|
|
رسول خدا براي ابوبكر شهادت به بهشتي بودن ندادند رسول خداصلى الله عليه وآله شهادت داد بر اينكه جميع كشته شدگان در غزوه اُحد اهل بهشتاند و نامه عمل آنها به خير خاتمه يافته و از عهده امتحان برآمدهاند و سعادت در دار آخرت براى آنها حتمى است. امّا اين اختصاص به شهداء اُحد دارد نه هر كس كه در اُحُد شركت كرده و مجاهده هم نموده باشد. زيرا ممكن است پس از احد امتحاناتى پيش آيد و مغرورين به شخصيت و مقام و مدّعيان به تقوا و صلاح از عهده آن آزمايش برنيامده باشند و در نتيجه در آن نكات دقيق و باريك، متوجه عالم غرور بوده و نفس آنان با تمام سرمايههاى سابقه به صورت يك فرعون در اُمّت طلوع كند و در آن مرحله باريك انكار حقّ كند و انانيّت خود را در برابر حقّ و انقياد محض در برابر آن مقدّم بدارد. در اين صورت چگونه عاقبتشان به خير خواهد بود اگر با اين استكبار و بلندمنشى و خودپسندى چشم از جهان بربسته باشند؟ گرچه در تزهّد شاخص و به علوم قرآن، وارد و ساليان دراز در صحبت رسول الله بسر برده باشند، همچنانكه شهداى بدر نيز أهل بهشتند نه هر كس كه در بدر حضور داشته گرچه بعداً دچار امتحان شده و از آزمايش به سلامت رها نشده باشد. آيات وارده در قرآن راجع به مجاهدين بدر و رضوان و بيعت تحت شجره، تمجيد و تعريف فعلى و موقّتى به حسب حال ايشان است نه مطلقاً و الى الأبد، و در قضيّه بدر شواهدى است و در احد نيز شواهدى است. از كسانى كه در غزوه اُحد نگريخت و به پيامبر هم كمك بسيار نمود طلحةبن عبيدالله است، اما پس از رسول خدا با اميرالمؤمنينعليه السلام نقض بيعت كرد وخون هزاران بيگناه ريخته شد. و همچنين زُبَيْر بْنُ عوّام و عبدالرحمن بن عوف و سعدبن ابى وقّاص، باختلاف مراتبهم و درجاتهم. روايت عجيبى را مالك در «مُوَطّأ» خود آورده است كه از آن مىتوان به مناط كلّى، استفادههاى بيشترى نمود: حَدّثَنِى عَنْ مَالِكٍ، عَنْ أبِىالنّضْرِ مَوْلَى عُمَرِبْنِ عُبيْدِاللهِ أنّهُ بَلَغَهُ أنّ رَسُولَ اللهِصلى الله عليه وآله قَالَ لِشُهَداءِ اُحُدٍ: هَؤُلَاءِ أشْهَدُ عَلَيْهِمْ. فَقَالَ أبُوبَكْرٍ الصّدّيقُ: ألَسْنَا يَا رَسُولَ اللهِ إخْوانَهُمْ؟ أسْلَمْنَا كَمَا أسْلَمُوا، وَ جَاهَدْنَا كَمَا جَاهَدُوا؟ فَقَالَ رَسُولُ اللهِصلى الله عليه وآله: بَلَى وَلَكِنْ لَا أَدْرِى مَا تُحْدِثُونَ بَعْدى؟! فَبَكَى أبُوبَكْرٍ ثُمّ بَكَى ثُمّ قَالَ: أئِنّا لَكائِنُونَ بَعْدَكَ؟! [107] «يحيى بن يحيى ليثى مىگويد: حديث كرد براى من مالك از ابونضر هم پيمان عمربن عبيدالله كه به او چنين رسيده است كه: رسول خداصلى الله عليه وآله درباره شهداى اُحد فرمود: اينها جمعيتى هستند كه من شهادت مىدهم بر آنها. ابوبكر گفت: اى رسول خدا! آيا ما برادران آنها نيستيم كه اسلام آورديم همان طور كه آنان اسلام آوردند، و جهاد كرديم همان طور كه آنان جهاد كردند؟! رسول خداصلى الله عليه وآله گفت: آرى! وليكن من نمىدانم شما پس از من چه كارى را انجام مىدهيد؟! در اثر اين كلام رسول خدا، ابوبكر گريه كرد باز هم گريه كرد و سپس گفت: آيا ما پس از تو زندهايم؟!» [108] محمّد فؤاد عبدالباقى در تعليقه خود گويد: اين روايت در نزد جميع روات، مرسل