|
|
انحراف فرقۀ وهابيّه در توحيد ذات الهيامّا طائفه وهابيه، آنان قدرت و عظمت و علم و احاطه و حيات و ساير اسماء و صفات حضرت حق را از موجودات، جدا مىدانند، بدين معنى كه عنوان وساطت را از وسائط، و مرآتيت را از آئينههاى وجود كه مظاهر و مجالى ذات حقند، الغاء مىكنند، و بنابر اين اصولا معناى ظهور و تجلى را در عالم امكان نمىدانند. و بنابر اين در اشكال و محذورى واقع مىشوند، كه تا روز قيامت هم اگر فكر كنند ابدا رهائى و خلاصى از آن را ندارند، و آن اشكال اين است كه: ما وجدانا و شهودا موجودات بسيارى را در اين عالم مشاهده مىكنيم، و همه آنها را داراى حيات و علم و قدرت مىبينيم، اين جاى شبهه و ترديد نيست، موجودات مؤثر را در اين جهان نمىتوانيم انكار كنيم. حال مىگوئيم: اگر حيات و قدرت و علم را در ذات ازلى حق بدون اين موجودات و كثرات بدانيم، اين كلام وجدانا و شهودا غلط است، زيرا وجود اين صفات در موجودات از ضروريات و يقينيات است. و اگر اين موجودات را داراي قدرت مستقلّ و حيات و علم مستقلّ بدانيم، گر چه به اعطاء حقّ باشد، اين هم غلط است؛ زيرا اين كلام عين شرك و ثنويّت و تعدّد آلِهه و اشكالات بیشماري ديگر ميگردد. عنوان إعطاء با عنوان استقلال سازش ندارد؛ چون لازمۀ اين گفتار، تولّد موجودات از ذات حقّ ميشود، و اين كلام عين تَفويض است؛ و ميدانيم كه خداوند لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أحَدٌ است. صفحه 144 صفحه 145 در جواب ميگوئيم : قاعدۀ عقليّه استثناء پذير نيست؛ اگر استمداد از غير خدا شرك باشد، همه جا شرك است، و همه جا غلط است. پس چگونه شما با دليل عقلي ميخواهيد، اثبات توحيد حقّ را بنمائيد ؟ آنگاه در خصوص امور مادّي و طبيعي، استثناء ميزنيد !؟ آيا خندهآور نيست ؟ يا گريه آور، بر مسكنت و تهيدستي شما از علم و عرفان حضرت حقّ ؟! ميگويند : طواف بر گرد قبر معصوم شرك است، بوسيدن ضريح مطهّر شرك است، بوسيدن عَتَبه شرك است، سجده كردن بر روي تربت سيّد الشّهداء عليه السّلام شرك است؛ واسطه قرار دادن أئمّه و حضرت صديّقه فاطمۀ زهرا را براي قضاء حوائح، شرك است. جواب ميدهيم : چرا شرك است ؟ چه تفاوت بين بوسيدن حَجَر الاسود يا بوسيدن ضريح است ؟ چه تفاوت بين خانۀ بنا شدۀ حضرت ابراهيم علي السّلام به نام كعبه؛ و بين مرقد مطهّر آيت كبراي الهي و صاحب مقام أو أدني و صاحب شفاعت كبري و حامل لواء حمد ميباشد ؟ چرا طواف در آنجا جايز است، و در اينجا كه از جهت اهمّيت، حائز مزايايي است جائز نيست ؟ [1] صفحه 146 قالي، و زمين و حصير جايز است، ولي در اينجا بخصوصه حرام شد ؟ در آنجا توحيد است؛ و در اينجا شرك شد؟ استمداد از هر شخص زندهاي هم كه ميكنيد، از روح او ميكنيد نه از بدن او ! و در اين صورت چرا استمداد از نفوس خبيثۀ كافره كه در دنيا هستند شرك نيست ! و از روح صديقّۀ طاهره شرك شد ؟ اينها سؤالاتي است كه نميتوانند جواب آن را بگويند؛ و هيچگاه هم نميتوانند و نتوانستهاند. جواب اين است كه : اگر به عنوان استقلال باشد، همه شرك است؛ چه طواف به گرد خانۀ خدا، و چه بوسيدن حَجرُ الاسود؛ و چه سجده كردن بر روي فرش و زمين معمولي؛ و چه واسطه قرار دادن طبيب و جرّاح و عالم و متخصّص؛ و اگر به عنوان استقلال نباشد، هيچكدام شرك نيست؛ بلكه نفس توحيد و عين توحيد است. آيا در موجودت اين عالم بنظر به استقلال نگريستن شرك نيست ؟ پس طائفۀ وهّابيّه، با اين تنزيه و تقديسي كه ميخواهند از ذات حقّ كنند، خودشان كوركورانه در دامن شرك افتادهاند؛ وَ مِمَّن يَعْبُدُ اللَهَ عَلَي حَرْفٍ [2] گرديدهاند. نظر به آيات الهي از جهت آيتيّت، عين نظر به توحيد است؛ بوسيدن امام به جهت امامت عين احترام به خداوند است؛ عرض حاجت به ارواح مقدّسه از جهت معنويّت و روحانيّت و تقرّب آنها به خداوند، عين عرض حاجت به خدا، و عين توحيد است؛ حُبّ محبوبان خدا حبّ خداست. مذهب وهابيّه ملازم انكار صريح آيات قرآن است اين از نظر دليل عقلي. و امّا از نظر دليل نقلي : ميگوئيم : تمام آيات و روايات سرشار از اينكه : موجودات وسائط در وجود و ايجاد هستند، و خلقت با سببيّت صورت ميگيرد، و إلغاء واسطه در عالم تكوين، علاوه بر آنكه انكار امر وجداني است، انكار منقولات شرعيّه از كتاب و سنّت است. مگر در قرآن كريم نميخوانيم : وَالْمُدَبِّراتِ أمْرًا (آيۀ 5، از سورۀ 79 : نازعات). «سوگند