|
|
پاسخ قاطع ابن عباس به عمر در عدم جمع بين نبوت و خلافتصفحه 140 صفحه 141 صفحه 142 صفحه 143 صفحه 144 مگر تو همان كسي نبودي كه به عليّ بن أبيطالب به فرمان پيغمبر به وصف أميرالمؤمنين سلام كردي؟... تا اينكه چون به او گفتند: خلافت و نبوّت در يك خانواده جمع نميشود؛ بُرَيدَة در مسجد اين آيه را خواند: أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَا ءَاتَاهُمُ اللَهُ مِن فَضْلِهِ فَقَد ءَاتَيْنَا ألَ إبْرَاهِيمَ الْكِتَـٰبَ وَ الْحِكْمَةَ وَ ءَاتَيْنَاهُ مُلْكًا عَظِيمًا.[7] «بلكه حسد ميبرند بر مردم بر آنچه خداوند از فضل خود به ايشان داده است؛ پس به تحقيق كه ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت را دادهايم؛ و به ايشان حكومت و امارت عظيمي را دادهايم.» در اين آيه به وضوح ديده ميشود كه: خداوند به آل ابراهيم كتاب و حكمت را كه عبارت است از نبوّت، و همچنين مُلك عظيم را كه عبارت است از خلافت و حكومت، بخشيده است. أمّا سُنّت: أبو نُعيم اصفهاني با سند خود از حُذَيفة يماني آورده كه او گفت: قَالُوا: يا رسُولَ اللهِ أل تَسْتَخْلِفُ عَلِيًّا؟ قَالَ: إن تُوَلُّوا عَلِيًّا تَجِدُوهُ هَاديَّا مَهْدياً يَسْلُكُ بِكُمُ الطَّريقَ المُسْتَقِيمَ.[8] «گفتند: اي رسول خدا، آيا تو علي را خليفۀ خودن ميكني؟! رسول خدا فرمود: اگر علي را والي ولايت كنيد او را هدايت كنندۀ هدايت شده خواهيد يافت كه شما را در راه مستقيم حركت ميدهد»! و همچنين أبونُعَيم با سند ديگر خود از حُذَيفه آورده است كه او گفت: قَالَ: رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عَلَيه (وآله) وَسلّم: إن تَسْتَخْلُفُوا عَلِياً ـ وَ مَا أراكُمْ فَاعِلينَ ـ تَجِدذوهُ هَادِياً مَهْدِيّاً يَحْمِلُكُمْ عَلَي المَحَجَّةِ البَيضاء.[9] صفحه 145 كه: لَمَّا احْتَضَرَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عَلَيْهِ (وآلهِ) وسلّم و فِي البَيْتِ رِجَالٌ، مِنهُمْ عُمَرُ بنُ الخَطَّاب؛ قَالَ النَّبِيُّ ـ صلّي الله عليه ـ هَلُمَّ أكْتُبْ لَكُم كِتَاباً لا تَضِلُّوانَ بَعْدَهُ. فَقَالَ عُمَرُ: إنَّ رَسُولَ اللهِ ـ صلّي الله عليه ـ قَد غلَبَ الوَجَعُ؛ وَ عِندَكُمْ القُرآنُ حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ! فَاختَلَفَ القَوْمُ وَاخْتَصُوا؛ فَمِنهُمْ مَن يَقُولُ: قَرّبُوا إليه يَكْتُب لَكُم كِتاباً لَن تَضِلُّوا بَعْدَهُ؛ وَ مِنهُم مَن يَقُولُ: القَوْلُ مَا قَالَهُ عُمَرُ. فَلَمَّا أكْثَروا اللَّغوَ وَ الاخْتِلافَ عِندَهُ عليه السّلام قَالَ لَهُمْ: قُومُوا، فَقَامُوا. فَكَان ابنُ عبّاسٍ يَقُولُ: إنَّ الرَّزِيَّةَ كُلَّ الرَّزِيَّةِ مَا حَالَ بَيْنَ رَسولِ اللهِ ـ صلّي الله عليه ـ و بينَ أن يَكْتُبَ لَكُمْ ذَلِكُ الْكِتَابَ.[10] صفحه 146 صفحه 147 صفحه 148 مق صفحه ود عمر از نسبت هذيان به رسول خدا هياهو و جنجال بودآري مق صفحه ود از اينكه اين مرد هذيان ميگويد، و دردِ مرض بر او غلبه كرده است، در حقيقت اين بوده است كه: ايجاد هياهو و جنجال كنند، و پيامبر را از ت صفحه ميم خود من صفحه رف نمايند؛ نه اينكه معناي واقعي و جدّي هذيان گفتن را از غلبۀ مرض منظور نظر داشتهاند. زيرا اوّلاً علاوه بر آنكه در دوران عُمْر و نبوّت پيامبر اكرم كسي حتّي كي حرف بيجا از آن حضرت نشنيده، و تاريخ هم نقل نكرده است؛ بر اساس موازين ديني، هيچ مسلماني نميتواند به پيغبمر اكرم كه خداوند در قرآن كريم ع صفحه مت و م صفحه ونيّت او را تضمين كرده است، نسبت بيهودهگوئي و ياوه سرائي بدهد. و ثانياً اگر منظور از اين كلام معناي جدّي آن بود، ديگر معنائي براي جملۀ بعدي: حَسْبُنَا كِتابُ اللهِ؛ عِندَنا كِتَابُ الله (كتاب خدا ما را بس است) نبود؛ و بايد براي اثبات نابجا بودن گفتار رسول خدا به بيماري و مرض او استدلال كرد، نه با اينكه با وجود قرآن: كتاب خدا نيازي به سخن پيغمبر نيست. و ثالثاً همين