گالری تصاویر آرشیو بانک صوت کتابخانه پرسش و پاسخ ارتباط با ما صفحه اصلی
 
اعتقادات اخلاق حکمت عرفان علمی اجتماعی تاریخ قرآن و تفسیر جنگ
کتابخانه > مباحث علمی و اجتماعی > وظيفه فرد مسلمان در احياي حكومت اسلام
 کتاب وظیفه فرد مسلمان در احیای حکومت اسلام / قسمت دوم:لزوم تشکیل حکومت اسلامی، مبارزات مرحوم والد مولف، مولف در کمترل شدید ساواک

 

أعوذ بالله‌ من‌ الشّيطان‌ الرّجيم‌

بسم‌ الله‌ الرّحمن‌ الرّحيم‌

و صلّي‌ الله‌ علي‌ محمّد و آله‌ الطّاهرين

‌و لعنة‌ الله‌ علي‌ أعدائهم‌ أجمعين‌

مطالبي‌ كه‌ امروز خدمت‌ آقايان‌ عرض‌ مي‌كنم‌ ، مطالبي‌ است‌ كه‌ بسياري‌ از آن‌ تازگي‌ ندارد و كراراً به‌ نحو پراكنده‌ و منتشر عرض‌ شده‌ و حالا بمقداري‌ كه‌ خداوند توفيق‌ بدهد امروز به‌ نحو دسته‌جمعي‌ و مجموعه‌اي‌ عرض‌ مي‌كنيم‌ و تتّمۀ آنرا به‌ جلسات‌ بعد موكول‌ مي‌نمائيم‌ ، تا روح‌ و سرّ اين‌ مطالب‌ روشن‌ شود .

اصل‌ مطلب‌ دربارۀ ولايت‌ شرعي‌ است‌ كه‌ خداوند عليّ أعلي‌ زندگي‌ ما را كه‌ روي‌ زمين‌ قرار داده‌ است‌ مهمل‌ قرار نداده‌ ، بلكه‌ مي‌خواهد ما را بر يك‌ اساس‌ و مَشي‌ صحيح‌ و بر يك‌ نحو خاصّي‌ حركت‌ بدهد كه‌ آن‌ صراط‌ مستقيم‌ بسوي‌ خداست‌. و طبعاً اين‌ معنا بسيار دقيق‌ و لطيف‌ و عميق‌ است‌ كه‌ انسان‌ آن‌ صراط‌ مستقيم‌ را پيدا كند ؛ چون‌ صراط‌ مستقيم‌ واحد است‌ ، و أدقّ من‌ الشَّعر و أحَدُّ من‌ السَّيف‌ ، از مو باريكتر و از شمشير تيزتر .

انسان‌ بايد طوري‌ در دنيا زندگي‌ كند كه‌ هر لحظه‌اي‌ كه‌ مي‌خواهد بميرد ، با حجّت‌ بميرد ، و با قلب‌ محكم‌ بميرد و متزلزل‌ نباشد ؛ و آنچه‌ را كه‌ خداوند عالم‌ و أرواح‌ طيّبه‌ و نفوس‌ زكيّه‌ از انسان‌ توقّع‌ دارند ، به‌ اندازۀ قدرت‌ و سعۀ خودش‌ انجام‌ داده‌ باشد .

دوران‌ تاريك‌ ستم‌ شاهي

‌ من‌ بخصوصه‌ از زمان‌ كوچكي‌ در همين‌ همّ و غمّ بودم‌ ؛ حتّي‌ يادم‌ مي‌آيد وقتي‌ كوچك‌ بودم‌ بخصوص‌ آن‌ سالهائي‌ كه‌ سنّم‌ بين‌ شش‌ سال‌ و هفت‌ سال‌ بود ، مرحوم‌ پدر ما رحمة‌ الله‌ عليه‌ در طهران‌ مجالسي‌ داشتند و در مسجدي‌ إقامۀ نماز مي‌كردند ،تااينكه‌ كم‌كم‌ قضيّۀ كشف‌ حجاب‌ پيش‌ آمد و مجالس‌ عزاداري‌ و وعظ‌ در طهران‌ و سائر جاها ممنوع‌ شد . و از همان‌ كوچكي‌ پدر ما دست‌ ما را مي‌گرفت‌ ، و در اين‌ مجالس‌ با خودش‌ مي‌برد .

كشف‌ حجاب‌

از همان‌ كوچكي‌ اين‌ فكر در ذهنِ ما بود كه‌ آخر يعني‌ چه‌ ؟ مثلاً پدر ما يك‌ آدمي‌ است‌ كه‌ ما او را ديده‌ايم‌ و شناخته‌ايم‌ ، بر نهج‌ خودش‌ است‌ ، حرفش‌ درست‌ است‌ و صحيح‌ ؛ آخر اين‌ دستگاه‌ چرا با اينها مخالفت‌ مي‌كند ؟ چرا كلاههاي‌ معمولي‌ و محلّي‌ را از سر مردم‌ بر مي‌دارند ؟ و كلاه‌ شاپو بر سر مردم‌ مي‌گذارند ؟ چرا كشف‌ حجاب‌ مي‌كنند ؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد مي‌كوبند و چادر را از سرشان‌ مي‌كشند و پاره‌ مي‌كنند ؟

اين‌ فكر همينطور در ذهن‌ ما بود ، و خلاصه‌ در باطن‌ به‌ اينها لعن‌ مي‌فرستاديم‌ كه‌ آخر اين‌ چه‌ زندگي‌ است‌ كه‌ انسان‌ را با سر نيزه‌ مجبور كنند و بگويند چادرت‌ را بردار ! يا لباست‌ را كوتاه‌ كن‌ ! يا ريشت‌ را بزن‌ ! يا حتماً بايد كلاه‌ شاپو سرت‌ بگذاري‌ !

در آنوقت‌ همۀ مردم‌ مجبور بودند كلاه‌ شاپو سرشان‌ بگذارند ؛ و هر كس‌ شاپو سرش‌ نمي‌گذاشت‌ أعمّ از كاسب‌ و عمله‌ و بنّا ، او را مي‌بردند كلانتري‌ و حبس‌ مي‌كردند و شلاّق‌ مي‌زدند و شكنجه‌ مي‌دادند ، و اين‌ وضع‌ خيلي‌ عجيبي‌ بود .

بله‌ ، تا آنكه‌ كشف‌ حجاب‌ عملي‌ شد ؛ كشف‌ حجاب‌ در سنۀ 1354 هجري‌ قمري‌، تقريباً 55 سال‌ پيش‌ واقع‌ شد ؛ و وضع‌ آن‌ زمان‌ اصلاً گفتني‌ نيست‌ . آن‌ كساني‌ كه‌ ديده‌اند مي‌دانند كه‌ گفتني‌ نيست‌ و نوشتني‌ هم‌ نيست‌ . هر چه‌ انسان‌ بخواهد بنويسد مطلب‌ بالاتر است‌ . و هر چه‌ بخواهد بگويد ، نمي‌تواند آن‌ مطلب‌ را برساند .

مبارزات‌ مرحوم‌ والد مؤلّف‌

مرحوم‌ پدر ما مقيّد بودند در ايّام‌ ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ پس‌ از اقامه‌ جماعت‌ در مسجدشان‌ ، خودشان‌ منبر بروند و صحبت‌ كنند . در اوائل‌ زمان‌ رضاخان‌ پهلوي‌ كه‌ من‌ خيلي‌ كوچك‌ بودم‌ ، و آن‌ وقت‌ را به‌ ياد ندارم‌ (كه‌ پس‌ از ايّام‌ نهم‌ آبان‌ 1304 شمسي‌ و تاجگذاري‌ موقّت‌ بود) ايشان‌ در بالاي‌ منبر گفته‌ بودند : اي‌ مردم‌ بيدار باشيد ! خطرات‌ عجيبي‌ بسوي‌ ما در حركت‌ است‌ و پيغمبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ فرمودند كه‌ : بترسيد از آن‌ زماني‌ كه‌ باد زردي‌ از طرف‌ مغرب‌ بوزد و شما صبح‌ از خواب‌ بيدار شويد و ببنيد همۀ دين‌ و ايمانتان‌ از دست‌ رفته‌ است‌ . امروز آن‌ روز است‌ ؛ گِلادسْتُون‌ انگليسي‌ كه‌ در صد سال‌ پيش‌ قرآن‌ را برداشت‌ و بر روي‌ تريبون‌ كوفت‌ و گفت‌ : اي‌ اعيان‌ زبدۀ انگليس‌ تا اين‌ كتاب‌ در جامعۀ مسلمين‌ است‌ ، اطاعت‌ از ما در سرزمينهاي‌ استعماري‌ انگلستان‌ محال‌ است‌ ! بايد اين‌ قرآن‌ را از روي‌ زمين‌ برداريد !

در منبر مطالبي‌ شبيه‌ به‌ آن‌ ايراد مي‌كنند و پيشگوئيها و پيش‌بيني‌هائي‌ را در جريان‌ واقعه‌ و حملۀ مفاسد و استعمار مدهش‌ و موحش‌ را شرح‌ مي‌دهند، و در آخر منبر هم‌ دعا مي‌كنند به‌ افرادي‌ كه‌ بيدارند و دينشان‌ را در مشقّات‌ و مشكلات‌ حفظ‌ مي‌كنند ، و بعد نفرين‌ مي‌كنند بر دشمنان‌ آل‌ محمّد صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ و كساني‌ كه‌ به‌ دين‌ قصد خيانت‌ دارند .

بعد ايشان‌ مي‌آيند منزل‌ در حالي‌ كه‌ روزه‌ بودند . والدۀ ما براي‌ ما تعريف‌ مي‌كردند كه‌ بعد از يك‌ ساعت‌ چند مأمور و پاسبان‌ به‌ منزل‌ آمدند ، و يك‌ دستوري‌ آوردند كه‌ خلاصه‌ بايد جلب‌ بشويد ، و به‌ كلانتري‌ تشريف‌ بياوريد . ايشان‌ به‌ عموي‌ ما آقا سيّد محمّد كاظم‌ اطّلاع‌ مي‌دهند كه‌ بيايند منزل‌ سرپرستي‌ كنند . و به‌ أهل‌ بيتشان‌ مي‌گويند : من‌ مي‌روم‌ جائي‌ و كاري‌ دارم‌ . ايشان‌ را مي‌برند به‌ كلانتري‌ ، و از آنجا ايشان‌ را يكسره‌ مي‌برند براي‌ نظميّه‌ در حبس‌ شمارۀ 1 ، و يك‌ شبانه‌ روز در همان‌ سلولها ايشان‌ را حبس‌ مي‌كنند ؛ حالا نه‌ استنطاقي‌ ، نه‌ حرفي‌ ، هيچ‌ هيچ‌ ، همينطور بلا تكليف‌ و بدون‌ ارائۀ جرم‌ .