به فرشتگاني كه تدبير امور ميكنند». وَ أَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ (آيۀ 22، از سورۀ 15 : حجر). «و ما بادها را فرستاديم، تا درختها را آبستن كنند. (و از گردهاي نَر به درختهاي ماده زنند، و در اين صورت تلقيح صورت گرفته و درخت ميوه ميدهد)». وَ اللَهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّيَاحَ فَتُثِيرُ سَحَابًا فَسُقْنَـٰهُ إِلَي بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنَـهُ بِهِ الارْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ النُّشُورُ. (آيۀ 9، از سورۀ 35 : فاطر). «و خداوند آن است كه بادها را ميفرستد، تا ابرها را حركت دهند، و بنا براين ما آن ابر را به مكان مرده (و بيآب و علف) سوق ميدهيم؛ تا به سبب آن ابر، زمين را پس از مردنش زنده ميكنيم، نشور مردگان هم همينطور است». وَ هُوَ الَّذِي أنزَلَ مِنَ السَّمَآءِ مَآءً فَأخْرَجْنَا بِهِ نَبَاتَ كُلِّ شَيءٍ (آيۀ 99، از سورۀ 6 : انعام». صفحه 148 جواب ميدهيم : به نصّ آيات قرآن و براهين عقليّه، روح انسان پس از مرگ، مرده نيست بلكه زنده است و بنا بر تجرّد نفس نميتواند معدوم صِرف گردد؛ و مرگ عبارت است از انتقال از دنيا به آخرت، و علاوه دربارۀ شهداء مگر قرآن كريم نميفرمايد : زندهاند و در نزد خداوند روزي ميخورند ؟ وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَهِ أَموَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرزَقُونَ . (آيۀ 169، از سورۀ 3 : آل عمران). گفتگوي مؤلّف با برخي علماي اهل سنّت در مسجد الحرامباري درست به خاطر دارم در سنۀ 1390، هجريّۀ قمريّه كه براي بار دوّم به بيت الله الحرام با دو نفر از پسران خود بجهت اداء مناسك حجّ مشرّف شده بودم؛ صفحه بحگاهي پس از چند طواف مستحبّي، در گوشهاي از مسجد الحرام نشستيم؛ و به تماشا و زيارت بيت و كيفيّت طواف مردم مشغول بوديم. در اين حال يكي از علماء سنّي مذهب آمده و با ما معانقه نمود؛ و پهلوي ما نشست و ميگفت : من از اهل سوريا و از شهر حَلَب هستم؛ وا سم من : عَمر عادِلصفحه 149 مَلا حِفجَي است. و ما با او گرم تكلّم و صحبت شديم. در اين حال به مناسبت آشنايي با او، يكي ديگر از علماي عامّه كه ميگفت : از أئمّه جمات مدينه است آمد؛ و سلام كرد و روبروي من نشست؛ و بعد كم كم جماعت كثيري از اهل تسنّن آمدند و همه پهلوي ما نشستند، و تقريباً مجلسي تشكيل شد. در اين هنگام، من از مُتعۀ حجّ از آنها پرسيدم ! گفتند : ما تا حجّ را بجاي نياوريم تمتّع نميكنيم ! گفتم : ميدانيم كه رسول الله در حِجّة الوداع در بالاي كوه صفا، براي مردم اعلان كرد كه : از حالا تا روز قيامت، حجّ تبديل به حجّ تمتّع شده است، براي كساني كه خانه و منزلشان در نزديكي مسجد الحرام نيست. بدين معني كه از ميقات كه احرام ميبندند، بايد به قصد عُمره باشد؛ و پس از وارد شدن در مكّه و أداء مناسك عمره، مُحِلّ شوند؛ و ميتوانند در اين صورت با زنان تمتّع كنند؛ و در مكّه ميمانند تا براي اداء مناسك حجّ و وقوف به عرفات و مَشعر، از خود مكّه مُحْرِم ميشوند؛ و حجّ را بجاي ميآورند. و به پيغمبر اعتراض كردند كه چگونه ما براي اداي مناسك حجّ آمدهايم، و اينك در زير درخت اراك جوانهاي ما بنشينند؛ و از موهاي سرشان قطرات آب غسل جنابت بچكد ؟! رسول الله فرمود : من از جانب خودم نگفتم؛ اينك جبرائيل است كه آمده؛ و اين حكم را آورده است ! و در اينحال شَبَّكَ أَصَابِعَهُ انگشتهاي دو دست را رسول خدا در هم فرو برد؛ و فرمود : از حال تا روز قيامت اينطور حجّ و عمره در هم داخل شدند؛ و عمل واحدي گرديدند؛ و بنابراين هر كس از راه دور ميآيد، بايد عمره و حجّ را با هم انجام دهد؛ و بين آن دو عمل مُحِلّ گردد؛ اين است حكم خدا. گفتند : بلي همينطور است ولي عُمَر بنا بر مصالحي اين را تغيير داد؛ يعني مُتعه را برداشت؛ و دستور داد هر كس از ميقات إحرام ميبندد، به قصد حجّ باشد؛ و بنابراين تا آخرين عمل حجّ، حقّ تمتّع و آميزش با زنان را كسي ندارد. گفتم : بگذريم از اين كه عُمَر اين عمل را از روي مصلحتي طبق انديشۀ صفحه 151 ميايستند؛ و با خود ميگويند : اين ديگر چه داستاني است ؟! اين چه شركي است ؟! شما را به صاحب اين بيت سوگند ! آيا زوّار، آهن و فولاد را ميبوسند، يا بدن رسول الله، يا نفس رسول الله را ؟! آنها چدن و چوب را ميبوسند، يا نفس مقدّس حضرت صديقّه را ؟! آيا شما در وجدان خود نمييابيد كه دست پدر و مادر وا ستاد و معلّم و مربّي روحاني را ميبوسيد ؟ آيا احترام به نفس او ميگذاريد، يا صرفاً نظر به قطهۀ گوشت داريد ؟! مگر أشعار قَيب سن مُلَوَّح عَامِريّ را نخواندهايد، كه دربارۀ معشوقۀ خود ليلي عَامِيّ ميگويد : ؟ أمُرٌ علي جِدارِ ديَارِ لَيْلَي أقبلُ ذالدَّيَارَ وَذَالجِدَارا وَ مَا حُبُّ الدِّيارِ شَغَفْنَ قَلبِي وَلِكِن حُبُّ مَن سَكَنَ الدَّيارا «من عبور ميكنم و ميگذرم بر ديوار شهر ليلي، و آن شهر را ميبوسم، و آن ديوار را ميبوسم. و اين طور نيست كه دل من از محبّت شهر و ديار، آكنده باشد؛ وليكن دل من سرشار از محبّت آن كسي است كه در شهر سكونت گزيده است [3].» صفحه 152 امام جماعت همين مسجد : مسجد الحرام از آنجا ميگذشت؛ و به آنها نهيب زد : اين شرك است؛ نگوئيد ! از فاطمه چيزي خواستن شرك است ! من بسيار ناراحت شدم؛ جلو رفتم و گفتم : إخْسَأ ! إخْسَأ خفه شو و لال شود، و ساكت شو، و برو گم شو ! و بعد به او گفتم از تو سئوالي دارم (و سوگند به خداوند و به اين بيت كه : اين مطلب و اين سوال را أبداً در جائي نديده بودم؛ و در كتابي نخوانده بودم؛ و قبلاً هم به نظر من نيامده بود؛ و در همان حال گويا بر دل من الهام شد كه اين طور بگو» و آن سؤال اينست كه : ميداني كه : چون پيراهن يوسف را از مصر آوردند؛ و در كَنعان بر سر يعقوب كه كور شده بود؛ انداختند چشمش باز و بينا شد ؟ فَلَمَّا أَنْ جَآءَ الْبَشِيرُ أَلْقَـٰهُ عَلَي وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا (آيۀ 96، از سورۀ 12 : يوسف). صفحه 153 «بياييد و خودتان زنان ما را ببينيد ! و از آنها گفتگو كنيد ! من خواهراني دارم كه از محبّت اهل بيت دلشان سرشار است». وهابيّه قائل به جسمانيّت خداوند هستنديكي از مفاسد مهمّ مذهب وهّابيّه آن است كه آنان قائل به تجسّم خداوند هستند؛ زيرا معتقدند : از ظواهر قرآن نبايد تجاوز كرد؛ و معناي ظاهري هم همان معناي متعارف و معمول است، كه در بين مردم شايع است؛ و بنابراين : آياتي كه در قرآن مجيد، نسبت دست، و چشم و جانب و وَجْه و غيرها را به خدا ميدهد، مراد از آنها همين معاني ظاهريّۀ متعارف و معمولي هستند. و لازمۀ اين معني جسميّت خداوند است، سبحانه و تعالي. ميگويند: آيات قرآن مثل : يَدُ اللَهُ فَوْقَ أَيْدِيهِم (آيۀ 10، از سورۀ 48 : فتح). «دست خداوند، بالاي دستهاي ايشان است». و مثل : وَاصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا (آيۀ 37، از سورۀ 11 : هود) «(اي نوح) كشتي را در برابر چشمان ما بساز». و مثل : وَلُتُصْنِعَ عَلَي عَيْنِي (آيۀ 39، از سورۀ 20 : طه). «(و اي موسي) بجهت آن كه تو در برابر جشم من تربيت شوي و رشد كني). و مثل : وَ لَوْ تَرَي إِذْ وِقُفُوا عَلَي رَبِّهِمْ (آيۀ 30، از سورۀ 6 : انعام). «و اي كاش ميديدي تو (اي پيغمبر) در آن وقتي كه ايشان در برابر پروردگارشان ايستادهاند». و مثل : يَا حَسْرَتَا عَلَي مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَهِ (آيۀ 53، از سورۀ 39 : زُمر). «(گفتار ستمگران است در روز قيامت كه) اي حسرت و ندامت براي من بر آنچه من دربارۀ حنب خدا كوتاهي كردهام». و مثل : كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ (آيۀ 88، از سورۀ 28 : قَصَص). «هر چيز از بين رونده و زائل شونده است، مگر وجه خدا. و مثل : فَأيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَهِ (آيۀ 115، از سورۀ 2 : بقره). صفحه 154 و مثل : يَخَافُونَ رَبَّهُمْ مِن فَوْقِهِمْ (آيۀ 50، از سورۀ 16 : نحل). «از پروردگارشان ميترسند، از جانب بالاي خودشان». و مثل : وَ جَآءَ رَبُّكَ (آيۀ 23 از سورۀ 89 : فجر). «و آمد پروردگار تو». و مثل : اللَهُ يَسْتَهْزِيُ بِهِم (آيۀ 15، از سورۀ 3 : بقره). «خداوند آنان را مسخره ميكند». و مثل : غَضِبَ اللَهُ عَلَيْهِ (آيۀ 93، از سورۀ 4 : نسآء). «خدا بر او غضبناك شد». و مثل : إِلَّا مَن رَحِمَ اللَهُ (آيۀ 42، از سورۀ 44 : دخان) «مگر آن كسيكه خدا بر او رحم كند). و امثال اين آيات كه در قرآن مجيد بسيار است. ميگويند همين معناي ظاهري را دارد؛ خداوند دست دارد؛ و پهلو دارد، و چشم دارد؛ و بر روي تخت قرار گرفته است؛ و غضب ميكند؛ و رحم ميكند؛ و مسخره مينمايد». اين است عقايد ايشان : سِبْحَـٰنَهُ وَ تَعَالَي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًا كَبِيرًا. صفحه 155 صفحه 156 گفتار ابن حجر راجع به سخافت شخ صفحه يّت و آراء ابن تيميّهباري بزرگان از عامّه ابن يتيمّه را ردّ كردهاند؛ و او را گمراه و كافر شمردهاند و ميگويند : صفحه ريحاً معترف به جسميّت خداست. و ما در اين جا عين گفتار حافظ ابن حَجَر را در كتاب خود به نام «الفتاوي الحديثة» صفحه 86 ميآوريم و ترجمۀ آنرا ذكر ميكنيم : ابن تيميّة عبدٌ خَذَله اللهَ و أضَلَّه و أعْماه و أ صفحه َمَّه و أذَلَّه، و بذلك صفحه َرَّح الائمّة الذين بيَّنوا فَسادَ أحواله، و كُذْبَ أقواله؛ وَ من اراد ذلك فعليه بمطالعة كلام الإمام المجتهد المتَّفق علي إمامته و جلالته و بلوغه مرتبة الاجتهاد أبي الحسن السّبكي وَ وَلَدِهِ التاج و الشيخ الإمام العزّ بن جَمَاعة و أهل ع صفحه رهم و غيرهم من الشَّافعيّة و المالكيّة و الحنفيّة؛ و لم يق صفحه ر اعتراضه علي متأخّري ال صفحه ّوفيّة بل اعترض علي مثل عمر بن الخطّاب و عليّ بن أبيطالب ـ رضي الله عنهما. و الحا صفحه ل أنّه لا يقام لكلامه وزنٌ بل يُريمي في كلِّ وَعرٍ وَ حَزنٍ، و يعتقد فيه أنّه مبتدع ضالٌ مضلٌ غالٍ؛ عامله الله بعدله و أجارنا من مثل طريقته و عقيدته و فعله، آمين (إلي أن قال) إنّه بالجهة وله في إثباته جزءٌ؛ و يلزم اهل هذا المذهب الجسميّة و المحاذاة و الاستقرار؛ أي فلعلّه في بعض الاحيان كان ي صفحه رّح بتلك اللوازم فنسبت اليه؛ سيّما و ممّن نسبت إليه ذلك من أئمّة الاسلام المتفق علي جلالته و امامته و ديانته و انّه الثقّة العدل المرتضي المحقّق المدقّق؛ فلا يقول شيئاً إلاّ عن تثبّتٍ و تحقّق و مزيد احتياط و نحرٌ سيّما ان نسبت الي مسلم ما يقتضي كفره وردته و ضلاله و إهداء ردمه؛ الكلام.[5]صفحه 157 صفحه 158 كفر و ارتداد و گمراهي و به هدر شدن خون او باشد؛ (و بنابراين ابن تيميّه كه نسبت به كفر و ضلال ارتداد داده است بر اساس تحقيق و تدقيق در معتقدات او بوده است)». عالم جليل آية الله محسن أمين جبل عاملي گويد : تمام طايفۀ وهّابيّه و مؤسّس دعوت آنها : محَمَّد بن عبدالوهّاب : و آنكه اوّلين تخم اين كشت را پاشيد؛ أحمد بن تيميّه و شاگردش : ابن قَيِّم جَوزي، و پيروانشان، مدّعي هستند كه آنان موحّدند؛ و به اعتقاد خودشان چنين ميپندارند كه : ايشان عالم توحيد را حفظ ميكنند كه شائبهاي از شرك در آن وارد نشود؛ و وهّابيها ادّعا دارند كه فقط خودشان توحيدند؛ و بقيّه مسلمانان بدون استثناء همگي مشرك ميباشند. وليكن حقيقت مطلب اين است كه : ابنِ تَيميَّه و ابنِ عَبدالوهّاب و پيروانشان، ورود در قرقگاه توحيد را مباح كردند؛ و پردههاي آن را پاره نمودند؛ و حجاب آن را دريدند؛ و به خداوند تعالي چيزهائي را نسبت دادند كه لايق به مقام قدس او نيست. وَ تَعَالَي عَمَّا يَقُولُ الظَّـٰلِمُونَ عُلُّوًا كَبِيرًا. صفحه 159 گفتار علماي عامّه و مورّخين راجع به ابن تيميّهگفتار علماي عامّه در كفر ابن تيميّهأحمدُ بنُ حَجَرِ هَيتَمِيّ مَكّيّ شَافعِيّ صفحه احب كتاب ال صفحه ّواعق المحرقة در كتاب خود به نام : جَوْهَرُ المُنَظَّم فِي زَيارَةِ القَبْرِ المُكَرَّم گويد : ابن تيميّه به جناب مقدّس حق تجاوز كرد؛ و ديوار عظمت او را شكست؛ به آنچه براي عامّۀ مردم بر روي منبرها، از دعواي جهت داشتن و جسميّت داشتن حقّ بيان كرد. ابن حَجَر نيز در كتاب الدُّر الكامِنَة بر حسب حكايتي كه شده است گفته است : مردم دربارۀ ابن تيميّۀ به چند دسته تقسيم شدهاند : بعضي او را نسبت به تجسّم خدا ميدهند چون عقيده خود را در كتاب «حَمَيّه» و «واسطيّه» و غيرهما ابراز كرده است؛ كه : خدا دست دارد، و پا دارد، و ساق دارد، و چهره دارد، و اينها همان معناي معمولي صفحه فات خدا هستند. و اينكه خدا با ذات خود بر روي تخت قرار گرفته است؛ و چون به او ايراد كردند كه لازمۀ اين قول : تَحَيُّز و انقسام است؛ در جواب گفت : ما قبول نداريم كه تحيّز و نياز به مكان داشتن؛ از خوا صفحه ّ اجسام است، و بنابرين مُلزم شد كه او دربارۀ ذات خدا قائل به تحيّز و مكان داشتن است. و بعضي او را نسبت به زندقه دادهاند چون گفتهاست؛ إنَّ النبيَّ لايُسْتَغاثُ بِهِ «مردم در شدائد نميتوانند از پيغمبر مدد جويند؛ و او را ندا كنند» و اين موجب تنقي صفحه ؛ و منع از تعظيم رسول الله است. و آن كسي كه از همۀ مردم در اين ايراد بر ابن تيميّه شديدتر و سختتر بود نُوربَكريّ بود؛ چون مجلسي براي محاكمۀ اين امور ترتيب دادند؛ بعضي از حضّار گفتند : بايد او را تعزير كرد.