كتاب خدا، پيغمبر اكرم صفحه لّي الله عليه وآله وسلّم را مفترض الطّاعة قرار داده، و گفتار او را گفتار خدا شمرده است، و به ن صفحه ّ قرآن كريم مردم در برابر حكم خدا و رسول خدا هيچگونه اختيار و ارادهاي ندارند. پس نفس حجّت بودن كتاب خداصفحه 149 حجّيّت گفتار رسول خدا را در بر داشته، و مجال احتمال هذيان گوئي را دربارۀ او نميگذارد. و براي يك نفر صحابي، نسبت هذيان به رسول خدا غير از ايجاد هياهو و جنجال چيز ديگر نميتواند بوده باشد. و رابعاً نظير اين اتّفاق در مرض مَوت خليفۀ اوّل أبوبكر تكرار شد، و او به خلافت خليفۀ دوّم: عمر وصيّت كرد. عثمان كه در حضور أبوبكر بود، و به امر أبوبكر وصيّت نامه را مينوشت، در بين وصيّت كردن، أبوبكر بيهوش شد و سپس بهوش آمد؛ درعين حال خليفۀ دوّم عُمَر نسبت هذياني را كه به رسول خدا داد به أبوبكر نداد، و وصيّت را نافذ شمرد، و پس از مرگ أبوبكر خود بر اريكۀ خلافت تكيه زد و زمام امور مسلمين را به دست گرفت. پس معلوم ميشود كه منظور از هذيان هم به رسول خدا، همانند وصيّت أبوبكر هذيان جدّي نبوده است كه مانع از اقرار و اعتراب و وصيّت شود. منظور ايجاد تشويش و اضطراب در مجلس رسول خدا و بِالغاية انصراف آن حضرت از نوشتن مكتوب بوده است. و در حديث ابن عبّاس با عمر كه در قضيّه و گفتگوي خلافت آمده است، عمر صريحاً ميگويد كه: چون قوم شما (يعني قريش؛ يعني خودشان) نميخواستند خلافت در شما قرار گيرد، علي را از خلافت دور كردند. اعتراف نمودن عمر به احق بودن امير المومنين عليه السلام براي خلافتابن أبي الحديد در ضمن بيان اين مخاطبه و گفتگو از عُمَر نقل ميكند كه گفت: يَابْنَ عَبَّاس! إنَّ أوّلَ مَن رَبَّئكُمْ عَن هَذَا الامْرِ أبوبَكرٍ! إنَّ قَوْمَكُمْ كَرِهُوا أن يجْمَعُوا لَكُمُ الخِلفَةَ وَ النُّبوُةِ.[14] «اي پسر عبّاس اوّلين كسي كه شما را از خلافت دور داشت، و در رسيدن خلافت به شما كندي نمود أبوبكر بود. قوم شما مكروه و ناگوار داشتند كه نبوّت و خلافت را در شما جمع كنند». و نيز ابن أبي الحديد با سند خود از امام باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: قَالَ: مَرَّ عُمَرُ بِعَلِّي وَ عِندَهُ ابنُ عَبَّاس بِفَناءِ دَارِهِ، فَسَلَّمَ، فَسَألاهُ: أينَ تُريدُ؟! فَقَالَ: مَا لِي بِيَنبُعٍ، قَالَ عَلِيُّ: أفَل نَصِلُ جَنَاحَكَ وَ نَقُومُ مَعَكَ ؟! فَقَالَ: بَلَي! فَقَالَ لابنِ عَبَاسٍ: قُمْ مَعَهُ قَالَ: فَشَبَّكَ أصَابِعَهُ فِي أصَابِعِي وَ مَضَي، حَتَّي إذَا خَلَّفْنَا البَقِيعَ، قَالَ: يَابنَ عَبَّاسٍ، أمَا وَاللَهِ أن كَانَ صَاحِبُكَ هَذَا أوْلَي النَّاسِ بِالامْرِ بَعْدَ وَفَاةَ رَسُولِ اللهِ، إلا أنّا خِفْتَاهُ عَلي اثْنَتَيْنِ. قَالَ ابنُ عَبّاسٍ: فَجَاء بِمَنطِقٍ لَمْ أَجِد بُداً مَعَهُ مِن مَسألَتِهِ عَنْهُ، فَقُلْتُ : يَا أميرِالمؤمِنِينَ، مَا هُمَا؟! قَالَ: خَشِينَاهُ عَلَي حَدَاثَةِ سِنِّهِ وَ حُبِّهِ بَنِي عَبْدِالمُطَّلِبِ.[15] صفحه 151 خلفاي انتخابي بعد از رسول خدا در دادگاه تاريخ محكومندباري، اينها مطالبي است كه اي كاش فقط در تواريخ شيعه بود تا لكۀ ننگ را تا اندازهاي از طرفداران آن ميشست. اينها در تواريخ عامّه پر است. هر كس به تواريخ طَبري و ابن اثير و ابن قُتَيبه در «الإمامة و السيّاسة» و ابن أبي الحديد و غيرها نظري كند، آنها را مشحون از اين م صفحه ائب وارده بر اسلام خواهد ديد. و چون مانند روز روشن است كه عامّه به جهت حفظ همين حكومتهاي استبدادي ـ كه منجر به حكومت اُمويّين و عباسيّين شده، و دنيا را در تحت مهميز خود به صفحه ورت عبد و بنده در آورده، و شش قن به نام اسلام و قرآن در پوشش حكومت و خلافت اسلامي با شديدترين طرق امپراطوري، فرعونيّت خود را بر جهانصفحه 152 گستردند ـ اينهمه كتابها نوشته، و در اصول و فروع از همين آراء فاسده و اهواء كاسده پيروي كردند؛ امروز كه ديگر حكومتهاي استبدادي بر اساس خلافتهاي فرعونيّۀ آنها برانداخته شده است، جاي آن دارد كه با رجوع به تاريخ صحيح خطّ مشيّ خود را عوض كنند، و ديگر بيش از اين تمويه و مغالطه نكرده و براي حديث ثَقَلَين، و حديث غدير، و حديث عشيره، و حديث ولايت، و حديث منزِلت، و بسياري ديگر از احاديث كه همۀ كتابهاي آنها را پر كرده است، محمل تراشي ننموده و راه تأويل و توجيه را كنار گذارند، و حقايق را از پردۀ ابهام و عَمَي بيرون آورند، و همگي بر اساس نصّ قرآن كريم و سنّت نبوي، راه شريعت را از راه ولايت جدا ندانند، و يكسره به آئين مقدّسۀ جعفري بگرايند. خدا را گواه ميگيرم كه: اين نصيحت يك مرد مشفق و بيغرض است كه سالها مطالعه كرده، و آنچه را كه با تفحّص و تجسّس و موشكافي و تحقيق و تدقيق در رسيدن به لُبّ و مَغزاي مطلب به دست آورده است در طبق اخلاص نهاده و تقديم عزيزان و برادران از جوانان عامّه كه از اين مطالب خبري ندارند، مينمايد تا به حول و قُوّۀ الهي نور حقيقت در دلشان تابيده، و به مجرّد مطالبۀ اين سطور، راه خود را به مذهب حنيف و طريقۀ حقّۀ ولايت علويّه مايل سازند . وَفقهم الله جميعاً و هَداهُم إلي صِراطِهِ المستقيم و مَنهجِهِ القويم، امين يا ربَّ العَالَمين. خطب اميرالمؤمنين عليه السلام در لزوم خلافت در وجود مبارك خودأميرالمؤمنين عليه السّلام در خطبۀ دوّم از «نهج البلاغه» ميفرمايد: زَرَعُوا الفُجُورَ، وَ سَقَوهُ الغُرُورَ، وَ حَصَدُوا التُّبُورَ لا يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صَلَّي الله عليه وآله وسلّم مِن هَذِهِ الامَّةِ أحَدٌ، و لا يَسْتَوِي بِهِم مَن جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أبَداً. هُم أسَاسُ الدينِ، وَ عِمَادُ اليَقِينِ؛ إلَيْهِمْ بَقِي الغالِي، وَ بِهِمْ يُلْحَقُّ التَالِي، وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الوِلايَةِ، وَ فِيهِمُ الوَصِيَّةُ وَ الوِرَاثَةُ. الآنَ إذ رَجَعَ الحَقُّ إلَي أهْلِهِ، وَ نُقِلَ إلَي مُنتَقَلِهِ.[19] صفحه 153 كساني كه پيوسته نعمت وجود و فيض آل محمّد بر او جاري است، با آل محمّد قابل برابري و سنجش نيست. ايشانند پايۀ دين، و ستون يقين؛ سيره و روش آن اهل بيت چون بر صراط مستقيم است فلهذا كسي كه در دينش غُلُوّ كند، و از حدود جادّۀ استقامت تعدّي و افراط كند، نجاتش در آنست كه به سيرۀ آل محمّد برگردد، و از سايۀ وجود آنها برخوردار شود. و كسي كه در سير و روشش كوتاهي كند، و از روش آل محمّد عقب بماند، هيچ راه خلاص و چاره ندارد بجز آنكه در نهوض و قيام براي وصول به روش آل محمّد بكوشد و به دنبال ايشان حركت كند. امتيازات و خصائصي كه به حقّ، مقام ولايت داراست از آن ايشان است، و وصيّت و وراثت رسول الله در ايشان است. الآن، آن وقتي است كه حقّ به سوي اهلش بازگشت كرد، و به همانجائي كه از آنجا رفته بود مراجعت كرد». در اينجا ميبينيم در اين خطبه كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام آن را در اوّل حكومت خود ايراد كردهاند، اوّلاً ميفرمايد: هيچيك از اين اُمّت با آل محمّد قابل ميزان و تسويه نيست. و پس از بيان آثار و صفات ايشان ميفرمايد: الآن حقّ به اهلش بازگشت كرد، و به محلّ اوّلي خود عودت نمود. آيا اين فقرات صراحت در لزوم اجتماع نبوّت و خلافت در خاندان بني هاشم ندارد؟ و آيا اين جملات نصوصيّت بر خرابي و فساد اوضاع دوران خلفاي منتخب سابق ندارد، كه فقط فعلاً بر اساس صحيح قرار گرفته است؟ و أميرالمؤمنين عليه السّلام جامع خاندان نبوّت و خلافت است؟ و در خطبۀ ششم از «نهج البلاغه» فرمايد: وَاللهِ لا أكونُ كَالضَّبعِ تَنَامُ عَلَي طوالِ اللدَمِ، حَتَّي يَصِلَ إلَيْهَا طَالِبُهَا، وَ يخْتِلُهَا رَاصِدُهَا، وَلَكِنِّي أضْرِبُ بِالمُقْبِل إلَي الحَقِّ المُدبِرَ عَنْهُ، وَ بِالسَّامِعِ المُطِيعِ العَاصِيَ المُرِيبَ أبداً حَتَّي يأتِي عَلَيَّ يَوْمي. فَوَاللهِ مَازِلْتُ مَدْفُوعاً عَن حَقِّي مُستأثراً عَلَيَّ مُنذُ قَبَضَ اللهُ نَبِيَّهُ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ (وآلهِ) وَ سَلَّمَ حَتَّي يَؤمَ النَّاسَ هَذَا.