كم‌ كم‌ از طهران‌ سرو صدا بلند مي‌شود ، و افرادي‌ شروع‌ مي‌كنند به‌ اقدامات‌ ، از جمله‌ آية‌ الله‌ آقاي‌ ميرزا محمّد رضاي‌ شيرازي‌ فرزند مرحوم‌ آية‌ الله‌ مرحوم‌ آقا ميرزا محمّد تقي‌ شيرازي‌ رحمة‌ الله‌ عليه‌ كه‌ پدرش‌ استاد پدر ما بود ، تلگرافي‌ به‌ شاه‌ مي‌كند . و همچنين‌ بعضي‌ از همين‌ مردم‌ محلّ و كسانيكه‌ قدري‌ غيرت‌ ديني‌ داشتند جمع‌ مي‌شوند كه‌ همان‌ وقت‌ بروند به‌ منزل‌ شاه‌ ، و كاخ‌ را سنگباران‌ كنند ؛ كه‌ ايشان‌ را بعد از يك‌ شبانه‌ روز آزاد مي‌ كنند.

البتّه‌ عرض‌ كردم‌ اينها در آن‌ وقتي‌ بود كه‌ من‌ خيلي‌ كوچك‌ بودم‌ كه‌ مُدرَكم‌ نيست‌ . خلاصه‌ وضع‌ اينطور بود كه‌ اگر كسي‌ مي‌گفت‌ : ملاحظۀ دين‌ و ايمان‌ خودتان‌ را بكنيد ، اين‌ بدترين‌ جرم‌ و بالاترين‌ شورش‌ بود .

دولت‌ بي‌حجابي‌ را رسمي‌ كرد . بعد دانشكدۀ معقول‌ و منقول‌ را براي‌ برانداختن‌ طلاّب‌ و حوزه‌هاي‌ علميّه‌ تشكيل‌ داد ؛ و منبرها را محدود كرد و گفت‌ : هيچكس‌ حقّ منبر رفتن‌ ندارد . چون‌ همۀ عِمامه‌ها را پاره‌ كرده‌ بودند مگر آنانكه‌ از دولت‌ اجازۀ رسمي‌ مي‌گرفتند ؛ و بدون‌ استثناء مردم‌ را مي‌بردند به‌ كلانتري‌ و التزام‌ مي‌گرفتند كه‌ تا فلان‌ روز بايد عمامه‌ات‌ را برداري‌ يا خودشان‌ بر مي‌داشتند ، و قباها را هم‌ مي‌بريدند .

مرحوم‌ پدر ما گفت‌ : من‌ عمامه‌ام‌ را بر نمي‌دارم‌ و اجازه‌ هم‌ نمي‌گيرم‌ ! من‌ عمامه‌اي‌ كه‌ با اجازه‌ باشد سرم‌ نمي‌گذارم‌ . در آن‌ وقت‌ علماي‌ طهران‌ بدون‌ استثناء اجازه‌ گرفتند ، آن‌ كسانيكه‌ عمامه‌ بر سر داشتند چاره‌ نداشتند ، چون‌ با اهانت‌ عمامه‌ها را بر مي‌داشتند . ايشان‌ گفت‌ : من‌ بدون‌ عمامه‌ هم‌ كار خود را مي‌كنم‌ و وظيفه‌ام‌ را انجام‌ مي‌دهم‌ . اگر عمامۀ مرا هم‌ بردارند ، من‌ با همين‌ قبا و لبّاده‌ يك‌ شب‌ كلاه‌ سرم‌ مي‌گذارم‌ و صبح‌ تا غروب‌ در خيابانها فقط‌ راه‌ مي‌روم‌ . گفتند : خوب‌ چرا راه‌ مي‌روي‌ ؟ گفت‌ : براي‌ اينكه‌ مردم‌ مرا ببينند ! فقط‌ همين‌ تبليغ‌ من‌ است‌ ، در آن‌ وقت‌ همين‌ وظيفۀ من‌ است‌ . و همين‌ كار را هم‌ مي‌كنم‌ .

ايشان‌ مقيّد بود كه‌ حتماً هر سالي‌ يكبار مشرّف‌ بشوند براي‌ كربلا ، و دهۀ عاشورا را آنجا باشند ؛ و چند سال‌ شهرباني‌ تذكره‌ و گذرنامه‌ را كه‌ مي‌خواست‌ به‌ ايشان‌ بدهد مي‌گفت‌ : لباس‌ بايد بي‌عمامه‌ باشد . و ايشان‌ مي‌گفت‌ : من‌ بي‌عمامه‌ اصلاً كربلا نمي‌روم‌ ، من‌ عكس‌ بی‌عمامه‌ نمي‌اندازم‌ . گفتند : اگر مي‌خواهي‌ بروي‌ اين‌ است‌ . گفتند : نمي‌روم‌ ، و نرفتند كربلا تا هنگامي‌ كه‌ تمام‌ آن‌ دستگاه‌ بهم‌ خورد ، و آقايان‌ را هم‌ با عمامه‌ عكس‌ برداري‌ كردند ، و اجازه‌ دادن‌ كه‌ با عمامه‌ عكس‌ بردارند .

در طهران‌ و شهرستانها وقتي‌ خواستند بي‌حجابي‌ را رسمي‌ كنند امر كردند كه‌ رئيس‌ هر صنفي‌ يك‌ مجلس‌ ضيافت‌ و ميهماني‌ تشكيل‌ بدهد ، و افراد آن‌ صنف‌ را دعوت‌ كند كه‌ با خانمهايشان‌ مكشّفه‌ و با كلاه‌ ( زنها هم‌ با كلاههاي‌ فرنگي‌ ) در آن‌ مجلس‌ شركت‌ كنند . اين‌ مجالس‌ خيلي‌ تشكيل‌ شد ؛ در ميان‌ ادارات‌ ، شهرباني‌ ، دادگستري‌ ، مجلس‌ ، كسبه‌ ، تجّار ، اصناف‌ ، در همۀ شهرستانها برگزار شد .

آنوقت‌ در طهران‌ ، براي‌ آقايان‌ علماء كه‌ اجباراً بايد مجلسي‌ تشكيل‌ دهند و آقايان‌ علما همه‌ در آن‌ مجلس‌ شركت‌ كنند ، چهار نفر را مشخّص‌ كردند كه‌ از سرشناسان‌ درجۀ يك‌ طهران‌ بودند ؛ و اينها بايستي‌ كه‌ مجلسي‌ درست‌ كنند و علماء را با خانمهايشان‌ دعوت‌ كنند . يكي‌ از آن‌ چهار نفر پدر ما بود ، يكي‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقا شيخ‌ علي‌ مدرّس‌ ، يكي‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ امام‌ جمعه‌ طهران‌ ،و يكي‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ شريعتمدار رشتي‌ .اين‌ چهار نفر را معيّن‌ كردند كه‌ بعنوان‌ رئيس‌ ، تمام‌ علما را با خانمهايشان‌ بی‌حجاب‌ ومكشّفه‌ ، در چهار مجلس‌ در خانه‌هاي‌ خود دعوت‌ كنند .

و آن‌ زمان‌ غير اين‌ زمان‌ بود . و آن‌ زمان‌ حتّي‌ غير از زمان‌ اين‌ محمّد رضا هم‌ بود ؛ زمان‌ محمّد رضا شدّت‌ و فشار و مشكلات‌ خيلي‌ بالا بود ، ولي‌ حساب‌ شده‌ و كلاسيك‌ و از راه‌ بود . امّا در آن‌ زمان‌ فقط‌ فُحش‌ و قدّاره‌ و تفنگ‌ بود واگر كسي‌ اينكار را نمي‌كرد يك‌ پاسبان‌ مي‌آمد و او را مي‌كشيد و مي‌برد ؛ اينطوري‌ بود . و خود آن‌ رضا شاه‌ بارها خودش‌ از ماشين‌ در هنگام‌ عبور از خيابانها پياده‌ مي‌شد ، و به‌ شكم‌ زنها لگد مي‌زد و چادر از سرشان‌ مي‌كشيد . بله‌ خودش‌ يك‌ همچنين‌ آدمي‌ بود

اگر كسي‌ مي‌خواهد درست‌ از تاريخ‌ اينها اطّلاع‌ پيدا كند ، اجمالاً تاريخي‌ دارد حسين‌ مكّي‌ به‌ نام‌ «تاريخ‌ بيست‌ سالۀ ايران‌» در سه‌ جلد ، آن‌ وقتي‌ كه‌ بنده‌ در قم‌ بودم‌ اين‌ كتاب‌ ممنوع‌ بود . تقريباً سه‌ جلدش‌ 1500 صفحه‌ است‌ . بنده‌ آنرا از يكي‌ از آقايان‌ علماء : آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد احمد زنجاني‌ گرفتم‌ و مطالعه‌ كردم‌ ، و به‌ ايشان‌ برگرداندم‌ . ولي‌ بعد آنرا تهيّه‌ كردم‌ و الآن‌ آنرا دارم‌ .

در آن‌ طريق‌ ورود كودتائي‌ كه‌ نرمان‌ انگليسي‌ بدست‌ سيّد ضياء و رضاخان‌ كرد و همچنين‌ عواقب‌ او و پايان‌ دورۀ احمدشاه‌ و كيفيّت‌ پيدايش‌ پهلوي‌ و رضان‌ خان‌ ، شرح‌ داده‌ شد ، كه‌ بالاخص‌ خواندن‌ زندگاني‌ احمدشاه‌ براي‌ همه‌ لازم‌ است‌ ؛ يكدوره‌ زندگاني‌ احمد شاه‌ بايد خوانده‌ شود . و همين‌ حسين‌ مكّي‌ هم‌ يك‌ كتابي‌ دارد به‌ نام‌ «زندگي‌ احمدشاه‌» كه‌ خيلي‌ مطالب‌ از آنجا بدست‌ مي‌آيد . ملك‌ الشعراء بهار هم‌ در زندگي‌ احمد شاه‌ كتابي‌ نوشته‌ است‌ .