است وليكن معنى آن مستند است از وجوه صحاح كثيرى. [109] و نيز اين عبارت را سيوطى در شرح خود آورده است. [110] و سيوطى در شرح خود در معنى هَؤُلَاءِ أشْهَدُ عَلَيْهِمْ مىگويد: يَعْنِى أشْهَدُ لَهُمْ بِالإيمَانِ الصّحِيحِ وَ السّلَامَةِ مِن الذّنُوبِ الْمُوبِقَاتِ وَ مِنَ التّبْديلِ وَ التّغْييرِ وَ الْمُنَافَسَةِ فِى الدّنْيَا وَ نَحْوِ ذَلِكَ. قَالَهُ ابْنُ عَبْدِالْبِرّ [111] . «ابن عبدالبرّ اين حديث را اين طور معنى كرده است كه: يعنى من درباره شهداى احد شهادت مىدهم به ايمان صحيح و سلامت از گناهان هلاك كننده و از تبديل و تغيير و تنافس در دنيا طلبى و أمثال اينها.» از اين روايت اوّلاً مىفهميم كه: جهاد در احد براى ابوبكر فائدهاى نداشته و رسول خدا صلى الله عليه وآله امضاى سلامت در دين، و رهائى از گناهان موبقه مهلكه، و از تغيير و تبديل در عقيده و نيّت، و حوادث، و تنافس و پيش افتادن در رياست و حبّ جاه، و ايمان صحيح را درباره وى ننمودهاند، و به عبارت مختصر امضاى بهشتى بودن او را نكردهاند. و ثانياً چون پيامبر عالم به غيب بوده و از وقايع و حوادث ساليان درازى قبل از آن حادثه و واقعه خبر دادهاند، عبارت ايشان كه مىگويند: من نمىدانم پس از من چه كارى انجام مىدهيد و چه حادثهاى مىآفرينيد، به منزله اين است كه: چون مىدانم پس از من چه بدعتهائى به وجود مىآوريد و چه حوادثى بپا مىكنيد، فلهذا شما مانند شهداى احد كه پاك و پاكيزه از جهان رفتند نيستيد و بنابر اين حتماً دوزخى خواهيد بود! و ثالثاً اگر ابوبكر مرد حق طلبى بود، مىبايست پس از اين اِخبار رسول خدا و گريهاش، از پيامبر بپرسد: ما چه كارى انجام مىدهيم؟ شما به ما راه نجات از آن حوادث و كوارث را نشان دهيد، تا ما دچار به آن گناهان موبقه و مُهلكه نگرديم و آن بدعتها را پيش نياوريم و به سلامت بمانيم تا همطراز شهداى احد روسپيد و سرافراز باشيم! اما او سخن رسول خدا را قطع كرد و با گريه و گفتار به اينكه: ما پس از تو زنده نباشيم، مطلب را بريد.[112] اينك كه گفتار ما بدينجا رسيد سزاوار است كه يادى از آيةالله العظمى بروجردى ـ تغمّدهالله برضوانه و نعيمه ـ بنمائيم و مطلبى را كه دوست ارجمند و گرامى و رفيق شفيق و راستين ما كه صحبت بيش از چهل سال با ايشان داريم، يعنى حضرت آيةالله حاج شيخ اسمعيل مُعزّى ملايرى ـ دامت بركاته ـ از ايشان نقل نمود، بياوريم. ايشان قريب به سىسال قبل براى من شفاهاً بيان فرمودند و سپس به تقاضاى بنده در نامهاى آن مطالب شفاهى را نوشته و به وسيله پست از قم به طهران فرستادند. و اينك دستخطّ ايشان حاضر است و حقير مطلب زير را از عين سواد نوشته ايشان ذكر مىكنم: بعد از بسمله و تحميد و صلوات و سلام و أحوالپرسى و تعارفات معموله، اين طور مرقوم داشتهاند : برخورد آيه الله معزي ملايري با سرهنگ سنبل در جده«و امّا جريان حديث: ظاهراً در سال 1378 هجرى قمرى بود كه حقير عازم زيارت بيتاللهاعظم بودم. براى خداحافظى به محضر مرحوم آيةالله العظمى آقاى بروجردى رضى الله عنه شرفياب شدم و كتاب «مُوَطّأ» مالك در دست ايشان بود. چند ورق زدند و كتاب را به بنده مرحمت فرمودند و گفتند: فلانى اين حديث را حفظ كن به دردت