[20] صفحه 154 جنگ فراهم آوردهاند نروند، و با آنها مجهّز براي جنگ نگردند. حضرت ميفرمايد: «سوگند به خدا من مانند كَفتار نيستم كه با درازاي صداي پاي صيّادي كه ميخواهد او را به دام آورد، و پيوسته با پاي خود و يا چيز ديگري در سوراخ آن آهسته آهسته ميزند و ميخواند تا آن را به خواب برد و او را بگيرد، تا زماني كه طالب آن حيوان به آن برسد، و مترصّدِ آن گولش زند، و سدت و پايش را به ريسمان ببندد و شكار كند، من هم در خواب بروم تا دشمن ضربۀ خود را بزند و كار خود را غافلگيرانه انجام دهد؛ وليكن من با مساعدت و معاضدت آن كه به حقّ روي آورده استآن را كه از حقّ پشت كرده است ميزنم؛ و با كمك و معاونت آن گوش به فرمان و مطيع است آن كه را كه عصيان كرده و شكّ آورده ميكوبم. و اين رويّه و روش من است، هميشه تا آنكه اجل من برسد. سوگند به خدا كه پيوسته مرا از حقّ خود منع و دفع نمودند، و ديگران را بر من ترجيح داده و حقّ مسلّم مرا به آنان سپردند، از روزي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم روحش را خداوند قبض كرد، تا اينكه اين مرد مقتدا و پيشواي مردم شده است». [21] در اين خطبه حضرت به صراحت ميفرمايد: خلافت از زمان رحلت رسول الله حقّ ما بوده است. رونلدسن در كتابي كه از او به عربي ترجمه شده است گويد: وَ يَرِْي أحْمَدُ بنُ حَنبَلِ أنَّهُ بَعْدَ مَقتلِ عِلِيٍّ خَطَبَ الحَسَنُ بِالنَّاسِ، فَقَالَ: لَقَدْ قُبِضَ فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ رَجُلٌ لَمْ يَسْبِقُهُ الاوَّلُونَ بِعَمَلٍ، وَ لا يُدْرِكُهُ الآخِرُونَ بِعَمَلٍ، وَ قَدْ نَصَبَهُ رَسُولُ للهِ.[22] صفحه 155 حكم عقل به بطلان لزوم عدم جمع بين نبوت و خلافت در يك خاندانو امّا عقل: يعني حكم عقل به بطلان لزوم عدم جمع ميان نبوّت و خلافت در خاندان واحد، بدين طريق است كه بگوئيم: عقل حكم ميكند كه هر كس بهتر ميتواند امور امّت رعايت كند، و حميمتر و دلسوزتر باشد، و شجاعتر، و از خود گذشتهتر، و عالمتر، و عارفتر به مبادي احكام و شرايع و سُنَن و آداب، و به مبدأ و توحيد ذات حقّ متعال، و از هواي نفس برون آمدهتر، و به كليّيت مقام اطلاق و تجرّد پيوستهتر، و به عالم انوار آشناتر، و از طرفي به م صفحه الح اجتماعي ب صفحه يرتر و خبيرتر باشد، او بايد بدون ترديد و تأمّل، امير مطاع و رئيس و فرمانده امّت قرار گيرد، و امور امّت با مشورت بزرگان و اهل حلّ و عقد انجام گرفته، و سپس در مقام ت صفحه ميم گيري، از رأي نقّاد، و ذهن صفحه اف، و روح زلال، و علم عَظيم او بهرهمند شده و نظريّه و فكر او را بر ساير افكار و نظريّهها ترجيح داده، و او را م صفحه در امر و نهي، و صفحه لح و جنگ، و سكون و حركت، و غيرها قرار داد. و در اين حكم عقلي، تفاوتي نيست ميان آنكه اين شخ صفحه از خانداني باشد كه نبوّت در آنست، و يا غير آن، بلكه ميزان اعلميّت و اعرفيّت و اشجعيّت و أورعيّت و افقهيّت و اب صفحه ريّت به امور و احر صفحه يّت به حفظ امّت، و دور نگهداشتن آنها از آفات و گزندها، و سير دادن امّت به سوي كمال معنوي و روحي، و طيّ معارج و مدارج انساني، و حفظ شئون اجتماع، و تمتّع آنها از نعمتهاي خدادادي است. و در صفحه ورتي كه اين معاني در خانداني باشد كه نبوّت هم در آن بوده است، همچون أميرالمؤمنين ـ عليه افضل صفحه لوات الم صفحه لّين ـ در اين صفحه ورت حكم عقلي به لزوم امارت و حكومت و خلافت اوست؛ و در صفحه ورتي كه اين معاني در خاندان نبوّت پيدا نشود، مانند پسر نوح نبيّ الله ـ عليه و علي نبيّنا و آله صفحه لواتُ الله ـ عقل حكم به لزوم پيروي از او نميكند، بلكه حكم به پيروي از كسي ميكندصفحه 156 صفحه 157 قيام اجماع بر عدم تنافي بين نبوت و خلافت در خاندان واحدو أمّا اجماع : يعني اتّفاق جميع امّت اسلام بر بطلان