به‌ هر حال‌ عرض‌ شد يكي‌ از افرادي‌ كه‌ مأمور شده‌ بود آقايان‌ علما را دعوت‌ كنند ، پدر ما بود . و رئيس‌ نظميّه‌ هم‌ سرتيپ‌ محمّد خان‌ درگاهي‌ بود كه‌ او را بايد از اشرار روزگار محسوب‌ داشت‌ ؛ در شرارت‌ها و جنايت‌ها داستانهائي‌ دارد كه‌ از تصوّر بيرون‌ است‌ ، از همان‌ همپياله‌هاي‌ رضاخان‌ بود . هر كسي‌ را مي‌گرفتند مي‌بردند ، ديگر برده‌ بودند ؛ و اصلاً كسي‌ برود حبس‌ و برگردد معني‌ نداشت‌ . هر كس‌ مي‌رفت‌ ، ميرفت‌ . آنقدر افرادي‌ را گرفتند و كشتند و سرها را در انبانهاي‌ آهك‌ آبزده‌ گذاشتند و بستند ، إلي‌ ماشاءالله‌ كه‌ گفتني‌ نيست‌ .

در آنوقت‌ پدر ما مريض‌ بود . حصبه‌ داشت‌ و در منزل‌ بستري‌ بود . يكي‌ از مأمومني‌ مسجد ايشان‌ : مسجد لاله‌زار كه‌ دُكانش‌ در خيابان‌ اسلامبول‌ بود و براي‌ نماز به‌ مسجد مي‌آمد ، ساعت‌ سازي‌ بود به‌ نام‌ سيّد عليرضا صدقي‌ نژاد . و فرد متديّني‌ بود ، ولي‌ از طرفي‌ هم‌ با همان‌ سرتيپ‌ محمّدخان‌ درگاهي‌ بمناسبت‌ همين‌ امور تعميرات‌ ساعت‌ ، سلام‌ و عليك‌ داشت‌ .

يك‌ روز كه‌ من‌ از مدرسه‌ به‌ منزل‌ آمدم‌ ، ظهر بود ، كيفم‌ دستم‌ بود و كوچك‌ بودم‌ ، آمدم‌ در قسمت‌ بيروني‌ خدمت‌ پدرمان‌ نشستم‌ و ايشان‌ هم‌ در بستر افتاده‌ بودند ؛ ديدم‌ در زدند ، و اين‌ سيّد عليرضا صدقي‌ نژاد آمد منزل‌ و سلام‌ كرد و نشست‌ و شروع‌ كرد به‌ احوالپرسي‌ و پدر ما هم‌ افتاده‌ بود . در بين‌ احوالپرسي‌ و سخنانش‌ گفت‌ كه‌ : سرتيپ‌ محمّد خان‌ درگاهي‌ آمده‌ در دكّان‌ ما و گفته‌ كه‌ تو به‌ آقا اين‌ خبر را بده‌ كه‌ ايشان‌ هم‌ يكي‌ از چهارنفري‌ هستند كه‌ در طهران‌ معيّن‌ شده‌اند براي‌ اينكه‌ مجلس‌ تشكيل‌ بدهند . ولي‌ من‌ گفتم‌ آقا مريض‌اند ، الآن‌ توي‌ رختخواب‌ افتاده‌اند . سرتيپ‌ گفت‌ : ما صبر مي‌كنيم‌ تا ايشان‌ حالشان‌ خوب‌ شود ، ما صبر مي‌كنيم‌ .

تا اين‌ جمله‌ را پدر ما شنيدند بلند شدند و در رختخواب‌ نشستند و گفتند : تو فلان‌ ... خوردي‌ گفتي‌ فلان‌ كس‌ مريض‌ است‌ . من‌ كجا مريضم‌ ؟ من‌ سالمم‌! اين‌ خيال‌ مي‌كند كه‌ ما مثل‌ خودش‌ هستيم‌ ؛ و شروع‌ كرد به‌ فحش‌ دادن‌ ، از آن‌ فحشهاي‌ بسيار قبيح‌ و زشت‌ نه‌ از اين‌ فحش‌هاي‌ عادي‌ كه‌ اين‌ پدر سوخته‌ چه‌ هست‌ و چه‌ هست‌ ، اين‌ فلان‌ است‌ كه‌ دست‌ دخترانش‌ (اشرف‌ و شمس‌) را گرفته‌ و در 17 دي‌ ، و برده‌ نشان‌ سربازها داده‌ بعنوان‌ جشن‌ . او خيال‌ مي‌كند ما مثل‌ خودش‌ هستيم‌ كه‌ دخترهاي‌ خودمان‌ را به‌ مردم‌ نشان‌ دهيم‌ ؟ زن‌ خودمان‌ را نشان‌ دهيم‌ ؟

ايشان‌ شروع‌ كرد به‌ فحش‌دادن‌ و رنگش‌ شده‌ بود مثل‌ توت‌ سياه‌ ، و آن‌ بيچاره‌ سيّد عليرضا رنگش‌ مثل‌ ليمو زرد شده‌ بود . اصلاً داشت‌ مي‌مرد !

برو بگو به‌ اينها (اشاره‌ به‌ سرتيپ‌ درگاهي‌) كه‌ عين‌ اين‌ پيغام‌ مرا براي‌ اين‌ غول‌ بياباني‌ ببرند : ما دين‌ داريم‌ ، شرف‌ داريم‌ ، عزّت‌ داريم‌ ، مسلمانيم‌ ، حيا داريم‌ ، زنهاي‌ ما عفيف‌اند ، نجيبند ؛ اين‌ خيال‌ را از سر خودت‌ دور كن‌ !

و امّا من‌ يك‌ سر دارم‌ و اگر خيلي‌ بيشتر از اين‌ هم‌ سَر مي‌داشتم‌ ، حاضر بودم‌ در اين‌ راه‌ بدهم‌ . حالا متأسّفم‌ چرا يك‌ سر دارم‌ ! امّا زن‌ و بچّه‌ام‌ بعد از اينكه‌ من‌ كشته‌ شدم‌ اينها را هم‌ نمي‌توانيد ببريد ، مگر اينكه‌ طناب‌ به‌ پايشان‌ ببنديد و توي‌ كوچه‌ بكشيد ، وسط‌ كوچه‌ هم‌ آنها جان‌ مي‌دهند .

برخيز برو .

صدقي‌ نژاد گفت‌ : آقا من‌ چطور اين‌ حرفها را به‌ سرتيپ‌ بگويم‌ ؟ چطور من‌ اين‌ حرف‌ را بزنم‌ ؟ عين‌ اينها را من‌ بروم‌ بگويم‌ ؟! من‌ چطور بگويم‌ ؟!

گفتند : از شفاعت‌ جدّم‌ در روز قيامت‌ محروم‌ باشي‌ اگر يك‌ كلمه‌ از اينها را كه‌ بتو گفتم‌ كمتر بگوئي‌ .

سيّد عليرضا صدقي‌نژاد برخاست‌ و با حالي‌ بسيار افسرده‌ و ناراحت‌ رفت‌ .

و بعد مرحوم‌ پدر ما بما گفت‌ كه‌ : سرتيپ‌ محمّد خان‌ رفته‌ دكّان‌ سيّد عليرضا ، و او هم‌ ماجرا را گفته‌ كه‌ ايشان‌ چنين‌ پيغامي‌ داده‌اند . سرتيپ‌ هم‌ سري‌ تكان‌ داده‌ و گفته‌ : تا ببينيم‌ تا ببينيم‌ (يعني‌ كه‌ آيا واقعاً راست‌ مي‌گويند يا نه‌ ؟)

در دنبالۀ كاري‌ كه‌ پدر ما كرد ، آقاي‌ شيخ‌ علي‌ مدرّس‌ هم‌ گفته‌ بود : من‌ اين‌ كار را نمي‌كنم‌ ! آقاي‌ شريعتمدار رشتي‌ هم‌ گفته‌ بود : من‌ اينكار را نمي‌كنم‌ ! مرحوم‌ امام‌ جمعۀ طهران‌ هم‌ گفته‌ بود : من‌ يك‌ سر دارم‌ ، آن‌ را هم‌ در اين‌ راه‌ مي‌دهم‌ ! ما اينكار را نمي‌كنيم‌ ؛ آن‌ سه‌ تا هم‌ نفي‌ كردند .

امّا اين‌ جريان‌ در اصناف‌ ديگر انجام‌ شد و بعضي‌ از افرادي‌ كه‌ غيرتمند بودند شروع‌ كردند به‌ خودكشي‌ كردن‌ . چون‌ دعوت‌ مي‌كردند زنهايشان‌ را با خودشان‌ در اين‌ مجالس‌ و آنها هم‌ مي‌بايست‌ شركت‌ كنند و بعضي‌ هم‌ حاضر نبودند و بالاخره‌ بخصوص‌ در خود طهران‌ خيلي‌ها خودكشي‌ كردند .

از جملۀ يكي‌ از كسانيكه‌ خودكشي‌ كرد ، از قوم‌ و خويشهاي‌ خود ما بود ؛ يك‌ محمّدخاني‌ بود شريف‌زاده‌ ، و اين‌ شوهر دختر خالۀ مرحوم‌ مادر ما بود ، و از اجزاي‌ آنوقت‌ دادگستري‌ بود ، مرد متديّني‌ هم‌ بود . به‌ او گفته‌ بودند كه‌ : عيالت‌ را فلان‌ شب‌ بايد بياوري‌ دادگستري‌ در فلان‌ مجلس‌ .

ايشان‌ شب‌ مي‌آيد مقدار زيادي‌ ترياك‌ مي‌گيرد و مي‌خورد ، و در خيابان‌ راه‌ مي‌افتد ، منزل‌ هم‌ نمي‌آيد ، آب‌ زيادي‌ هم‌ مي‌خورد و راه‌ مي‌رود كه‌ اين‌ زهر اثر خودش‌ را بكند . نزديك‌ طلوع‌ آفتاب‌ بود كه‌ روي‌ همان‌ خيابان‌ به‌ زمين‌ مي‌افتد ، او را به‌ منزل‌ مي‌آورند و به‌ فاصله‌ يك‌ ساعت‌ مي‌ميرد .

افرادي‌ به‌ همين‌ كيفيّت‌ خودكشي‌ كردند . اين‌ انتحارها در وقتي‌ صورت‌ گرفت‌ كه‌ رضاخان‌ رفته‌ بود براي‌ مازندران‌ ، در آنجا شنيده‌ بود كه‌ قشون‌ روس‌ يك‌ مانوري‌ در سرحدّ داده‌اند ، و لذا ترسيد و ديد الآن‌ كه‌ روسها آمده‌اند در سرحدّ ، اگر اين‌ قضيّۀ كشف‌ حجاب‌ و زد و خوردها موجب‌ اغتشاش‌ در داخل‌ كشور باشد مصلحت‌ نيست‌ . از همانجا تلگراف‌ زد به‌ «جَم‌» كه‌ رئيس‌ الوزراي‌ آن‌ وقت‌ بود كه‌ فعلاً دست‌ نگهداريد تا بعداً خبر بدهم‌ . و جم‌ هم‌ اين‌ مجالس‌ را همان‌ زمان‌ به‌ كلّي‌ تعطيل‌ كرد . جم‌ همان‌ كسي‌ بود كه‌ در وقت‌ حركت‌ رضاخان‌ به‌ مازندران‌ به‌ او گفته‌ بود : اگر اعليحضرت‌ همايوني‌ تشريف‌ ببرند براي‌ مازندران‌ و برگردند ، آب‌ از آب‌ تكان‌ نمي‌خورد و تمام‌ چادرها برداشته‌ شده‌ است‌ .