صفحه 160 نُور بَكريّ گفت : اين حرف معني ندارد؛ زيرا اگر تنقيص باشد بايد كشته شود؛ و اگر نباشد تعزير هم نبايد بشود. و بعضي او را به نفاق نسبت دادهاند چون دربارۀ عليّ گفته است : او از هر جانب كه حركت كرد مخذول شد؛ و كراراً به دنبال رياست رفته؛ و نائل نشد؛ و جنگهايش براي رياست بود، نه براي ديانت؛ و او رياست را دوست ميداشت، عثمان مال را دوست ميداشت. و ميگفت : ابوبكر وقتي اسلام آورد، شيخ بود، و ميدانست چه بگويد و عليّ در حال صباوت ايمان آورد؛ و اسلام صبّي بنا بر قولي صحيح نيست. و به جهت گفتاري كه در داستان أبي العاص بن ربيع دارد كه از مفهوم آن استفاده تشنيع و بغض به عليّ بن ابيطالب استفاده ميشود؛ و روي اين اصل او را منافق دانستهاند؛ زيرا رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ميفرمايد : لَا يُبغِضُكَ إلاّ مُنافِقٌ. «اي علي كسي تو را دشمن ندارد، مگر آنكه او منافق است». و بعضي از جماعات او را نسبت دادهاند كه در حيازت إمامت كُبرَي كوشش داشت؛ چون در نام بردن از ابنِ تُومَرْت [6] مبالغه ميكرد؛ و بدان مفتون بود؛ و او را تمجيد و تحسين بسيار ميگفت. صفحه 162 صفحه 163 وارد است كه : ابن تيميّه حنبلي بودها ست؛ وليكن از حدّ تجاوز كرد؛ و در مقام اثبات منافيات عظمت حقّ برآمد؛ و براي حقّ اثبات جسم و جهت كرد؛ و لغزشها و گفتارهاي بيهودۀ بسياري ديگر نيز دارد؛ تا آنكه گويد : در قعلۀ جبل، مجلسي براي مناظره و محاضره با ابن تيميّه تشكيل دادند؛ و علماي أعلام و فقهاي عظام و رئيس ايشان قاضي القُضاة زَين الدِّين مالِكي حاضر شدند؛ و ابن تيميّه نيز حضور يافت؛ و بعد از گفتگوها و بحثها ابن تيميّه بُهت زده و محكوم شد؛ و قاضي القضاة در سنۀ 705 او را محكوم به حبس كرد؛ و پس از آن در دمشق ندا كردند كه هر كس بر عقيدۀ ابن تيميّه بوده باشد، مال او و خون او حلال است. اينطور در «مرآة الجنان» امام أبو محمّد عبدالله يافِعِي آمده است؛ و سپس ابن تيميّه توبه كرد؛ و در سنۀ 707 از زندان خلاص شد، و گفت : من أشعري هستم؛ و پس از آن عهد خود را شكست، و سرّ خود را آشكار نمود؛ و به حبس شديدي محكوم شد؛ و باز توبه كرد؛ و از زندان رهائي يافت؛ و در شام سكونت گزيد؛ و از او در شام وقايعي به ظهور رسيده است كه در كتب تاريخ ثبت است. ابن حَجَر در جلد اوّل، از دُرَذُ الكامِنَة احوال او را بيان كرده؛ و اقوال او را ردّ كرده است؛ و ذَهَبي در تاريخ خود، نيز چنين كرده است؛ و غير از ابن حجر و ذهبي نيز بسياري از محقّقين او را رد كردهاند. و حاصل مرام اينست كه چون ابن تيميّه قائل است به اينكه خداوند جسم است، گفته است كه : او داراي مكان است؛ زيرا كه ثابت شده ايت كه هر جسمي بايد داراي مكان باشد؛ و بجهت آنكه در فرقان حميد آمده است : الرَّحْمَنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي «خداوند رحمن بر روي كرسي و تخت قرار گرفت». صفحه 164 پس مطلق مكان داشتن خدا، ازلي و قديم است؛ و مكان گرفتنهاي به خصوص در نزد او حادثاند؛ همچنانكه متكلّمين اينطور در حدوث تعلّقات معتقدند. تمام شد گفتار مولوي عبدالحليم. و از يَافِعِي در مزاة الجنان است كه در ضمن بيان فتنۀ ابن تيميّه گفته است : آنچه كه ابن تيميّه در مصر ادّعا كرد، اين است كه ميگفت : خداوند تحقيقاً بر روي تخت نشسته است، و گفتگويش با سخني است كه داراي صوت و حروف است؛ و از اين پس در دمشق ندا در دادند : هر كس بر عقيدۀ ابن تيميّه باشد، مال او و خون او هَدَر است. تمام شد گفتار يافعي. و از تاريخ أبُو الفدآء در حوادث سنۀ 705 وارد است كه : و در اين سال تقيّ الدين احمد بن تيميّه از دمشق به مصر خوانده شد؛ و براي او مجلسي ترتيب دادند؛ و از اظهار عقيدۀ خود امساك كرد؛ و از بيان آن خودداري كرد؛ زيرا او قائل به جسميّت خداوند بود. و در منشوري كه از ناحيۀ سلطان صادر شد اين بود كه : مرد شَقيّ : ابن تيميّه در اين مدّت، زبانۀ قلم خود را گشوده، و عنان گفتار خود را گسترده است؛ و در مسائل قرآن و صفات حقّ، گفتار مُنكَر و كلام زشتي را ابراز كرده است؛ و مطالبي را اظهار كرده است كه آن را علماء اسلام