قاعدۀ لزوم عدم جمع بين نبوّت و خلافت در خاندان واحد، از بديهيّات است؛ زيرا از صفحه در اسلام تا به حال در كتب سير و تواريخ نديدهايم كه كسي در اين مسأله يعني عدم تنافي و تضادّ بين نبوّت و خلافت، اشكالي داشته باشد و حقّانيّت أئمّۀ دين و پيشوايان مسلمين عليهما السّلام را بعد از رسول خدا به اتّكاء و اعتماد به تنافي و تضادّ بين اين دو مسأله باطل بشمرد؛ بلكه در تاريخ قبل از اسلام نيز، حقّانيّت پيامبران و رياست دنيوي آنان را به اجماع بر عدم تنافي ميتوانيم اثبات كنيم. و به طور كلّي همان طور كه در مسألۀ عقليّه يادآور شديم ميتوان گفت كه: اين اجماع و اتّفاق نيز بر ا صفحه ل همان دليل عقل ثابت بوده است، و پيوسته پيامبران كه از طرف حضرت ربّ العزّة براي ارشاد و هدايت مردم آمدهاند، ولايت و زعامت امور مادّي و رياست و خمفت دنيوي الهي نيز از آنِ ايشانصفحه 158 بوده است؛ وگرنه نبوّت بدون ولايت و امارت اثري در پيشبرد فرد و يا اجتماع ندارد. خداوند پيامبران را ارسال فرموده است تا مردم را به عدل و داد وادار كنند، و شاهين ترازوي حقوق بشري را پيوسته بر آهنگ تقوي و عدالت نگهدارند؛ و اين بدون امارت و رياست غير معقول است. لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلُنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَـٰبَ وَالمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهَ بَأسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَهُ مَن يَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَهَ لَقَويٌ عَزِيزٌ.[24] «ما حقّا پيغمبران خود را با ادّله و بيّنات و حجّتها و معجزات فرستاديم، و با آنها نيز كتاب و ميزان را فرو فرستاديم تا آنكه مردم به قِسط و عدل قيام كنند. و آهن را فرو فرستاديم. در آهن سختي و تندي شديدي است، و منافعي براي مردم دارد. و نيز به جهت آن فرستاديم كه بدانيم چه كساني خداوند و رسولان او را با ايمان به غيب ياري ميكنند و به درستي كه خداوند قوي و عزيز است»؛ يعني داراي قدرت است و متّكي بر خود و اصيل است. در اينجا ميبينيم كه از منافع خلقت آهن را خداوند در روي زمين، اسلحه سازي براي مؤمنان قرار داده است، كه با پيامبرانشان بر عليه مخالفان كارزار كنند، و متعدّيان را به پاداش خود برسانند. و آيا پيامبري كه حقّ دخالت در امور دنيوي و امر و نهي در تنظيم جامعه را نداشت باشد؛ مگر ميتواند كارزار كند؟! وَ كَمْ مِن نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُم فِي سَبِيلِ اللَهِ وَ مَا ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكَانُوا وَاللَهُ يُحِبُّ الصَّـٰبِرِينَ.[25] صفحه 159 دوست دارد». فَقَدْ ءاتَيْنَا آلَ إِبْرَاهِيمَ الْكِـٰتَبَ وَ الْحِكْمَةَ وَ ءَاتَيْنَاهُمْ مُلْكًاً عَظِيمًا.[26] «و ما حقّا به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم، و امارت و حكومت عظيمي داديم». فَهَزَمُوهُمْ بِإذْنِ اللَهِ وَ قَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ وَ ءَاتَاهُ اللَهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشَآءُ.[27] «پس طالوت و لشكر او، جالوت و لشكر او را به اذن خدا به فرار و هزيمت دادند، و داود جالوت را كشت، و خدا به داود حكومت و امارت و حكمت داد، و از آنچه اراده كرده بود به او تعليم فرمود». قَالَ رَبِّ اغْفِرْ وَهَبْ لِي مُلْكًا ل يَنْبَغِي لَاحَدٍ مِن بَعْدِي إنَّكَ أنتَ الْوَهَّابُ.[28] انفكاك نبوت از خلافت و امارت انفكاك نبوت از سياست استبراساس منطق شريعت مقدّس اسلام مگر كسي ميتواند انفكاك نبوّت را از امارت و حكومت ت صفحه وّر كند؟ دين اسلام كه جامع همۀ جهات است، و تمام قوانين و احكامش براي همۀ امور و نواحي احتياجات بشر است، اعمّ از جسمي و روحي، دنيوي و اخروي، ظاهري و باطني، علاوه بر آنكه با هم تنافر و تضادّ ندارند، بلكهصفحه 160 كمال ملايمت و سازش را دارند. دين دعوت به نگهداري دنيا ميكند، و دنيا خود را به عنوان مقدّمۀ وصل به معني جلوه ميدهد. باطن حافظ و نگهبان ظاهر است. و ظاهر نمونه و آيه و آئينۀ باطن است. و در حقيقت يك امر است كه بدين درچات و مراتب ظهورات مختلفه دارد؛ فلهذا اعلان انفكاك روحانيّت از سياست كه بزرگترين حربۀ دست استعمار غارتگر براي منزوي كردن اديان الهي، و انعزال حقّ و عدل و قسط بود، از همين جلمۀ عمر آب خورده و آبياري شده است. مگر انفكاك خلافت از نبوّت در خاندان واحد غير از اين معني چيز ديگري هست؟ عمر گفت: نبوّت براي شما خاندان بني هاشم، و سر دستۀ آبان بعد از پيامبر: عليّ بن أبيطالب باشد، و ما به آن ابداً كاري نداريم. الهامات و حالات و معنويّات و روابط مُلكي و مَلكوتي همه براي شما باشد، و ما به آن كاري نداريم، و براي شما مبارك باشد؛ وليكن امارت و حكومت، از آنِ شما نباشد. آن از آنِ غير خاندان نبوّت كه غير أعرف و أعلم به كتاب خدا و نهج پيامبرند بوده باشد. اهل البيت با آنكه عارف به كتاب و سنّتاند، به درد ما نميخورد. ما كتاب خدا را داريم، و آن ما را كافي است. با آن امور ظاهريّه و اجتماع را ميگردانيم. خطا و اشتباه هم مهمّ نيست. خاندان نبوّت كه متحقّق به حقيقت قرآن هستند، و لا يَمَسُّهُ إلاّ الْمُطَهَّرونَ،[29] آنان را در افق اعلاي توحيد، و در آبشخوار شريعت، و معدن احكام قرار داده است، براي خودشان و پيروانشان باشد. ما كاري نداريم، ولي رياست بر مردم و صاحب اختياري و حركت جامعه و سير آنان به هر نقطۀ صلح و جنگ و علم و جهل و غيرها به دست ما باشد. اين از أعلا مظاهر تفكيك معنويّت از سياست است. صفحه 161 بني هاشم بودند و تحقيقاً خلافت در شخص أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السّلام را مطرح كرد. و ما غير از أبوبكر و عُمَر كسي را نيافتيم كه بدين اُطْرُوحه دم زده باشد. و مراد او از قريش شخص او بوده است، كه خودش از قريش بود و از بني هاشم نبود. مرداني كه خود را بزرگ ميپندارند، از خواستههاي شخص خود به نام خواستۀ ملّت و يا مملكتشان نام ميبرند، گر چه تمام افراد آن كشور مخالف رأي آن رئيس باشند. ما ميخوانيم كه رئيس جمهور امريكا مثلاً ميگويد: واشنگتن زير بار اين حرف نميرود. و يا ملكۀ اليزابت انگليس ميگويد: لندن خواستهاش چنين است. و يا رئيس جماهير شوري ميگويد: مُسكُو چنين نظري دارد. چون در حقيقت اين مستكبران، تمام كشورِ تحت سلطۀ خود را فاني و محو و حلّ شدۀ در آراء خود ميبينند. يكي از سلاطين فرانسه ميگفت: فرانسه يعني من. [1] ـ آيۀ 9، از سورۀ 47: محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم، و آيه قبل اينست: وَالَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْسًا لَهُمْ وَ أَضَلَّ أعْمَالَهُمْ. [2] ـ عبارت طبري اين طور است: قَد كَانتَ تَلغني عنك أشيائ كنت أكره أن أفرَّك عنها. فرّ، يَفرُّ، فَرأ و فَرَاراً و فِراراً و فُرَاراً ، با فاء از باب مَدَّ يَمُدُّ اگر با عَن استعمال شود معناي بحث كردن را ميدهد. و ممكن است از مادّه فَرَّكَ باشد و كاف آن ضمير مفعولي نباشد، و فرك به معناي ماليدن چيزي است به چيزي تا باطن آن ظاهر شود. و فَرَّكَ از باب تفعيل مبالغه در آن است. ولي ابن اثير با قاف ضبط كرده است: أقِرَّكَ، و أقَرَّ يُقِرُّ، اقرَاراً از باب افعال چنانچه با باء استعمال شود به معناي اذعان و اعتراف است. أقِرك بِها يعني كراهت دارم تو را دربارۀ آن به اذعان و اعتراف وا دارم. [3] ـ «تاريخ طبري» طبع دارالمعارف مصر، تحقيق محمّد أبوالفضل ابراهيم، ج 4، از ص 222 تا 224؛ و طبع مطبعۀ استقامت، قاهره ج 3، از ص 288 تا ص 290. و «ايضاح» فضل بن شاذان، طبع دانشگاه طهران، شماره 1347، ص 166 تا ص 171 آنرا از حكايت و روايت فقهاء مدينه آورده است. و در پايان آن آورده است كه ابن عبّاس گفت: مَازِلتُ أعرِفُ الغَضَبَ في وَجْهِهِ حَتَّي هَلَكَ «پيوسته از آن روز به بعد، من آثار غضب و خشم