مرحوم‌ پدر ما وقتي‌ كه‌ رضاخان‌ از ايران‌ رفت‌ ، در همان‌ وقتي‌ كه‌ انگليسها و روسها آمده‌ بودند ، نُقل‌ خريد آورد در منزل‌ ما ، و به‌ اندازه‌اي‌ خوشحال‌ بود كه‌ كم‌ وقتي‌ من‌ ايشان‌ را آنقدر شاداب‌ ديدم‌ . و سوگند ياد كرد كه‌ چند سال‌ است‌ (يا ده‌ سال‌ است‌) كه‌ يك‌ شب‌ نشد كه‌ من‌ بيايم‌ خانه‌ با فكر راحت‌ بخوابم‌ و اميد داشته‌ باشم‌ كه‌ تا صبح‌ زنده‌ هستم‌ . وضع‌ اينطور بود .

اين‌ قضايا منحصر در چادر و حجاب‌ و امثال‌ اينها نبود ، بلكه‌ هدف‌ از بين‌ بردن‌ قرآن‌ بود ؛ يعني‌ همان‌ حرف‌ نخست‌ وزير و رئيس‌ حزب‌ سوسياليست‌ انگليس‌ كه‌ مسيحي‌ ولي‌ صهيونيزم‌ مسلك‌ بود . كه‌ او واقعاً استعمار انگليس‌ را در آن‌ وقت‌ جان‌ داد و او مردي‌ بود عجيب‌ ، تاريخش‌ كوبنده‌ است‌ ، كارهايش‌ شكننده‌ و بشر براندازنده‌ است‌ .

اينها بطوري‌ وارد شدند كه‌ دين‌ و ايمان‌ و مذهب‌ و شرف‌ و دختر و پسر و حَميّت‌ و زندگي‌ و مال‌ و ثروت‌ و عزّت‌ و ... همه‌ را بردند .

اين‌ بود نمونه‌اي‌ از مسألۀ كشف‌ حجاب‌ كه‌ ما همۀ اين‌ مسائل‌ را وجب‌ به‌ وجب‌ مي‌ديديم‌ . در مدرسه‌ هم‌ كه‌ مي‌رفتيم‌ چه‌ مدرسۀ ابتدائي‌ و چه‌ دوران‌ نهائي‌ ، معلم‌ها ، ناظم‌ وبچّه‌ها پيوسته‌ ما را مسخره‌ مي‌كردند و مي‌گفتند : تو آخوندزاده‌ هستي‌ ! آخوندها مفت‌ خورند ، آخوندها چنين‌ ، آخوندها چنان‌ . پولها را مي‌دهند اين‌ عربهاي‌ سوسمارخور مي‌خورند . چرا حجّ مي‌كنند ؟ چرا پولهايشان‌ را نمي‌دهند مردم‌ بروند انگليس‌ ؟ چرا نمي‌دهند بچّه‌هايشان‌ بروند فرانسه‌ تحصيل‌ كنند ؟ (آن‌ وقت‌ فرانسه‌ خيلي‌ آبادتر از انگلستان‌ امروز بود ، لسان‌ فرانسه‌ هم‌ رواجش‌ بيشتر بود ، عنوان‌ فرانسه‌ هم‌ بيشتر بود .)

ديگر شما هيچ‌ متلكي‌ را باورنكنيد كه‌ ما از اينها نشنيده‌ باشيم‌ . حالا چكار هم‌ بكنيم‌ ؟ چاره‌اي‌ نداشتيم‌ . در مدرسۀ ابتدائي‌ خيلي‌ بچّه‌ها غلبه‌ داشتند و اذّيت‌ مي‌كردند . معلّم‌هاي‌ تربيت‌ شده‌ در دانشسراي‌ عالي‌ و ادبيّات‌ ، در كلاس‌ها چه‌ زخم‌ زبانها كه‌ نمي‌زدند و چه‌ ابطال‌ حقوقها كه‌ نمي‌نمودند ؛ ولي‌ ما در وجدانمان‌ مي‌ديديم‌ كه‌ بيجامي‌گويند ، اين‌ متلكها و اين‌ حرفهايشان‌ درست‌ نيست‌ .

مؤلف‌ در سير مراتب‌ علوم‌

وقتي‌ كه‌ رفتيم‌ به‌ قسمتهاي‌ بالاتر ، ديگر بچّه‌ها مسخره‌ نمي‌كردند ، ما خيلي‌ در دروس‌ زرنگ‌ بوديم‌ ، در كارها و درس‌ها ، و هم‌ شاگردي‌ها محتاج‌ درسهاي‌ ما بودند ، لذا از اين‌ جهت‌ به‌ ما احترام‌ مي‌گذاشتند ، ولي‌ به‌ حرف‌ ما كه‌ كسي‌ گوش‌ نمي‌كرد . در همين‌ دوران‌ هنرستان‌ و تخصّص‌ در قسمتهاي‌ فنّي‌ كه‌ طيّ شد ، من‌ تا آن‌ روز آخري‌ كه‌ از مدرسه‌ آمدم‌ بيرون‌ ، زُلف‌ نداشتم‌ ؛ و به‌ كلّي‌ سرم‌ را با ماشين‌ مي‌زدم‌ ، و لباسم‌ كوتاه‌ نبود . و معلّمين‌ ما همه‌ تحصيل‌ كردۀ آلمان‌ و چه‌ و چه‌ بودند . رئيس‌ مدرسه‌ هم‌ ابتدا امير سهام‌ الدّين‌ غفّاري‌ (ذكاء الدّوله‌) و سپس‌ دكتر مفخّم‌ بود با چه‌ وضعيّاتي‌ . امّا اينها بمن‌ ، به‌ نظر تقديس‌ نگاه‌ مي‌كردند ، مي‌ديدند كه‌ نمي‌توانند بگويند فلان‌ كس‌ از نقطه‌ نظر اينكه‌ يك‌ بچّۀ كودن‌ و نفهم‌ و عقب‌افتاده‌اي‌ است‌ اينكارها را مي‌كند .

مثلاً معلّم‌ آلماني‌ ما آقاي‌ علي‌ اصغر صبا كه‌ شايد الآن‌ حيات‌ داشته‌ باشند ، اين‌ مرد عجيبي‌ بود . او هيچ‌ وقت‌ در دفتر كلاس‌ نمره‌ نمي‌داد ، بلكه‌ دفترش‌ يك‌ دفتر بغلي‌ بود توي‌ جيبش‌ ، و در آن‌ نمرۀ بچّه‌ها را يادداشت‌ مي‌كرد و معدّل‌ آن‌ نمره‌ها را مي‌گرفت‌ و آنرا نمرۀ امتحان‌ قرار مي‌داد و امتحان‌ هم‌ نمي‌كرد . يك‌ آدمي‌ بود بسيار ساعي‌ و كوشا و از بچّه‌ها درس‌ مي‌خواست‌ . افرادي‌ را كه‌ درس‌ نمي‌خواندند سخت‌ تنبيه‌ مي‌كرد ، خلاصه‌ خيلي‌ جدّي‌ بود . زبان‌ آلماني‌ او هم‌ بسيار خوب‌ بود ؛ و ما در تمام‌ اين‌ دوراني‌ كه‌ در آنجا بوديم‌ حتّي‌ يكبار نديديم‌ كه‌ در يك‌ جمله‌ يا در يك‌ آرتيكل‌ اشتباه‌ كند ، أبداً .

او بقول‌ امروزي‌ها ماكزيمم‌ و حدّ أعلاي‌ نمره‌اش‌ هفده‌ بود ؛ اصلاً در عمرش‌ ديده‌ نشده‌ بود كه‌ به‌ كسي‌ نمرۀ هيجده‌ بدهد ، و آن‌ نمره‌ هفده‌ را حتماً به‌ من‌ مي‌داد . هميشه‌ نمرۀ من‌ در دفترش‌ هفده‌ بود . خيلي‌ هم‌ مرا دوست‌ داشت‌ . يك‌ روز به‌ من‌ گفت‌ : بيا فلان‌ حكايت‌ را بگو . ما رفتيم‌ آن‌ حكايت‌ را به‌ آلماني‌ گفتيم‌ ، از اوّل‌ تا آخر . و او يك‌ اشتباه‌ كوچك‌ نتوانست‌ از ما بگيرد ، حتّي‌ يك‌ اشتباه‌ كوچك‌ كوچك‌ ، مثلاً يك‌ دِ را دِن‌ بگوئيم‌ ، و در اين‌ چيزها كه‌ نمي‌شود انسان‌ اشتباه‌ نكند ، بچّه‌اي‌ كه‌ مدرسه‌ايست‌ .

آنروز به‌ من‌ در كتابچّه‌اش‌ نمرۀ هيجده‌ داد و گفت‌ : حسيني‌ قسم‌ بخدا پانزده‌ سال‌ است‌ نمرۀ هيجده‌ به‌ كسي‌ نداده‌ام‌ .

خلاصه‌ اين‌ دوران‌ را هم‌ ما گذرانديم‌ ، ولي‌ همان‌ وقتي‌ كه‌ ما قسمت‌ ماشين‌ سازي‌ و تكنيك‌ را طي‌ مي‌كرديم‌ و آن‌ دروس‌ را مي‌خوانديم‌ ، عشق‌ اين‌ را داشتيم‌ كه‌ اين‌ كارهايمان‌ تمام‌ بشود برويم‌ دنبال‌ خودمان‌ ، ببينيم‌ چه‌ خبرها هست‌ .

چون‌ فكر مي‌كردم‌ پدرمان‌ يك‌ آدمي‌ است‌ مجتهد ، و با آنكه‌ ما را اجبار بر تحصيل‌ علوم‌ ديني‌ نمي‌كند و اينكار را هم‌ نكرد ، ولي‌ معذلك‌ از مشوّقات‌ و مرغّبات‌ بسياري‌ ما را بهره‌مند مي‌نمود ، فلهذا خودمان‌ با رغبت‌ آمديم‌ و از اول‌ هم‌ دنبال‌ همين‌ مسائل‌ بوديم‌ .