مىخورد! و در ضمن مذاكرات فرمودند : ابوبكر از بس زيرك و ناقلا بود خودش را به گريه زد و دنبال مطلب را قطع كرد. بنده هم حديث را حفظ و ضبط كردم و پس از مشرّف شدن به مكّه، به جُدّه آمديم كه به ايران حركت كنيم، سرهنگى بود به نام سُنْبُل و سرپرست اداره امور حُجّاج بود، و هنگامى كه من براى تسريح گذرنامه پيشش رفتم، كمكم سخن و گفتگو به اينجا كشيد كه ايشان سؤال كردند: شما شيخين را جزء حاضرين در بيعت رضوان مىدانيد؟! [113] بنده گفتم: در بعضى احاديث وارد است كه آنها حضور داشتهاند و با رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم نيز بيعت كردهاند. گفت: با اين وصف چرا آنها را اهل جهنّم مىدانيد؟! من گفتم: نه، اهل جهنّم نمىدانيم. گفت: اهل بهشت مىدانيد؟! گفتم: نه؛ بهشت و جهنّم مال خداست. ما نمىدانيم چه كسى را به بهشت و چه كسى را به جهنّم مىبرد. يَفْعَلُ اللهُ مَا يَشَاءُ وَ يَحْكُمُ بِمَا يُرِيدُ. گفت: شما هيچ كس را يقين نداريد كه به بهشت مىرود؟ گفتم: چرا، ما يقين داريم كه رسول خدا به بهشت مىرود. گفت: از چه راه اين را مىگوئى؟ گفتم: اگر او كه برگزيده خلايق است بهشت نرود، پس براى چه بهشت را خداوند خلق فرموده است؟ گفت: جز رسولالله كسى ديگر را يقين نداريد كه به بهشت مىرود؟ گفتم: حَسَن و حُسَيْنعليهما السلام را نيز يقين داريم؟ گفت: به چه دليل؟ گفتم: چون رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم فرمود: آن دو، آقايان جوانان أهل بهشتند . گفت: ديگر غير از اين دو هيچ كس را يقين نداريد كه به بهشت مىرود؟ گفتم: علىّبن أبىطالب را نيز يقين داريم كه به بهشت مىرود. گفت: به چه دليل؟ گفتم: چون ذيل اين حديثى كه پيغمبر درباره حَسَنَيْن فرمودهاند دارد كه: رسول خدا فرمود : أَبَوهُمَا خَيْرٌ مِنْهُمَا. اگر آنها بهشت بروند، پدرشان كه از آن دو بهتر است، به طريق أولى بايد بهشت برود. گفت: ديگر كسى را باور نداريد كه حتماً بهشت برود؟ گفتم: فاطمه زهرا عليها السلام را نيز يقين داريم. گفت: به چه دليل؟ گفتم: چون در حديث دارد كه پيغمبر فرمود: فاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنّى، مَنْ آذاها فَقَدْ آذانى، وَمَن آذَانِى فَقَدْ آذَى اللهَ ـ الخ. اگر فاطمه را خدا به جهنّم ببرد، فاطمه و پيغمبر را اذيّت كرده و هرگز خدا پيغمبر را اذيّت نمىكند. گفت: خبيث، فقط ابوبكر و عمر را قطع ندارى كه به بهشت مىروند؟ گفتم: من خبيثتر از خودم را نگاه مىكنم و آن تو هستى! شما بايد هميشه از روى دليل و مدرك صحبت كنى و تعصّب را كنار بگذارى. اگر پيغمبر و ابوبكر در بهشت رفتن ابوبكر شك داشته باشند تو مىگوئى: من يقين داشته باشم؟ گفت: در كجا دارد كه اين دو در بهشت رفتن او شك داشتهاند؟! من حديث را خواندم و گفتم: نه تنها از اين حديث معلوم مىشود كه پيغمبر شكّ داشتهاند، بلكه استشمام عدم ايمان و دخول در جهنّم آنان نيز مىشود. چون بالصّراحه رسول الله مىفرمايد : شهادت نمىدهم. على اىّ حال با اين حديث شما به من مىگوئى: يقين داشته باشم؟! اگر ابوبكر شك ندارد، چرا سؤال كرد؟ اگر رسول خدا شكّ ندارد چرا فرمود: نه؟ و نيز از اين حديث معلوم مىشود كه بيعت با رسول و قتال با دشمنان دين و اداء سائر فرائض، نفعش موقوف به اين است كه انسان تا آخر عمر كارى كه بر خلاف رضاى خدا و پيغمبر است انجام ندهد و الاّ ممكن است بعضى معاصى اثر عبادات سابق را خنثى كند. بعداً ايشان گفتند: اين حديث را به من نشان دهيد! گفتم: «مُوَطّأ» مالك را بياور تا به تو معرفى كنم. خلاصه بنده دربرگشتن، قضيّه را خدمت مرحوم آية الله العظمى عرض كردم و ايشان هم خيلى مسرور شدند.» تا اينجا نامه ايشان درباره اين حديث خاتمه مىيابد. ايشان گفتند: چون سال بعد به حج مشرف شدم، سرهنگ سنبل را ملاقات كردم و از حال او پرسيدم. گفت: من حديث را در «موطّأ» مالك پيدا كردهام. [114] در اينجا اشاره به چند نكته لازم است: نكته اوّل: دهخدا در «لغتنامه» خود در ماده ذوالفقار از ترجمه «تاريخ طبرى» حكايت كرده است كه: در غزوه احد به ابوبكر و عمر جراحت رسيد و بازگشتند. [115] بازگشتن أبوبكر و عمر از جنگ معلوم شد ولى جراحت رسيدن به آنها كذب محض است يا در ترجمه «تاريخ طبرى» تعمّد بر تحريف شده است و يا در نقل از ترجمه. به هر حال در نزد حقير دو دوره مختلف از «تاريخ طبرى» موجود است و در هيچكدام چنين مطلبى نيست و نيز در تاريخ «البداية و النّهاية» ابنكثير دمشقى با شدّت تعصّبش در سنّى گرى نيست و در «سيره حلبيّه» و «سيره ابن هشام» نيست و در تاريخ «كامل التواريخ» ابن اثير جزرى و «روضة الصفا» مير خواند، و «حبيب السّيّر» خواند مير و «تاريخ مسعودى» و «تاريخ يعقوبى» و حتّى در «مغازى» واقدى كه قديمترين اسناد تاريخى است به اين مطلب اشارهاى هم نشده است، و ابنابىالحديد در «شرح نهجالبلاغة» نياورده است [116] . رسول خدا در احد قصد كشتار نداشتنكته دوم: ما در اينجا فقط ازآيه: و ما محمّد الاّ رسول و شأن نزول آن در غزوه احد ذكرى نموديم اما تمام خصوصيات و وقايع روز احد بسيار است، هر كس به تاريخ مفصل آن بپردازد مىبيند كه مشركين قريش در اين روز با مسلمين جنگ نكردهاند بلكه قصّابى نمودهاند و در زير ساطور خود تكهتكه كردهاند. معذلك پيغمبراكرمصلى الله عليه وآله درصدد خونريزى و كشتار نبود و در مقام تلافى و فرونشاندن احساسات نبود، فقط او دفاع مىكرد. هر وقت حمله مىكردند دفاع مىنمودند، و پس از پايان جنگ دستور قتل و غارت و يورش نداد. زيرا مأموريت او از جانب خداوند كشتار نبود، مأموريت او هدايت و ارشاد آنان به اسلام بود كه با أخلاق عظيم و صفات كريمه خود همانها را مسلمان كرد و بسيارى از سركردگان آن جيش همچون خالدبن وليد و عكرمة بن أبىجهل مسلمان شدند. حالا شما ببينيد چقدر مأموريّت او دقيق است، كه هم بايد دفاع كند و بكشد و هم بايد دست نگه دارد به اميد اسلام و هدايتشان . همه آن كافران از ارحام بلكه بعضى از ارحام قريب رسول خدا بودند و در حقيقت حكم وصله تن و فرزند را داشتند اما فرزند خودخواه و مغرور، كه براى اطفاء نور پيامبر قريب پانصدكيلومتر از مكّه به مدينه حركت مىكنند آن هم با چنين كيفيتى براى آنكه رياست و امارت دست تو نيفتد و ما زير بار حكم تو نرويم. اما اين جهالت بود، جهالت عميق توأم با صفات كبر و حَسَد و كينه توزى و انتقام و طمع . و در برابر اين همه زشتيها پيامبر مىفرمود: اللّهُمّ اهْدِ قَوْمى فَإنّهُمْ لايَعْلَمُونَ . [117]«بار پروردگار من! قوم مرا هدايت كن، زيرا اين كردار آنها ناشى از جهل است.» ابن ابى الحديد، از واقدى نقل مىكند كه: سعدبن ابى وقّاص مىگويد: سوگند به خدا كه من خيلى حريص بودم در غزوه احد برادرم عُتْبة بن ابى وقّاص را كه از معاندين سرسخت و دشمنان صلبى اسلام و پيامبر بود، بكشم و به قدرى به اينكار حريص بودم كه مانند آن براى من پيش نيامده است و مىدانستم كه برادرم عاقّ پدر است و بسيار بداخلاق است. دوبار صفوف مشركين را شكافتم تا به او دست يابم اما وى مانند روباه خود را به اين طرف و آن طرف مىزد و از من مختفى مىداشت. در بار سوم كه خواستم حمله كنم و او را به چنگ آورم، رسول خداصلى الله عليه وآله به من گفت: يَا عَبْدَاللهِ مَا تُريدُ ؟! أتُريدُ أنْ تَقْتُلَ نَفْسَكَ؟! «اى بنده خدا چكار مىخواهى بكنى؟ آيا مى خواهى خودت را بكشى؟!» من دست برداشتم. و رسول خدا فرمود : خداوندا، تا يكسال آنها را زنده مگذار! [118] ابن ابى الحديد از واقدى نقل مىكند كه: چون رسول خدا بر سر جنازه حمزه مُثله شده شكم پاره شده آمدند و آن منظره فظيع و فجيع را ديدند، ابوقَتاده انصارى برخاست و شروع كرد به سبّ و لعن و شتم قريش؛ و در تمام اين گفتارها پيامبر به او اشاره مىكرد: بنشين تا سه بار فرمود: بنشين! آنگاه رسول خدا فرمود: يَا أبَا قَتَادَةَ! إنّ قُرَيْشاً أهْلُ أمَانَةٍ، مَنْ بَغَاهُمُ الْعَوَاثِرَ [119] كَبّهُ اللهُ لِفيهِ! وَ عَسَى أنْ طَالَتْ بِكَ مُدّةٌ أنْ تَحْقِرَ عَمَلَكَ مَعَ أعْمَالِهِمْ، وَ فِعَالَكَ مَعَ فِعَالِهِمْ! لَوْلَا أنْ تَبْطَرَ قُرَيْشٌ لأَخْبَرْتُهَا بِمَا لَهَا عِنْدَاللهِ تَعَالَى «اى ابوقتاده! قريش اهل أمانت هستند، كسى كه براى آنها دامهائى بگسترد خداوند او را برروى دهانش واژگون مىكند. و اميد است كه خداوند به تو عمر دهد تا عملت را در مقابل اعمال آنها حقير بشمارى و كارهايت را در برابر كارهايشان كوچك بدانى. و اگر كبر و خودپسندى قريش را نمىگرفت من آنان را به مقامات و درجاتشان در نزد خدا خبر مىدادم.» ابوقتاده گفت: والله يا رسول الله! من غضب نكردم مگر از براى خدا و رسول او در وقتى كه ديدم بر سر حمزه چه آوردهاند! رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: راست مىگوئى! بِئْسَ الْقَوْمُ كَانُوا لِنَبِيّهِمْ «بدقومى براى پيغمبرشان بودهاند.» [120] نكته سوم: ابن ابى الحديد از واقدى آورده است كه گويند: آن كس كه پيشانى رسول الله را شكافت ابنشهاب بود، و آن كس كه باطن دندان رباعى او را پاره كرد و لبان پيامبر را خون آورد عُتْبة بن ابى وقّا صفحه بود، و آن كس كه دو برآمدگى استخوانهاى گونههاى حضرت را شكست تا حلقههاى كلاه خود در آن فرو رفت ابنقَميئة بود و خون از شكست پيشانى حضرت به طورى جارى شد كه محاسنش را آغشته كرد. و سالم غلام ابوحذيفه خون را از چهره او مىشست و رسول خدا مىفرمود: كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ فَعَلُوا هَذَا بِنَبِيّهِمْ وَ هُوَ يَدْعُوهُمْ إلَى اللهِ تَعَالَى؟ «چگونه ممكن است سعادتمند شوند قومى كه اينگونه با پيمبرشان عمل مىكنند در حالى كه او آنها را به خدا مىخواند؟!» 0 0 0 |
|
|