منَر شمردهاند؛ و بر مخالفت او علماء اعلام اجماع كردهاند؛ و جميع علماء عصر او و فقهاء شهر شام و مصر او را مخالف دانستهاند؛ و ما دانستيم كه او پيروان خود را سبك شمرده، و آنان از او اطاعت كردند؛ تا اينكه به ما چنين رسيده است كه پيروان او در ذات حقّ تعالي تصريح به جسميّت و گفتار با حروف و صوت را دارند، تمام شد گفتار أبوالفداء. و از كشف الظنّون از بعضي چنين نقل شده است كه : در ردّ بر ابن تيميّه مطلب را به اينجا رسانيده است كه تصريح نموده است كه : هر كس به ابن تيميّه، شيخ الاسلام بگويد، كافر است. تمام شد گفتار كشف الظنّون. [7] صفحه 165 بحث كرده، و از اين به بعد دربارۀ محمّد بن عبدالوهّاب [8] كه به دنبال آثار ابن تيميّه رفته است، در زيارت اهل قبور و تشفّع و توسّل و غيرها؛ بحث ميكند و ميگويد : ابن عبدالوهّاب براي خداوند جهت، و استواء بر عرش كه بالاي آسمانها و زمين است، و جسميّت، و رحمت، و رضا و غضب و دو دست : راست و چپ و كف و انگشتان، به معاني معمولي و متعارف آن بدون تأويل قائل است. او كتابي نوشته است به نام : التَّوحيد الَّذي هُوَ حَقُّ عَلَي العَبِيد و در ضمن بحث از آيۀ حَتَي إِذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِمْ قَالُوا مَاذَا قَالَ رَبُّكُمْ قَالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ (آيۀ 23 از سورۀ 34 : سَبا). «(براي مردم روز بازپسين) تا جائي كه چون ترس و ناراحتي از ايشان برداشته شود؛ به آنان ميگويند : پروردگار شما چه گفت : ميگويند : حقّ ! و اوست بلند پايه و بزرگ مرتبه». ميگويد : براي خداوند جهت علوّ و بالائي، و غضب، و رضا، و استواء بر عرش و غيرها ميباشد؛ و سپس استدلال ميكند به آيۀ : وَ مَا قَدَرُو اللَهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الارْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ القِيَـٰمَةِ (آيۀ 67، از سورۀ 39 : زمر). صفحه 166 يك انگشت آبها؛ و بر روي يك انگشت خاكها؛ و بر روي يك انگشت ساير ملخوقات. و بعداً از روايتي كه از ابن مسعود دربارۀ يك نفر از أحبار نقل ميكند، كه به خدمت رسول الله آمد، و از اين مقولات سخناني گفت : و از خندۀ حضرت رسول كه دليل بر امضاي كلام او گرفته است، اثبات جسميّت و جهت و كيف براي خدا ميكند. عقائد پيروان محمّد بن عبدالوهّابو پس از مردن محمّد بن عبدالوهّاب، پيروان او نيز اثبات جسميّت و جهت و وجه و دو دست و دو چشم و پائين آمدن به آسمان دنيا، و راه رفتن، و نزديك شدن و غير اينها را با همين معاني معمولي و متعارف براي خدا نمودند. در رسالۀ چهارم از پنج رسالهاي كه مجموعۀ آنها به الهَدِيَّةُ السَّنِيَّةِ ناميده ميشود، و متعلّق به عبداللَّطيف : نوادۀ پسري محمّد بن عبدالوهّاب است، چون برخي از اعتقادات وهَّابيّه را ميشمرد، كه آنها با عبارت ابوالحسن اشعري مطابقت دارد ميگويد : خداوند تعالي بر روي عرش خود است همچنانكه ميگويد : الرَّحْمَنُ عَلَي العَرْشِ اسْتَوَي. و او دو دست دارد بدون كيفيّت همچنانكه ميگويد : لِمَا خَلَقْتُ بِيَدِيَّ ـ بَلْ يَدَاهُ مِبْسُوطَتَانِ. و او دو چشم دارد بدون كيفيّت؛ و او چهره و صورت دارد، همچنانكه ميگويد : وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالجَلَـٰلِ وَ الإكْرَامِ. و بر اين مطالب گواهي ميدهد : رواياتي كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم وارد شده است كه : خداوند به سوي آسمان دنيا پائين ميآيد و ميگويد : آيا استغفار كنندهاي هست ؟ تا آنكه ميگويد : و در قرآن ميخوانند كه خداوند در روز قيامت ميآيد؛ همچنانكه ميگويد : وَ جَاءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفّا. و به آفريدگانش بهر گونه كه بخواهد نزديك ميشود، همچنانكه ميگويد: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِن حَبْلِ الْوَرِيدِ. صفحه 167 يافته است؛ و بر مخلوقاتش عُلُوّ و بلندي دارد؛ و عرش و تخت او بالاي آسمانهاست؛ چون ميگويد : الرَّحْمَنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي. و بنابراين ما به ظاهر اين لفظ ايمان داريم؛ و حقيقت برقراري تمكّن و بر روري عرش را اثبات ميكنيم ولي كيفيّت آنرا مشخّص نميكنيم؛ و براي آن مثالي هم نميآوريم. إمَام دَارِ الهِجْرَة : مالِك بن أنَس ميگويد ـ و ما هم به قول او ميگوئيم ـ در وقتي