را در چهرۀ عمر ميديدم تا وقتي كه به هلاكت رسيد». و نيز اين داستان را ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» در مقام بيان سيره و سياست عمر، ج 3، از طبع مصر سنۀ 1329، ص 107، از روايت عبدالله بن عمر ذكر كرده است. و ابن اثير در ضمن بيان احوال عمر، ص 24 در حوادث سنۀ 23 آورده است. و سيوطي در ترجمۀ احوال زهير بن أبي سُلمي دز ضمن شرح شواهد «مُغني اللبيب» طبع لجنة التراث العربي با تعليقۀ شنقيطي، در ج 1، ص 132، از «أغاني» از سعيد بن مسيّب آورده است. و سيوطي در ص 131 گويد كه: أبي سلمي در اينجا با ضمّۀ سين است، و در عرب سُلمي با ضمّۀ غير از اينجا نيامده است. و نام أبي سُلمي: ربيعة بن رياح بوده است. و ابن أبي الحديد در آخر اين قضيّه آورده است كه: چون عبدالله بن عبّاس برخاست و رفت، عمر به هم مجلسان خودگفت: واهًا لابنِ عبّاس! مَا رأيته لاحَي أحَداً قَطُّ ال خَصَمَهُ . «اي واي بر ابن عبّاس! هيچگاه من او را نديدهام كه با احدي به بحث و جدال پردازد مگر اينكه بر او غالب شده است». [4] ـ «عقد الفريد» طبع اوّل، سنۀ 1331 هجريّه، ج 3، ص 77؛ و طبع مكتبة النّهضة المصريّة. ج 4، ص 280. [5] ـ «تاريخ ابن خَلدون» ج 3، ص 171. [6] ـ «تاريخ التمدن الاسلامي» جُرجي زيدان، ج 1، ص 53. و شاهد بر اين گفتار جرجي زيدان، خطاب عمر است به ابن عبّاس در همين روايتي كه اخيراً از طبرسي نقل نموديم. در اين روايت طبق عبارتي كه ابن أبي الحديد در ج 3، از «شرح نهج البلاغه» ص 107، از طبع مصر سنۀ 1329 آورده است، در ضمن گفتگو، عمر به ابن أبي عبّاس ميگويد: كَرِهَتْ قُرَيشُ أن تَجْتَمِعَ لَكُمُ النُّبُوةَ وَ الخلافَةِ فَتَجْعَلُوا النّاسَ جَحفاً، فَنَظَرَت قُرِيشٌ لِنَفْسِهَا فاختَارت، و وُفِقَت فَأصَابَت . (قريش را ناخوشايند بود كه در ميان شما خاندان بني هاشم هم نبوّت و هم خلافت را مجتمعاً ببنند، تا بدين وسيله شما از افتخار و سربلندي چيزي ديگر براي مردم باقي مگذاريد! فلهذا قريش خودش خليفه انتخاب كرده و در اينكار موفّق شد و به هدف رسيد.) ابن عبّاس ميگويد: وَ أمَّا قُولُكَ: إنَّا تَجَحَفُ، فَلَو جَحفنَا بالخِلافَة جَحَفنا بالقِرابَةِ وَلِكَنَّا قَومٌ أخلاقُنا مُشتَقَّةٌ مِن خُلْقِ رَسُولِ اللهِ الَّذي قَالَ الله تعالي لَه: وَ إِنَّكَّ لَعَلَي خُلُقٍ عظيمِ. و قالَ لَهُ : وَاخْفِض جَنَاحَك لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤمِنِينَ» (و امّا اين سخن تو كه ميگويي: ما در افتخار و سرافرازي براي احدي ديگر مرتبهاي نميگذاشتيم، اگر ما به خلافت افتخار ميكرديم به قرابت رسول خدا افتخار مينموديم و آن چيزي نيست كه از ما جدا شود؛ وليكن ما اهل تكبّر و خودفروشي نيستيم و افتخار ما موجب سركشي و بلند پروازي نميشود؛ زيرا كه اخلاق ما از اخلاق رسول خدا مشتقّ شده است؛ و خداوند دربارۀ او ميگويد: «و حقّا و تحقيقاً اي پيغمبر! تو داراي اخلاق عظيم هستي؟!» و نيز او ميگويد: «اي پيغمبر بالهاي مهر و محبّت و تواضع خود را بر مؤمناني كه از تو پيروي ميكنند پائين بياور»! تا اينكه عمر به او ميگويد: عَلَي رِسْلِكَ يَا ابنَ عَبَّاسٍ! أنتَ قُلُوبُكُم يَا بَنِي هَاشِمٍ ال غَشا في أمرِ قُرِيش لا يزول وَ حِقداً لا تَحوُلُ. (اي ابن عبّاس! آرام باشد! دلهاي شما اي بني هاشم دربارۀ قريش پيوسته سرشار از غشّ و كدورتي است كه از بين نميرود، و پر است از حِقد و كينهاي كه تعبير نمييابد). و ابن عباس در اينجا بعد از قرائت و استشهاد به آن تطهير ميگويد: وَ أَمَّا قَوْلُكَ جِقداً، فكَيفَ لا يحقِدُ مَن غُصِبَ شَيئُهُ وَ يَرَاهُ في يَدِ غَيِْره (چگونه در دلش حقد و كينه نباشد كسي كه حقّ او را غصب كردهاند، و او آن حقّ را در دست غير خود ميبيند؟...) ـ الخ [7] ـ آيۀ 54، از سورۀ 4: نساء. [8] «حلية الاولياء» ج 1، ص 64؛ و «كفاية الطّالب»، طبع نجف، ص 67. [9] «حلية الاولياء» ج 1، ص 64؛ و «كفاية الطّالب»، طبع نجف، ص 