وقتي‌ كه‌ آن‌ دوره‌ تمام‌ شد ، براي‌ ما هيجده‌ كار پيدا شد : تحصيل‌ در آمريكا ، تحصيل‌ در شوروي‌ ، معاوت‌ مهندس‌ سالور در كارخانۀ سيمان‌ حضرت‌ عبدالعظيم‌ ، يك‌ سري‌ چاههاي‌ آرتزين‌ مي‌كندند در لار ، گفتند تو برو آنجا ؛ خلاصه‌ هيجده‌ شغل‌ بود كه‌ ما از ميان‌ تمام‌ اينها رشتۀ طلبگي‌ را براي‌ خودمان‌ انتخاب‌ كرديم‌ ، بدون‌ اينكه‌ هيچكس‌ به‌ ما الزامي‌ بكند .

و مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقا ميرزا محمّد طهراني‌ صاحب‌ كتاب‌ «مستدرك‌ البحار» كه‌ از اعاظم‌ علماي‌ عصر و دائي‌ پدر ما بودند ، در همان‌ وقت‌ از سامراء آمده‌بودند به‌ طهران‌ ، بعد مشرّف‌ شدند به‌ مشهد . ما هم‌ در خدمتشان‌ آمديم‌ مشهد ، و بدون‌ اينكه‌ به‌ كسي‌ اطّلاع‌ بدهيم‌ ، به‌ دست‌ ايشان‌ عمامه‌ گذاشتيم‌ و قبا پوشيديم‌ و رفتيم‌ طهران‌ ؛ كه‌ پدر ما ، ما را با عِمامه‌ ديد . و هشت‌ روز طهران‌ مانديم‌ تا اينكه‌ براي‌ ما وسائل‌ اولّيه‌اي‌ درست‌ كردند ، بعد رفتيم‌ قم‌ در مدرسۀ مرحوم‌ آية‌ الله‌ سيّد محمّد حجّت‌ رحمة‌ الله‌ عليه‌ حجره‌ گرفتيم‌ ، و آنجا مشغول‌ بوديم‌ . و در تمام‌ مدّت‌ دوران‌ تحصيل‌ علوم‌ جديد برخوردها ، تصادمها ، مجادله‌ها ، احتجاجات‌ ، بحث‌ها با بچّه‌هاي‌ مدرسه‌ ، با معلّمين‌ با بالاترها ، با كمونيست‌ها ، با بي‌دينها و با لامذهب‌ها داشتيم‌ و بالاخره‌ در تمام‌ اين‌ مسائل‌ به‌ عنوان‌ مدافع‌ از مذهب‌ و اسلام‌ و اصالت‌ دين‌ و قرآن‌ غوطه‌ور بوديم‌ .

ما كه‌ در حوزه‌ مقدّسۀ علميّۀ قم‌ مشغول‌ كار شديم‌ خيلي‌ خوب‌ كار مي‌كرديم‌ ؛ من‌ در شبانه‌ روز علاوه‌ بر اوقاتي‌ كه‌ درس‌ مي‌خواندم‌ ، ده‌ ساعت‌ تمام‌ هم‌ مطالعه‌ مي‌كردم‌ . و اينكه‌ من‌ در قسمتهاي‌ فنّي‌ هر ساله‌ شاگرد أوّل‌ بودم‌ به‌ جهت‌ اين‌ نبود كه‌ در منزل‌ درس‌ بخوانم‌ ، بلكه‌ همين‌ قدر كه‌ از منزل‌ مي‌خواستم‌ به‌ مدرسه‌ بروم‌ يكي‌ از كتب‌ دروس‌ را در راه‌ مطالعه‌ مي‌كردم‌ ، و هميشه‌ شاگرد اوّل‌ مي‌شدم‌ ؛ فقط‌ من‌ رسم‌ فنّي‌ حساب‌ فنّي‌ و رياضيّات‌ را در منزل‌ حلّ مي‌كردم‌ كه‌ آن‌ هم‌ نمي‌شد رسم‌ را در بين‌ راه‌ كشيد ، و لكن‌ در قم‌ روزي‌ ده‌ ساعت‌ مطالعه‌ مي‌كردم‌ ، و باز هم‌ مي‌گفتم‌ : خدايا اي‌ كاش‌ به‌ من‌ يك‌ وقت‌ بيشتري‌ مي‌دادي‌ و شبانه‌ روز را قدري‌ امتداد مي‌دادي‌ تا ما آنطور كه‌ ميل‌ داريم‌ بتوانيم‌ به‌ كارها و نوشتجات‌ و دروسمان‌ برسيم‌ .

تا اينكه‌ الحمد لله‌ و له‌ الشكر كارمان‌ در قم‌ تمام‌ شد من‌ هنگامي‌ كه‌ از قم‌ حركت‌ كردم‌ براي‌ نجف‌ اشرف‌ بعضي‌ از اساتيد ما نظر مي‌دادند كه‌ من‌ مجتهدم‌ .

بسياري‌ از دوستان‌ به‌ من‌ نظر خاصّي‌ داشتند و پيوسته‌ با اين‌ نظر با ما مواجه‌ بودند . مرحوم‌ آية‌ الله‌ شيخ‌ محمّد صدوقي‌ يزدي‌ رحمة‌ الله‌ عليه‌ كه‌ چه‌ آدم‌ شريف‌ و خوبي‌ بود ، يك‌ روز آمد حجرۀ ما و گفت‌ : من‌ امروز فقط‌ آمده‌ام‌ اين‌ را به‌ تو بگويم‌ كه‌ جنابعالي‌ مجبوري‌ و موظّفي‌ و خلاصه‌ متعهّدي‌ از طرف‌ پروردگار كه‌ به‌ نجف‌ بروي‌ و حدّاقل‌ شش‌ سال‌ طهران‌ نيائي‌ .

بسياري‌ از رفقا هم‌ اصرار زيادي‌ بر كارهاي‌ ما داشتند كه‌ بالاخره‌ ما هم‌ مشرّف‌ شديم‌ به‌ نجف‌ اشرف‌ . و در نجف‌ اشرف‌ هم‌ مجموع‌ ماندمان‌ هفت‌ سال‌ شد كه‌ در اين‌ مدّت‌ بحث‌هاي‌ ولايت‌ فقيه‌ و بحث‌هاي‌ اجتهادي‌ و مسائل‌ گوناگون‌ پيش‌ آمد . و من‌ رساله‌اي‌ دربارۀ وجوب‌ عيني‌ تعييني‌ نماز جمعه‌ در نجف‌ نوشتم‌ كه‌ الآن‌ موجود است‌ . و بحثهاي‌ ولائي‌ ولايت‌ فقيه‌ و امثال‌ آن‌ يك‌ بحثهائي‌ است‌ مخصوص‌ طلبه‌ها تا اينكه‌ بالاخره‌ براي‌ ما خوب‌ ملموس‌ و مشهود شد كه‌ خداوند براي‌ عالَم‌ وليّ و صاحب‌ اختياري‌ معيّن‌ نموده‌ است‌ و اين‌ دستگاههاي‌ ظلم‌ و جور به‌ هيچ‌ وجه‌ من‌ الوجوه‌ داراي‌ اعتبار نيست‌ و سنديّت‌ ندارد و خداوند براي‌ ما راهي‌ تعيين‌ نموده‌ و منهاجي‌ معيّن‌ كرده‌ است‌ كه‌ ما بايد خودمان‌ را به‌ آنها برسانيم‌ .

وجوب‌ تشكيل‌ حكومت‌ اسلامي‌

از اينكه‌ در روايات‌ عديده‌ داريم‌ كه‌ : اسلام‌ بر پنج‌ پايه‌ است‌ : نماز و روزه‌ و زكات‌ و حج‌ و ولايت‌ ، و مَانُودِيَ بِشَي‌ءٍ مِثلَ مَا نُودِيَ بِالوِلَايَةِ ، هيچ‌ چيز اهميتش‌ مثل‌ اهميّت‌ ولايت‌ نيست‌ بر ما روشن‌ شد كه‌ : بر طبق‌ آيات‌ قرآني‌ و روايات‌ أمري‌ كه‌ از همه‌ واجب‌تر است‌ همين‌ تشكيل‌ حكومت‌ اسلامي‌ است‌ .

ما مسلمانيم‌ ، نماز مي‌خوانيم‌ ، روزه‌ مي‌گيريم‌ ، زكات‌ مي‌دهيم‌ ، خمس‌ مي‌دهيم‌ ، حج‌ مي‌رويم‌ ؛ ولي‌ همه‌اش‌ بی‌رمق‌ و بی‌مايه‌ و بي‌رنگ‌ ، زيرا كه‌ بالاي‌ سر ما پرچم‌ كفر است‌ . [1]

توجه‌ كنيد ، چه‌ عرض‌ مي‌كنم‌ ، اگر شما براي‌ مثال‌ يك‌ منزلي‌ داشته‌ باشيد خيلي‌ خيلي‌ كوچك‌ و محقّر ، و به‌ جاي‌ پرده‌ هم‌ لنگ‌ آويزان‌ كرده‌ باشيد ، آشپزخانه‌ هم‌ در نداشته‌ باشد ، امّا مال‌ خودتان‌ باشد ، اختيارش‌ بدست‌ شما باشد ، نگراني‌ نداشته‌ باشيد كه‌ نگاه‌ خيانتي‌ در اين‌ منزل‌ به‌ خودتان‌ ، به‌ زنتان‌ ، به‌ بچّه‌تان‌ بشود آيا اين‌ بهتر است‌ يا اينكه‌ يك‌ باغي‌ داشته‌ باشيد مثلاً ده‌ هكتار و چه‌ و چه‌ و چه‌ با درختهاي‌ زياد ، وليكن‌ اختيار آن‌ در دستتان‌ نباشد ، نگاه‌ اجنبي‌ در آن‌ باغ‌ باشد ؛ صاحب‌ اختيار آن‌ با شما نباشيد ، كدام‌ براي‌ شما بهتر است‌ ؟ طبعاً آن‌ منزل‌ كوچك‌ .

ما در زمان‌ طاغوت‌ هر چه‌ داشتيم‌ بر آن‌ اساس‌ داشتيم‌ ، پرچم‌ كفر بالاي‌ سر ما بود .

من‌ وقتي‌ كه‌ در نجف‌ بودم‌ مي‌خواستم‌ اقامه‌ بگيرم‌ رفتيم‌ نزد قنسول‌ نجف‌ ، گفت‌ : بايد تقاضا بنويسي‌ ، من‌ نوشتم‌ .