كه مردي از إستواء از او پرسيد؛ فَقَالَ : الاسْتِواء مَعْلُومٌ وَلكَيْفُ مَجْهُولٌ وَالإيمانُ بِهِ وَاجِبٌ وَالسُّوالُ عَنْهُ بِدْعةٌ. «او در جواب آن مرد گفت : استواء معنايش معلوم است؛ و كيفيئت آن نامعلوم است؛ و ايمان به آن واجب؛ و پرسش از آن بدعت است». تا آنكه ميگويد : پس بنابراين هر كس خدا را به مخلوقاتش شبيه بداند، كافر است؛ و كسيكه انكار كند آنچه را كه خداوند خودش را به آن صفت توصيف كرده است كافر است؛ و ما ايمان داريم به آنچه وارد شده است كه خداوند تعالي يَنْزِلِ كُلِّ لَيْلَةٍ إلَي السَّماءِ الدُّنيا حِينَ يَبقَي ثُلْثُ اللَّيْلِ فَيَقُولُ.... «خداوند تعالي هر شب به سوي آسمان دنيا پائين ميآيد؛ در هنگامي كه ثلث از شب مانده است؛ و ميگويد : آيا توبه كنندهاي هست؟». و در اينجا مرحوم امين فرموده است : از اين گفتار يكي از دو امر لازم ميآيد : يا قول به تجسّم، يا قول به محال؛ و هر دو محال است؛ زيرا حصول معناي استواء به معناي معروف و معمولي بدون كيفيّت محال است به حكم عقل؛ و يا كيفيّت هم تجسّم است؛ و بنابراين حتماً بايد به قرينۀ عقلي،مراد از استواء را به استيلاي حقيقي و معنوي و تسلّط تفسير كنيم. [9] صفحه 168 صفحه 169 صفحه 170 سفرنامۀ خود را ذكر ميكند، و رحلۀ به معناي سفر است؛ و معلوم است كه جهانگردان كه سفرنامه و رحله مينويسند وقايع هر روز را در همان روز مينويسند، نه بعد از مدّتي كه چيزي از يادشان نرود، و همۀ خصوصيّات را ثبت كنند. و ابن بطوطه هم مدّتي در دمشق اقامت كرده است، و اگر احياناً اين قضيّه متعلّق به ابن تيميّه نبود؛ مخفي نميماند و در دمشق مشهور ميشد و ابن بطوطه مينوشت. و اين سفر نامه نيز نزد مورّخين داراي اهميّت و اعتبار است؛ و با وجود احوال، اشتباه ابن بَطوطَه، آن هم در امري چنينواضح و هويدا غير قابل توجيه است. علاوه از همۀ اين گفتگوها، ما چه داعي داريم او را تا به اين حدّ تقديس كنيم، كه براي توجيه اغلاطِ او به چنين راههاي دور و غير قابل عبوري برويم؛ مردي كه همۀ علماء اسلام به انحراف فكري او شهادت دادهاند؛ و خود ابن بطوطه در عقل او؛ خَلَلْ و نارسائي ميبيند؛ و به عنوان فَقِيه ذي اللَّوثَة، يعني دانشمند احمق از او نام ميبرد. اين أغلاط ابن تيميّه و ابن عبدالوهّاب، همه ناشي از جمود به ظاهر و عدم تعقّل در آيات خداست. فقط يك جمله ياد گرفتهاند كه : از قرآن و سنّت نبويّه نميتوان تجاوز كرد؛ اما قرآن يعني چه و چه قسم بايد آن را بفهميم ؟ قرآن را كه كتاب عمل و برنامۀ دانش عقلا و حكماء عالم تا انقراض و قيام قيامت است، چگونه تفسير كنيم ؟ أبداً نميفهمند. ميگويند : وَجَاء رَبُّكَ يعني خدا آمد؛ و محييء هم به معناي راه رفتن است؛ پس خدا راه ميرود.
پاورقي [1] ـ «در اينجا براي عدم جواز طواف قبرها بعضي استدلال كردهاند به روايت حَلبي از حضرت صادق عليه السّلام و به روايت محمّد بن مسلم از آن حضرت و يا از حضرت باقر عليهما السّلام كه فرمود : وَ لَا تَطُف بِقَبْرٍ وليكن ظاهراً اين استدلال بيمورد است؛ زيرا مراد از طواف در اين دو روايت شريفه غئط كردن است نه طواف نمودن و دور زدن يعني : روي قبر سرگين مكن ! و غائط مكن ! و شاهد بر اين معني كلام أئمّۀ لغت است : «صحاح اللّغة» و «تاج العروس» و «لسان العرب» و غيرها و در «شرح قاموس» در مادّۀ طَوف گويد : و طوف به معناي غائط است طَاف يعني : بشداز براي غائط كردن مثل اِطَاف از باب افتعال. و در «مجمع البحرين» گويد : وَالطَّوفُ : الغَائِطُ و منه الخبر : لا يُصَلِّ أحَدُكُم وَ هُوَ يُدافِعُ الطَّوفَ يعني در حاليكه كسي فشار غائط كردن دارد؛ نماز نخواند؛ و نيز در حديث آمده است : لَاتَبُل في مَاءٍ مُسْتَضْقَعِ وَ لَا تَطُف بِقَبْرِّ ! در آب راكد، بول مكن ! و در روي قبر غائط مكن ! باري ما در ضمن بحث از بعضي مسائل فقهيّه، رسالۀ كوتاهي مستدلاً در اين موضوع نوشتهايم كه بدون هيچ گونه شبههاي نشان ميدهد كه طواف برگرد قبور اشكال ندارد؛ و مراد از اين روايات غائط كردن است. [2] ـ (آيۀ 11، از سورۀ 22 : حجّ) و برخي از مردم هستند كه خدا را از يك سو و يك جانب فقط عبادت ميكنند ـ يعني خدا را از يك دريچه ميبينند و مينگرند و قدرت و عظمت او را فط در بعضي از چيزها ميدانند نه در همه چيز و در همه جا. [3] ـ بوسه گر بر در زنم ليلي بود خاك اگر بر سر كنيم ليلي بود [4] ـ «الغدير» ج 3، ص 7 و ص 8. [5] ـ «الغدير» ج 3، ص 217. [6] ـ ابن تومرت از کسانی است که در مغرب زمين يعنی در نواحی شمال آفريقا در اواخر قرن پنجم و اوئل قرن ششم هجری ادعای مهدويت کرد؛ و کارش بالا گرفت؛ و مريدان بسياری به دور او گرد آمدند؛ و به حنگ برخاست؛ و سلسله موحدين را تشکيل داد؛ و بعد از او بسلسله مومنيه کوميه معروف شدند. در «لغت نامۀ دهخدا» گويد : ابن تُومرتُ : أبوعبدالله، محمّد بن عبدالله بن تومرت منعوت به مَهْدِيّ هرغي. ابن خلدون او را أمغار مينامد كه در زبان بربري بمعناي رئيس است، مولد او بين 470 و 480 هجري در قريهاي از كوه سُوسُ الاقصي از بلاد مغرب است. در جواني به مشرق مسافرت كرد؛ و بدانجا علوم ديني را فرا گرفت. و ابن خلكان گويد : صحت أبو حامد غزالي را نيز درك كرد؛ و پس از آن به مغرب بازگشت؛ و در آن وقت مذهب تجسُّم به مغرب رواج داشت؛ و اهل آن مردمي خشك و متعصّب بودند؛ چنانكه كتابهيا غزالي را يكبار بسوختند. ابن تومَرتُ در آنجا ادّعاي مهدويّت كرد؛ و به امر به معروف و نهي از منكر پرداخت؛ و نسب خود به عليّ بن أبيطالب پيوست. مردي موسوم به عبدالمؤمن بن عليّ كه پس از وي به نشر دعوت او پرداخت پيروي او گزيد؛ و دعوت آنان قوّت گرفت. در سال 517 ابن تومرت، عبدالمؤمن را به جنگ مُرابطين فرستاد، و سپاه او هزيمت يافت؛ ليكن به علّت ضعف مرابطين دوبارۀ قوّت گرفتند تا در سال 522 يا 524 ابن تُومَرت وفات كرد (قبر او در شهر يِينمّل است) و عبدالمؤمن به وصيّت او جانشين ابن تُومَرت شده و سرسلسلۀ موحْدين او باشد (در لغت ابن تُومَرْت، ص 297، از مجلّد اوّل). وَزَركُلِي در «أعلام» مطالبي را آورده است كه ما مختصري از آن را در اينجا ميآوريم : المَهْدِيّ ابنِ تُومَرْتِ 485 ـ 524 هـ. (1092 ـ 1130م) محمد بن عبدالله بن تُومرت مصمودي بَربَري أبوعبدالله المتلقّب بالمهديّ و به او مَهْديُّ المُوَحِدين گويند؛ او صاحب دعوت سلطان عبدالمؤمن بن علي پادشاه مغرب است و وضع كننده و پديد آورندۀ اساس دولت مؤمنيّة كُوميه. او از قبيلۀ هَرْغَه، از مصامدة، از قبائل كوه سوس در مغرب اقصي ميباشد و هَرغَة خود را به حسن بن علي نسبت ميدهند. و ليكن در نسب ابن تومرت، اقوالي است كه در هامش همين ترجمه ميآوريم؛ به مشرق آمد و به عراق رسسيد، و حجّ بجا آورد؛ و مدّتي در مكّه اقامت كرد و سپس به مصر آمد و حكومت آن، او را بيرون كرد، و او به مغرب بازگشت و أنصاري را به دور خودجمع كرد و در حضور علي بن يوسب بن تاشفين كه پادشاه بردبار و حليمي بود گرد آمد؛ و بر او خروج كرد و در جاي استواري از كوههاي بَيْنَملَّل فرود آمد. و مردم را موعظه ميكرد تا به دور او جمع شدند او مردم را بر عليه تاشفين برانگيخت و بسياري از لشكريان او را كشت و خودشان در كوه جا گرفتند و بواسطۀ اين ياران، كار ابن تُومَرت بالا گرفت، و به المَهْدِيُّ القائم بأمرِالله لقب يافت ولي قبل از آنكه مراكش را فتح كند فوت كرد. او قواعد و دستوري معيّن كرده بود؛ تا پس از او عبدالمؤمن فتوحات را انجام داد؛ و سلطان مغرب شد. سلاوي گويد : او در اذان صبح «أصبحُ وَ لِلَّهِ الحَمدُ» را زياد كرد «اعلام» زركلي، ج 7، ص 104 و 105. [7] ـ «كشف الارتياب في أتباع محمد بن عبدالوهّاب» طبع سوّم؛ ص 129 تا ص 133. [8] ـ در «خلاصة الكلام في امراء البلد الحرام» تأليف شيخ احمد بن زيني دَحْلان وارد است كه : محمّد بن عبدالوّهاب در سنۀ 1111 هجري متولد شده و در سنۀ 1207 وفات يافت و مدت عمرش 96 سال بود. و اظهار عقيده و دعوت او در سال 1143 واقع شد؛ وليكن شهرتش بعد از سنۀ 1150 بود. «كشف الارتياب»، ص 3، ص 5. و در كتابي كه جاسوس انگليسي در بلاد اسلامي كه به نام «مُذاكرت» مستر همفر نوشته؛ و دكتر ج خ به زبان عربي ترجمه كرده است؛ و در آنجا به روشني، حركت و قيام محمّد بن عبدالوهّاب را بر عليه اسلام و بر عليه جميع فرق مسلمين و تأسيس مذهب جديد به بريطانياي كبير و عمّال استعماري آن توسطّ وزارت انگلستان نسبت ميدهد ود ر ص 83 از اين كتاب آمده است كه در سنۀ 1143 محمّد بن عبدالوهّاب ارادهاش براي دعوت قوي شد؛ و انصار قابل توجّهي به گرد خودجمع كرد؛ و دعوت خود را با كلمات مبهم و الفاظ مجمل براي اخصّ خواصّ خود شروع كرد. [9] ـ «كشف الارتياب» از ص 133 تا ص 137 . [10] ـ «لغت نامۀ دهخدا» لغت ابن تيميّه ج 1، ص 297.
|
|
|