67. [10] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار إحياء الكتب العربيّة،تحقيق محمّد أبوالفضل ابراهيم، ج 2، ص 55، ضمن شرح خطبۀ 26: و «صحيح مسلم»، ج 3، ص 1259. و «طبقات ابن سعد»، ج 2، ص 244، طبع بيروت سنۀ 1376، هجري قمري. واين حديث را سُلَيم بن قيس هلالي در كتاب خود ص 209 و ص 210 بدين عبارت آورده است كه: سُليم گويد: إنّي لعند عبدالله بن عبّاس في بيته، عنده رهط من الشيعة فَذَكروا رسول الله صلّي الله عليه (وآله) وسلّم و موته فبكي ابن عبّاس و قال: قال رسول الله صلّي الله عليه واله وسلّم يوم الاثنين و هو اليوم الّذي قبض فيه وحوله أهل بيته و ثلاثون رجلاً من أصحابه: ايتوني بكتف اكتب لكم كتاباً لن تضلّوا بعدي و لا تختلفوا بعدي، فقال رجل منهم: إنّ رسول الله يهجر. فغضب رسول الله صلّي الله عليه (وآله) وسلّم و قال: إنّي أراکم تختلفون و أنا حيُّ فكيف بعد موتي! فترك الكتف. ابن أبي الحديد بعد از بيان روايت به عبارتي كه از او ذكر كرديم چنين گويد: هَذا الحديث قد خرّجه الشيخان محمّد بن اسماعيل البُخاري و مسلم بن الحجّاج القشيري في صحيحها؛ و اتّفق المحدثّون كافةً علي روايته. [12] ـ «طبقات» ابن سعد، ج 2، ص 242. [13] ـ «تاريخ طبري» ج 2، ص 436. و «البداية و النّهاية»، ج 5، ص 227. و «الكامل في التاريخ»، ج 2، ص 217. و «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد، ج 1، ص 133 از طبع چهار جلدي. [14] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار إحياء الكتب العربيّة، ج 2، ص 58، ضمن خطبۀ 26. [15] ـ «شرح نهج البلاغه»، طبع دار احياء الكتب العربيّة، ج 2، ص 57، ضمن خطبۀ 26. [16] ـ يَنبع ـ به فتح ياء و سكون نون و ضَمّ باء موحّده و عين مهمله ـ محلي است آباد و داراي چشمۀ آب و درخت و زراعت. در طرف راست كوه رَضوي است نسبت به كسي كه از مدينه سرازير شده و ميخواهد به طرف دريا برود. تا رَضوي يك شب راه فاصله دارد؛ و تا مدينه هفت مرحله است.(معجم البلدان). [17] ـ «فَلْتَةَ امر ناگهاني و تصادفي بدون إحكام و تدبير قبلي را گويند. [18] ـ «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد، طبع دار إحياء الكتب العربيّة، ج 2، ص 56 و ص 57. [19] ـ «نهج البلاغه»، خطبۀ دوّم، از طبع محمّد عبده، مصر، ص 30 [20] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ ششم، از طبع محمّد عبده، مصر، ص 41 و ص 42. [21] ـ در «نهج البلاغه» محمّد عبده، حَتَّي يَؤمَّ النَّاسَ هَذَا ضبط كرده است. ولي در شرح ابن أبي الحديد، و شرح مل فتح الله كاشي حَتَّي يَومِ النَّاسِ هَذَا ضبط شده است، يعني تا اين روز فعلي كه ميگذرد. [22] ـ كتاب «عقيدة الشّيعة»، طبع مطبعۀ سعادت مصر در سنۀ 1365، ص 84. [23] ـ اين كلام در ضمن خطبۀ حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام در حضور معاويه وارد شده است كه چون حضرت بر منبر رفتند و مناقب و فضائل اهل بيت را شمردند، مفصّلاً خطبۀ بليغي ايراد ميكنند و از جمله ميفرمايند: وَ قَد قَالَ رَسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم: مَا وَلَّتَ اُمَّةُ أمَرها رجلاً و فيهم من هو أعلم منه إلا لم يزل أمرهُم يَذهَبُ سفالاً حتَّي يرجعوا إلي ما تَرَكُوا («أمالي» شيخ طوسي، طبع نجف، ج 2، ص 172، و «غاية المرام» قسمت اوّل حديث 26، ص 298. و نيز در حديث 27 با سند ديگر نظير همين عبارت را در خطبۀ از آن حضرت نقل كرده است). [24] ـ آيۀ 25، از سورۀ 57: حديد. [25] ـ آيۀ 146، از سورۀ 3: آل عمران. [26] ـ آيۀ 54، از سورۀ 4: نساء. [27] ـ آيۀ 251، از سورۀ 2: بقره. [28] ـ آيۀ 35، از سورۀ 38: ص. [29] ـ ايۀ 79، از سورۀ 56: واقعه: «قرآن را مسّ نميكنند مگر طهارت يافتگان» و چون قرآن داراي باطن و بلكه داراي هفت باطن است، حقيقت آن معاني حقيقيّه و نوريّه را ادراك نميكنند مگر آنان كه دلشان از زنگار هوي و هوس پاك، و چشم از غير خدا دوخته باشند.
|
|
|