بسم‌ الله‌ الرّحمن‌ الرّحيم‌ ... و فلان‌ و فلان‌ و فلان‌ و ... تقاضا را دادم‌ ، گفت‌، بسم‌ الله‌ نبايد باشد ، گفتم‌ ، چرا ؟ گفت‌ چرا ندارد ، براي‌ اينكه‌ رسم‌ نيست‌ و كاغذها هيچكدام‌ بسم‌ الله‌ ندارد ، يكساعت‌ با او بحث‌ كرديم‌ كه‌ ، آخر شما مقررّاتي‌ كه‌ نداريد ، دستوري‌ كه‌ نداريد ، نظام‌ نامه‌اي‌ كه‌ نداريد ، كه‌ بسم‌ الله‌ نبايد باشد ، حالا از اينكه‌ مُد نيست‌ رسم‌ نيست‌ كسي‌ بسم‌ الله‌ بنويسد ، نوشتنش‌ كه‌ عيب‌ نمي‌شود ، بالاخره‌ ... تازه‌ او آدم‌ متديّني‌ بود ، نماز خوان‌ بود ، ولي‌ اينطوري‌ بود ، براي‌ يك‌ بسم‌ الله‌ نوشتن‌ عادي‌ بالاي‌ سر يك‌ نامه‌ يكساعت‌ بحث‌ شد تا بالاخره‌ قبول‌ كرد و نامۀ ما را با بسم‌ الله‌ گرفت‌ .

اينها براي‌ چيست‌ ؟ براي‌ آن‌ پرچمي‌ است‌ كه‌ بالا سر ماست‌ ، چون‌ پرچم‌ اسلام‌ نيست‌ ، ما اگر در مملكت‌ كفر زندگي‌ كنيم‌ ، حالا مي‌خواهد ايران‌ باشد ، مي‌خواهد عراق‌ باشد ، مي‌خواهد مصر باشد ، هر كجا باشد ، آن‌ پرچم‌ كفري‌ است‌ كه‌ حاكم‌ است‌ . يعني‌ پرچم‌ خارجي‌ها و اينها همه‌ نوكر و دست‌ نشاندۀ آنها هستند . آنها مي‌آيند يك‌ نفر را تطميع‌ مي‌كنند ، پول‌ مي‌دهند ، وعده‌ مي‌دهند ، چنين‌ و چنان‌ ، او هم‌ كودتا مي‌كند . يك‌ كودتاي‌ معنوي‌ و مادي‌ ، ظاهري‌ و باطني‌ ، و همۀ مردم‌ را مي‌برد به‌ آنجائي‌ كه‌ دستور دارد ببرد . امّا زير پرچم‌ كيست‌ ؟ حالا هر چه‌ بر پرچم‌ بنويسند ، لا إلَه‌ إلاّ الله‌ ، محمّد رسول‌ الله‌ ، امّا اين‌ پرچم‌ انگليس‌ كافر است‌ ، پرچم‌ اسلام‌ نيست‌ .

پرچم‌ اسلام‌ آنجائي‌ است‌ كه‌ وقتي‌ انسان‌ بسم‌ الله‌ بنويسد اگر آنرا بر نمي‌دارد ببوسد و روي‌ چشمش‌ بگذارد ، لااقل‌ آنرا ردّ نكند ، اين‌ بسم‌ الله‌ است‌؛ بسم‌ الله‌ كه‌ حرف‌ بدي‌ نيست‌ و ما ديديم‌ كه‌ قضيّه‌ منحصر به‌ اين‌ مسائل‌ نيست‌ . از بچّه‌ها و زنها و طرز خانه‌ و طرز لباس‌ زنها و لباس‌ بچّه‌ا و تعليم‌ مدارس‌ و روزنامه‌ها و راديو و خلاصه‌ تمام‌ شئون‌ زندگي‌ ، همه‌اش‌ از اين‌ قرار است‌ .

ما زبان‌ نمي‌توانستيم‌ باز كنيم‌ ، به‌ كسي‌ بگوئيم‌ : اين‌ كار را بكن‌ ، نمي‌توانستيم‌ بگوئيم‌ : اين‌ كار را نكن‌ . نمي‌توانستيم‌ به‌ يكي‌ از محارم‌ خودمان‌ بگوئيم‌ : آقاجان‌ ، اين‌ جورابي‌ كه‌ مي‌پوشي‌ و با آن‌ بيرون‌ مي‌روي‌ ، اين‌ جوراب‌ نازك‌ است‌ . پا نماست‌ . چون‌ مي‌گفت‌ : اگر من‌ از همين‌ جورابهاي‌ معمولي‌ پا كنم‌ ، به‌ من‌ مي‌گويند : اُمُّل‌ . جاري‌ من‌ هم‌ همينطور است‌ . آن‌ جاري‌ من‌ هم‌ همينطور است‌ . همه‌ همينطور و از همين‌ جورابها مي‌پوشند ، و ديگر اين‌ حرفها گذشته‌ است‌ .

يا مگر به‌ كسي‌ مي‌توانستيم‌ بگوئيم‌ : آقا مدرسه‌ نرو . يا فلان‌ مدرسه‌ برو ، و آنها مي‌رفتند به‌ آن‌ مدارس‌ . ديگر همه‌ چيز خود را از دست‌ مي‌دادند و اينها كه‌ مي‌روند ، مي‌روند ديگر . سخن‌ ، سخن‌ از خود مدرسه‌ نيست‌ . سخن‌ از آن‌ محيط‌ است‌ ، سخن‌ از آن‌ فرهنگ‌ و تعليمات‌ است‌ . آن‌ جهت‌ نگران‌ كننده‌ است‌ كه‌ انسان‌ را خسته‌ مي‌كند . و گرنه‌ خود مدرسه‌ رفتن‌ عيبي‌ ندارد .

خلاصه‌ با آن‌ ترتيب‌ كه‌ طاغوت‌ پيش‌ مي‌رفت‌ ما ديديم‌ هيچ‌ چاره‌اي‌ نيست‌ مگر اينكه‌ انسان‌ شروع‌ كند به‌ مبارزه‌ با حكومت‌ جور تا حكومت‌ عدل‌ را تشكيل‌ دهد ؛ چون‌ تشكيل‌ حكومت‌ اسلامي‌ از اوجب‌ واجبات‌ و از أهمّ فرائض‌ است‌ . براي‌ مثال‌ ، اگر نماز شما روي‌ جهتي‌ ترك‌ شد ، آن‌ مقداري‌ كه‌ چوب‌ مي‌خوريد كمتر است‌ از اينكه‌ در صدد و اهتمام‌ تشكيل‌ حكومت‌ اسلامي‌ نباشيد ، او مقدّم‌ است‌ ، نماز ظهر وقتي‌ قبول‌ است‌ كه‌ انسان‌ در سايۀ حكومت‌ اسلام‌ باشد، روزه‌ وقتي‌ قبول‌ است‌ كه‌ انسان‌ در سايۀ اسلام‌ باشد ، حجّ وقتي‌ مقبول‌ است‌ كه‌ انسان‌ در سايۀ اسلام‌ باشد ، و همه‌ چيزها ؛ وقتي‌ انسان‌ در زير پرچم‌ پيغمبر صلّي‌الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ است‌ همۀ اعمال‌ او قبول‌ است‌ ، وقتي‌ انسان‌ پيغمبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ را رها كرد و رفت‌ زير پرچم‌ معاويه‌ و أبوسفيان‌ ، حالا هر چه‌ نماز بخواند ، هر چه‌ روزه‌ بگيرد ، خيلي‌ روشن‌ است‌ كه‌ آن‌ نماز ، نماز نيست‌ . آن‌ نمازي‌ كه‌ أبوسفيان‌ و معاويه‌ بپسندد و إمضا كند، نماز نيست‌ چون‌ او اصلاً وضعش‌ و مكتبش‌ ضدّ نماز است‌ ، او عامل‌ نماز برأنداز است‌ ، نه‌ ايجاد كنندۀ نماز .

آگاه‌ كرد ن مردم‌ از راه‌ وعظ‌

باري‌ بحمدالله‌ كارمان‌ در نجف‌ هم‌ تمام‌ شد ، و به‌ طهران‌ برگشتيم‌ . در طهران‌ در مجالس‌ و محافل‌ همه‌اش‌ گفتگو از اين‌ بود كه‌ : آخر قرآن‌ كه‌ اينطور به‌ ما مي‌گويد ، پس‌ چراما نمي‌فهميديم‌ ؟ ما بايد حكومت‌ اسلامي‌ تشكيل‌ دهيم‌ و نفوذ و سيطرۀ كفر را از سرمان‌ برداريم‌ . حالا مي‌فهميم‌ ، و ما تا بحال‌ قرآن‌ نمي‌خوانديم‌ ، چرا ما اين‌ آيات‌ را نمي‌خوانديم‌ ؟ چرا نمي‌فهميديم‌ ؟ چرا به‌ هر كس‌ مي‌گوئيم‌ ، مي‌گويد : اي‌ آقا رها كن‌ اين‌ حرفها را . اينها براي‌ زمان‌ دولت‌ امام‌ زمان‌ عليه‌ السّلام‌ است‌ .

حتّي‌ در آن‌ وقتي‌ كه‌ من‌ از نجف‌ برگشته‌ بودم‌ يكي‌ از آقايان‌ معروف‌ و مهمّ طهران‌ آمده‌ بود ديدن‌ ما وقتي‌ كه‌ ما بازديدش‌ رفتيم‌ - خدا رحمتش‌ كند ، مرد بسيار خوب‌ ، بسيار مقدّس‌ ، بسيار صادق‌ و خيلي‌ عالم‌ بود - يك‌ قدري‌ از اين‌ صحبتها كه‌ كرديم‌ ، ايشان‌ گفت‌ : اين‌ حرفها كه‌ مال‌ دولت‌ اسلام‌ است‌ ، مال‌ حكومت‌ امام‌ زمان‌ عجّل‌ الله‌ فرجه‌ است‌ ، حرفش‌ را الآن‌ نزن‌، اصلاً حرفش‌ را نزن‌ .

بله‌ آن‌ بندۀ خدا روي‌ مقتضيّات‌ اعتقادي‌ خودش‌ راست‌ مي‌گفت‌ : انسان‌ حرفش‌ را نمي‌توانست‌ بزند ، اين‌ تصوّر را هم‌ نمي‌توانست‌ بكند ، امّا چه‌ بايد كرد؟ وقتي‌ كه‌ ما ملتزم‌ شديم‌ بانيكه‌ مسلمانيم‌ ؛ و ملتزم‌ شديم‌ به‌ اينكه‌ نهج‌ ما قرآن‌ است‌ ؛ و ملتزم‌ شديم‌ و پسنديديم‌ و اين‌ راه‌ را انتخاب‌ كرديم‌ ؛ غير از اين‌ هم‌ راه‌ ديگري‌ نيست‌ ؛ خوب‌ انسان‌ بايد چكار كند !

