپس استهشاد به آيۀ وَ مِن كُلِّ شَيءٍ خَلَقْنَا زَوْجَينِ ، خوب محل و موقع خود را نشان ميدهد . [394] ـ «توحيد» صدوق ص 308 و ص 309 ، حديث دوّم از باب 43 ، و كليني در «اصول كافي» در باب جوامع توحيد ، از طبع حيدري ، ج 1 ، ص 138 و ص 139 حديث 4، از محمّد بن أبيعبدالله مرفوعاً از حضرت صادق عليه السّلام از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام در ضمن خطبۀ آن حضرت ، سؤال ذعلب را روايت كرده است . و نيز سيّد رضي (ره) در «نهج البلاغه» خطبۀ 184 و از شرح و تعليقۀ محمّد عبده طبع مصر از ص 354 تا ص 361 با اضافاتي ذكر كرده است . و «توحيد» صدوق ص 34 تا ص 41 و «عيون اخبار الرضا» طبع انتشارات جهان ، از ص 150 تا ص 153 از جلد اوّل نيز با اضافاتي در عبارات از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت نموده است . در «عيون» و در «توحيد» از محمّد بن حسن بن احمد بن وليد ، از محمّد بن عمرو كاتب ، از محمّد بن زياد قلزمي ، از محمّد بن أبي زياد جدي ، از محمّد بن يحيي بن عمر بن علي بن أبيطالب كه او گفت : شنيدم از حضرت أبوالحسن الرضا عليه السّلام كه در نزد مأمون در توحيد خداوند به اين كلمات تكلم نمود . ابن أبي زياد ميگويد : و أيضاً براي من روايت نموده است احمد بن عبدالله علوي كه مولاي بعضي از آنها و دائي بعضي ديگر بود ، از قاسم بن أيوب علوي ، كه چون مأمون اراده كرد حضرت امام رضا عليه السّلام را بر امر ولايت بگمارد ، بني هاشم (بني عباس) را جمع كرد و گفت : من قصد كردهام كه رضا را پس از خودم بر اين امر بگمارم . بني هاشم حسد بردند و گفتند : آيا تو ميخواهي مرد جاهلي را كه بصيرتي در تدبير امر خلافت ندارد بدين امر ولايت دهي؟ يك نفر از ما را به سوي او بفرست تا بيايد و از جهالت او مطالبي را كه حجّت بر عليه او باشد دريابي . مأمون به سوي حضرت فرستاد و حضرت آمد . بني هاشم به او گفتند : يا أباالحسن بر منبر بالا برو و نشانه و علامتي را در توحيد نصب كن كه ما خداي خود را از روي آن عبادت كنيم . حضرت بر منبر بالا رفت و آهسته نشست و سر به پائين انداخت و هيچ نميگفت . سپس تكاني به خود داد و بعداً راست و مستقيم ايستاد و حمد و ثناي خدا را بجاي آورد و صلوات بر پيامبر و اهل بيتش فرستاد و سپس گفت : أوّل عبادة الله معرفته ـ تا آخر خطبه . |
|
|