لذا در مسجد شروع‌ كرديم‌ از اين‌ آيات‌ قرآن‌ تفسير كردن‌ و بيان‌ كردن‌ و گفتن‌ ؛ حتّي‌ در آن‌ ماه‌ رمضان‌ اوّلي‌ كه‌ بنده‌ در مسجد بعد از اقامۀ نماز عصر خودم‌ منبر مي‌رفتيم‌ و موعظه‌ مي‌نمودم‌ ، فقط‌ آن‌ يكماه‌ مبارك‌ را اختصاص‌ دادم‌ به‌ بحث‌ دربارۀ معارضه‌ و مبارزه‌ با كفّار و آياتي‌ از قبيل‌ ، لَا تَجِدُ قَوْمًا يؤمِنُونَ باللَهِ وَ اليَومِ الاخِر يُؤآدُّونَ مَن‌ حَادّ اللَهَ وَ رَسُولَه‌ ،[2] و يا آيۀ : يَـٰأيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِن‌ دُونِكُم‌ لَا يَأْلُونَكُم‌ خِبَالاً وَدُّوا مَا عَنِتُم‌ [3] را توضيح‌ مي‌دادم‌ .

و نيز در مورد سيطرۀ انگليس‌ و كيفيّت‌ غلبۀ آنها و دار زدن‌ مرحوم‌ مرجع‌ وقت‌ عالم‌ ربّاني‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ فضل‌ الله‌ نوري‌ سخن‌ مي‌گفتم‌ .

بعد از اينكه‌ مجلس‌ تمام‌ شد ؛ يك‌ سرهنگي‌ كه‌ در آن‌ روز در مسجد حاضر بود ، و با ما يك‌ نسبتي‌ داشت‌ آمد و به‌ من‌ گفت‌ : سيّد از اين‌ حرفها نزن‌ ! زن‌ و بچّه‌ داري‌ ! مي‌گيرند و مي‌برندت‌ ديگر از تو خبري‌ نمي‌شود .

خلاصه‌ تمام‌ فكرمان‌ اين‌ بود كه‌ حالا بايد چكار كنيم‌ ؟ ما بايستي‌ كه‌ كار را از جائي‌ شروع‌ بكنيم‌ كه‌ مؤثّر و درست‌ باشد . چون‌ حساب‌ ، حساب‌ اين‌ نيست‌ كه‌ من‌ بيايم‌ امروز به‌ عيالم‌ امر كنم‌ كه‌ اين‌ كار را بكن‌ يا اين‌ كار را نكن‌ ، با دعوا يا فلان‌ و يا فلان‌ ، او هم‌ اينجا نكند برود بصورت‌ ديگر آنرا انجام‌ دهد ، يا اينكه‌ او بكند ، امّا فلاني‌ نكند يا خواهرش‌ گوش‌ بكند ، برادرش‌ گوش‌ نكند . آنهم‌ يك‌ مسأله‌ و ده‌ مسأله‌ كه‌ نيست‌ بلكه‌ بايد كار اساسي‌ باشد . عيناً مانند اينكه‌ شما برويد داخل‌ دُكّان‌ كبابي‌ كه‌ بوي‌ كباب‌ همه‌ جا را پر كرده‌ است‌ ؛ بعد شما هي‌ فوت‌ كنيد ، اين‌ فوت‌ كجا مي‌رود ؟ دود كباب‌ از يك‌ طرف‌ مي‌رود و از صد جاي‌ ديگر مي‌آيد ، عيناً مانند ساختماني‌ كه‌ آتش‌ گرفته‌ ، دود و گاز خفقان‌ آميز ، پيوسته‌ متصاعد مي‌شود ، فوت‌ فايده‌ ندارد . بايد حساب‌ اساسي‌ باشد با منطق‌ و با روش‌ صحيح‌ و با توجّه‌ تامّ .

بالاخره‌ فكر كرديم‌ ما بايد در درجۀ اوّل‌ يك‌ عدّه‌ افرادي‌ را با خودمان‌ همراه‌ كنيم‌ كه‌ آنها با ما هم‌ نيّت‌ باشند و در پنهان‌ با هم‌ مجالسي‌ سرّي‌ داشته‌ باشيم.

در طهران‌ مجموع‌ افرادي‌ كه‌ با ما در اين‌ موضوع‌ ، در آن‌ وقت‌ همفكر شدند مجموعاً شايد 10 نفر مي‌شدند كه‌ يكي‌ از آنها همان‌ عالمي‌ بود كه‌ در اوّل‌ وهله‌ گفتار ما را به‌ سخريّه‌ مي‌گرفت‌ و مي‌گفت‌ : حالا وقت‌ اين‌ حرفها نيست‌ . ولي‌ بعد خودش‌ از اهل‌ اين‌ جلسه‌ ما شد . يكي‌ از آنها همين‌ مرحوم‌ آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ مرتضي‌ مطهري‌ بود . يكي‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد صدرالدين‌ جزايري‌ بود . يكي‌ آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد باقر آشتياني‌ بود ، يكي‌ اقاي‌ حاج‌ شيخ‌ جواد فومني‌ بود. همان‌ آقاي‌ فومني‌ كه‌ در خيابان‌ خراسان‌ در مسجد نو اقامۀ جماعت‌ مي‌نمود . خدا رحمتش‌ كند .

يكبار او را زندان‌ كرده‌ بودند ، من‌ رفتم‌ براي‌ زندان‌ ديدن‌ ايشان‌ . ولي‌ اجازه‌ براي‌ ملاقات‌ ندادند . من‌ يك‌ شيشۀ عطر دادم‌ به‌ آن‌ واسطه‌ ببرد براي‌ ايشان‌ .

و بعد از اينكه‌ از زندان‌ آمد بيرون‌ رفتم‌ براي‌ ديدنش‌ . گفتم‌ : آفرين‌ ، مرحبا . اين‌ آقا روحش‌ بال‌ باز كرد . برخاست‌ مرا بوسيد و گفت‌ : آقا خدا پدرت‌ را رحمت‌ كند . خدا مادرت‌ را رحمت‌ كند من‌ رفته‌ام‌ زندان‌ چه‌ شكنجه‌ها ديده‌ام‌ و چه‌ مصيبت‌ها كشيده‌ام‌ ، ولي‌ هر كس‌ مي‌آيد ديدن‌ من‌ به‌ من‌ مي‌گويد : اصلاً آقا چرا اين‌ كارها را مي‌كني‌ ؟ اين‌ زمان‌ موقع‌ اين‌ حرفها نيست‌ . انسان‌ بايد تقيّه‌ كند ، مشت‌ بر نيشتر كوفتن‌ غلط‌ است‌ و فلان‌ . تو در ميان‌ تمام‌ اينها به‌ من‌ مي‌گوئي‌ : آفرين‌ ، بارك‌ الله‌ كه‌ اين‌ كارها را كردي‌ .

و بالاخره‌ اين‌ مرد بزرگ‌ كه‌ از راستان‌ و صادقان‌ و غيرتمندان‌ بود و بسيار زحمت‌ كشيد ، از غصّه‌ دق‌ كرد ، بله‌ اينقدر اذيّتش‌ كردند و ملامتش‌ نمودند كه‌ دقّ كرد و يرقان‌ گرفت‌ و در بيمارستان‌ بازرگانان‌ فوت‌ كرد ، خدا رحمتش‌ كند . او مرد خيلي‌ متعصّبي‌ بود ، خيلي‌ با فهم‌ بود ، خيلي‌ غيّور بود .

مؤلّف‌ در كنترل‌ شديد ساواك‌

بالاخره‌ ما مجالسي‌ داشتيم‌ و در مطالب‌ مورد نظر كار مي‌كرديم‌ . البتّه‌ در تقيّه‌ كامل‌ از دولت‌ به‌ تمام‌ معني‌ ـ چون‌ اگر دولت‌ از ارتباط‌ ما مطّلع‌ مي‌شد كه‌ هيچ‌ تمام‌ زحماتمان‌ نقش‌ بر آب‌ بود . حتّي‌ ما در أحمديّه‌ دولاب‌ كه‌ منزل‌ داشتيم‌ ، گرچه‌ تلفن‌ نداشتيم‌ ، ولي‌ بخاطر همان‌ رفت‌ و آمدها اين‌ سازمان‌ امنيّت‌ بي‌انصاف‌ يك‌ منزل‌ در مقابل‌ منزل‌ ما ساخت‌ و يكنفر را در آنجا نشاند براي‌ كنترل‌ كارهاي‌ ما ، و اين‌ غير از آن‌ مفتّشيني‌ بود كه‌ در مسجد مي‌آمدند ، به‌ چه‌ صورت‌ها و به‌ چه‌ شكل‌ها كه‌ خدا مي‌داند بصورت‌ گدا و مستحقّ ، بصورت‌ فكلي‌ و دكتر ، بصورت‌ تاجر و مقدّس‌ مآب‌ ، بصورت‌ طلبه‌ و محصّل‌ .

در اين‌ دانشسراي‌ عالي‌ كه‌ بالاتر از مسجد ما بود ، چندين‌ نفر از اين‌ محصّلين‌ دانشكده‌ ، اينها مأمور سازمان‌ امنيّت‌ بودند كه‌ در آن‌ وقت‌ ته‌ ريش‌ داشتند ، تسبيح‌ داشتند ، به‌ قرآن‌ وارد بودند ، مي‌آمدند مسأله‌ مي‌پرسيدند ، بعضي‌ اوقات‌ اشكها مي‌ريختند گريه‌ مي‌كردند ، توجّه‌ فرموديد !

بعضي‌ از آنها را من‌ نمي‌شناختم‌ ،واقعاً من‌ نمي‌شناختم‌ ، بعد شناختم‌ . گفتم‌ : خدايا پناه‌ بر تو . اين‌ آقا محاسن‌ كه‌ دارد ، دانشجو هم‌ هست‌ ، مرتّب‌ هم‌ هست‌ ، اهل‌ قرآن‌ هم‌ هست‌ ، اهل‌ تفسير هم‌ هست‌ ، وقتي‌ هم‌ مي‌آيد پيش‌ انسان‌ سه‌ چهارتا استخاره‌ مي‌كند ، استخاره‌هاي‌ با توجّه‌ ، بعد آنوقت‌ بعضي‌ صحبت‌ها مي‌كند از اين‌ طرف‌ و آنطرف‌ ، چگونه‌ انسان‌ آنها را بشناسد ؟

من‌ در خطبۀ نماز عيد فطر بود ، كه‌ وقتي‌ خطبه‌ مي‌خواندم‌ ، يكبار اشاره‌ به‌ حكومت‌ اسلامي‌ كردم‌ ، و آيۀ مباركه‌ : وَ أُخري‌ تُحِبُّونَها ، نَصْرٌ مِنَ اللَهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنينَ ، را تفسير نمودم‌ كه‌ يكي‌ از دانشجوها حاضر بود و سپس‌ او را شناختم‌ . پس‌ از اتمام‌ خطبه‌ آمد و نزد من‌ نشست‌ و گفت‌ : بنا بر اين‌ مُفاد كلمات‌ شما لازم‌ است‌ حكومت‌ اسلام‌ تشكيل‌ شود . اينك‌ بايد از كجا شروع‌ كنيم‌ ؟ من‌ بخصوص‌ با تمام‌ قوا حاضرم‌ در خدمت‌ شما باشم‌ ؛ چند نفر از رفقاي‌ ما نيز ، براي‌ جانفشاني‌ حاضرند . شما برنامه‌ عمل‌ خود را نشان‌ دهيد ! جلسات‌ خود را معرّفي‌ كنيد تا اين‌ جوانان‌ با جان‌ و دل‌ ملحق‌ شوند .

اين‌ جوان‌ بعداً معلوم‌ شد كه‌ از مأمورين‌ رسمي‌ سازمان‌ امنيت‌ است‌ و خداوند تفضّل‌ نمود كه‌ در پاسخ‌ او گفتم‌ : اين‌ خطبۀ من‌ مطالب‌ كلّي‌ بود ؛ و گرنه‌ ما سازمان‌ و برنامه‌اي‌ نداريم‌ .

 

پاورقي


[1] ـ ملامحسن‌ فيض‌ كاشاني‌ در «المحجة‌ البيضاء » ج‌1،ص‌54گويد:

قال‌ مولانا الكاظم‌ عليه‌ السلام‌ في‌ قول‌ الله‌ تعالي‌ : و من‌ أضل‌ ممن‌ أتبع‌ هواه‌ بغير هدي‌ من‌ الله‌* يعني‌: من‌ تخذ دينه‌ رأيه‌ بغير امام‌ من‌ أئمة‌ الهدي‌ **

و قال‌ مولاناالباقر عليه‌ السلام‌: كل‌ من‌ دان‌ بعبادة‌ يجهد فيها نفسه‌ ولا امام‌ له‌ من‌ الله‌ ،فسعيه‌ غير مقبول‌ و هو ضال‌ متحير ،و الله‌ شاني‌لأعماله‌ ـ الحديث‌ .***

و قال‌ عليه‌ السلام‌ :قال‌ الله‌ تعالي‌ : لأعذبن‌ كل‌ رعية‌ في‌ الاسلام‌ دانت‌ بولاية‌ كل‌ امام‌ جائر ليس‌ من‌ الله‌ و ان‌ كانت‌ الرعية‌ في‌ أعمالها برة‌ تقية‌ . و لأعفون‌ عن‌ كل‌ رعية‌ في‌ الاسلام‌ دانت‌ بولابة‌ كل‌ امام‌ عادل‌ من‌ الله‌ و ان‌ كانت‌ الرعية‌ في‌ أنفسها ظالمة‌ مسيئة‌ .****

* آيۀ 50 ، از سورۀ 28 : القصص‌

** كليني‌ در «كافي‌» ج‌1 ، ص‌ 374

*** «كافي‌» ج‌1 ، ص‌375 ؛ وشاني‌ يعني‌ مبغض‌ .

**** «كافي‌» ج‌1 ، ص‌376 ؛ وحديث‌ قدسي‌ فوق‌ را : لأعذبن‌ كل‌ رعية‌ ـ الخ‌ ، مرحوم‌ شيخ‌ حر عاملي‌ در كتاب‌«الجواهر السنية‌»ص‌223 از كتاب‌ «عقاب‌ الأعمال‌» صدوق‌ با سند متصل‌ خود از حبيب‌ سجستاني‌ حضرت‌ از أبي‌ جعفر عليه‌ السلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ : قال‌ رسول‌ الله‌ صلي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ : قال‌ الله‌ عز و جل‌ ـ الحديث‌ .

[2] ـ صدر آيۀ22 ، از سورۀ58 : المجادلة‌

[3] ـ قسمتي‌ از آيۀ 118 ، از سورۀ آل‌ عمران‌

 

 

      
  
فهرست
  مقدّمه‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ سيّد محمّد حسين‌ حسينيّ طهراني‌
  مقدّمه تنظيم‌ كننده.
  درس‌ اوّل‌ : لزوم‌ تشكيل‌ حكومت‌ اسلام‌ و تهيّه‌ مقدّمات‌ آن‌
  >> دوران‌ تاريك‌ ستم‌ شاهي...
  كشف‌ حجاب‌
  مبارزات‌ مرحوم‌ والد مؤلّف‌
  مؤلف‌ در سير مراتب‌ علوم‌
  وجوب‌ تشكيل‌ حكومت‌ اسلامي‌
  آگاه‌ كرد مردم‌ از راه‌ وعظ‌
  مؤلّف‌ در كنترل‌ شديد ساواك‌
  درس‌ دوّم‌ : روابط‌ أكيد مؤلّف‌ با آية‌ الله‌ خيمني‌ در لزوم‌ تشكيل‌ دولت‌ اسلام‌
  جلسات‌ سرّي‌ مؤلّف‌
  انجمنهاي‌ ايالتي‌ و ولايتي‌
  اعلاميّه‌ علماء و روحانيون‌ طهران‌
  تلگراف‌ و اعلاميّه‌ آية‌ الله‌ خميني‌ و تشكّر مؤلّف‌ از ايشان‌
  پيشنهادات‌ مؤلّف‌ به‌ آية‌ الله‌ خميني‌
  انقلاب‌ شاه‌ و ملّت‌
  ملاقات‌ مؤلّف‌ با آية‌ الله‌ خميني‌ در قم‌
  نطق‌ تاريخي‌ آية‌ الله‌ خميني‌ در مدرسه‌ فيضيّه‌
  تلاش‌ شديد مؤلّف‌ براي‌ آزادي‌ آية‌ الله‌ خميني‌ از زندان‌ طاغوت‌
  درس‌ سوّم‌ : زنداني‌ كردن‌ آية‌ الله‌ خميني‌ و فعّاليّت‌ شديد مؤلّف‌ در استخلاص‌ از اعدام
  دعوت‌ مؤلّف‌ از آية‌ الله‌ ميلاني‌ براي‌ آزادي‌ آية‌ الله‌ خميني‌
  جريان‌ مرحوم‌ طيّب‌ و مرحوم‌ حاج‌ اسماعيل‌ رضائي‌
  دعوت‌ مؤلّف‌ از علماي‌ سراسر كشور جهت‌ تثبت‌ مقام‌ مرجعيّت‌ براي‌ آية‌ الله‌ خميني‌
  آزادي‌ آية‌ الله‌ خميني‌ و نظرات‌ مؤلّف‌ براي‌ تشكيل‌ حكومت‌ اسلام‌
  قضيّۀ مدرسۀ فيضيّه‌ و نظر مؤلّف‌ در مراحل‌ اقدامات‌ سياسي‌
  ترور منصور.
  درس‌ چهارم‌ : امضاي‌ كاپيتولاسيون‌ در مجلسين‌ براي‌ مصونيّت‌ مشاورين‌ نظامي‌ آمريكا و سخنراني‌ شديد
  جلوگيري‌ دستگاه‌ از سه‌ امر مهم‌
  كاپيتولاسيون‌ و نطق‌ آية‌ الله‌ خميني‌
  تبعيد آية‌ الله‌ خميني‌
  ملاقاتهاي‌ مؤلّف‌ با آية‌ الله‌ خميني‌ همراه‌ با پيشنهادات‌ بسيار اساسي‌
  پيش‌ نويس‌ قانون‌ اساسي‌ و نظرات‌ مؤلّف‌
  درس‌ پنجم‌ : نامه‌ مؤلّف‌ به‌ آية‌ الله‌ خميني‌ در بارۀ پيش‌ نويس‌ قانون‌ اساسي‌ و تدوين‌ رساله‌
  كانديدايي‌ مؤلّف‌ براي‌ مجلس‌ خبرگان‌
  مؤلّف‌ ، اعضاء خبرگان‌ را در جريان‌ نظرات‌ خود قرار مي‌دهد.
  تدوين‌ رسالۀ بديعه‌
  پيشنهاد ولايت‌ فقيه‌
  فعاليّت‌ مؤلّف‌ درحوزۀ محلّي‌ مسجد قائم‌
  تشكيل‌ حكومت‌ اسلامي‌ و بيعت‌ مردم‌ با آية‌ الله‌ خميني‌
  بيعت‌ در اسلام‌
  درس‌ ششم‌ : عدم‌ جواز تقليد بر مجتهد و لزوم‌ اجراي‌ حكم‌ حاكم‌ شرع‌ مطاع‌ در تمام‌ زمينه‌هاي‌ اجتماع
  وظيفه‌ مجتهد يا متخصّص‌
  نفوذ حكم‌ حاكم‌ و لزوم‌ اطاعت‌ مردم‌ از او.
  وظيفه‌ مردم‌ در برخورد با مشكلات‌
  رهبري‌ جناب‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد علي‌ خامنه‌اي‌
  صورت‌ نامه‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ سيّد محمّد حسين‌ طهراني‌ بحضرت‌ آية‌ الله‌ العظمي‌ امام‌ خميني‌ مدّ ظلّ
  صورت‌ كيفيّت‌ تشكيل‌ هجده‌ كميته‌ مختلف‌ الاثر در انجمن‌ اسلامي‌ مسجد قائم‌ طهران‌ در بدو انقلاب‌ اس
  دعوت‌ نامه‌اي‌ كه‌ نزد مدعوين‌ باقي‌ مي‌ماند.
  پرسشنامه‌اي‌ كه‌ پس‌ از مطالعه‌ و تكميل‌ به‌ انجمن‌ رد مي‌كرده‌اند.

کلیه حقوق در انحصارپرتال متقین میباشد. استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است

© 2008 All rights Reserved. www.Motaghin.com


Links | Login | SiteMap | ContactUs | Home
عربی فارسی انگلیسی