فروشگاه اینترنتی پخش زنده گالری تصاویر آرشیو پرسش و پاسخ بانك صوت کتابخانه ارتباط با ما صفحه اصلي
  جمعه  7 ارديبهشت 1403 - الجمعه  16 شوال  1445 - Fri  26 Apr 2024
منوی سایت    
صفحه اصلی   آرشيو  > اخلاق و اجتماع > جلسه دوم مباني سير و سلوك الي الله به بيان علامه طهراني

جلسه دوم مباني سير و سلوك الي الله به بيان علامه طهراني


 

هوالعليم

مباني سير و سلوك إلي الل‍ه

سال : 1407 هجري قمري

جلسه دوّم

حضرت علامه آية الل‍ه حاج سيّد محمّد حسين حسيني طهراني

قدّس الل‍ه نفسه الزكيّه

 

 

أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم‏
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِينَ

 

 

 

در راه پروردگار و پيمودن اين راه كه از طرفي مي‌توانيم بگوئيم مشكلترين كار است و از طرفي آسانترين، مشكلترين كار، براي اينكه نفس انسان به امور متكثّرۀ اين عالم عادت كرده، به شهوت و غفلت و رنگ و بوي دنيا عادت كرده و انسان از همۀ اينها بايد بِبُرد براي خدا، و اين مشكلترين كار است؛ آسانترين كار، براي اينكه اين عادت و انسي كه انسان با اين امور متكثّرۀ دنيا دارد، اينها سعادت انسان نيست، اينها وبال است، اينها گرفتاري است، اينها ظلمت است و ناراحتي، و پيوستن به خدا، گذشت از اينها، رفتن به عالم سعه و اطلاق است و رفتن به روح و رحمت است و مضافاً به اينكه خدا دستگير است و ارتباط با خداست، پس آسانترين كار است.

آنوقت در اين راه چند چيز كه در همين رسالۀ «لبّ الّلباب» يا «سير و سلوك مرحوم بحرالعلوم» ذكر شده، بايد رعايت بشود كه البتّه چندتاي آنها كه حالا مهم است، من عرض مي‌كنم، محاسبه مي‌خواهد، ذكر مي‌‌خواهد، عبادت هست، مرحوم فيض بيست و پنج تا آورده، در «لبّ‌اللّباب» و همان «سيّد بحر‌العلوم» بيست و پنج، شرايطي كه هست، ولي چند‌تايش كه خيلي اسم است و اينها را انسان هميشه بايد در نظر داشته باشد و تا آخر سلوك هم ممدّ و معدّ كار است، حالا اجمالاً عرض مي‌شود.

يكي از آنها، همّت بلند است، يعني انسان در اين راه فقط بايد خدا را در نظر بگيرد و بس. و كار براي خدا بكند، از خدا تنازل نكند،‌ به چيز مادون خدا، انسان قانع نشود و كاري براي غير خدا نكند. مثلاً چون اين انسان هر كاري كه بكند براي غير خدا، نفسش آرام نمي‌گيرد، و در مقابل عمل كه انسان براي غير خدا انجام داده آن مقصد و مقصود انسان كه به انسان رسيده، انسان را اشباع نمي‌‌كند؛ چون مزد انسان همان هدف و مقصدي است كه انسان عمل را براي او انجام مي‌دهد،‌ مثلاً اگر كسي عملي انجام داد براي اينكه به او بگويند عالم، آقا اين عالِم است؛ او در روز قيامت از خدا چه بهره‌اي دارد، خوب مي‌‌گويند كه در دنيا به تو گفتند ديگر، براي ما چي آوردي؛ اگر كسي انفاق كند، سفره‌ها بياندازد،‌ براي اينكه بگويند آقا اين شخص متعيّني است، اهل انفاق است، به مستضعفين كمك مي‌‌كند، پولدار است، خوب اينها را گفتند ديگر،‌ براي خدا انسان چه برده؟ و امّا اگر انسان كار را انجام داد براي خدا، مقصد از اين عمل خدا بود، پس مزد انسان چيه؟ خود خدا، تمام شد. انسان آنچه را كه خودش را با آن معاوضه مي‌كند فقط خداست، فقط محبّت خداست و عشق خدا و ذكر خدا و ياد خدا ( أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئنِ‏ُّ الْقُلُوب)[1] ، انسان به هر چه مادون خدا تنازل كند و قانع بشود و كاري را براي غير خدا انجام بدهد، نفس انسان اشباع نمي‌شود، گرسنگي و تشنگي‌اش از بين نمي‌رود و به هدف هم نرسيد.

سالك بايد كار را براي خدا انجام بدهد؛ نماز مي‌خواند، روزه مي‌گيرد، انفاق مي‌كند، ذكر مي‌كند،‌ فقط براي خدا؛ چون گفتي انجام بده! من عبدم بايد انجام بدهم، نه براي اينكه من اينكارها را مي‌كنم براي اينكه مثلاً خواب خوب ببينم؛ چون طبعاً نفس انسان كه تزكيه مي‌شود خواب خوب مي‌بيند ديگر، ولي به اين قصد انسان نبايد كار كند، من مكاشفه پيدا كنم، مثلاً در بيداري از بعضي از معاني اطّلاع پيدا كنم، يا من يك حالي پيدا كنم كه از افكار و اذهان و خاطرات مردم خبر بدهم، ذهن مردم را بخوانم، كه آقا شما ديروز چكار كرديد، فردا چكار كرديد؛ يا انسان اين عمل را انجام بدهد كه كيميا پيدا كند؛ يا اينكه فرض كنيد كه مريضي را به يك اراده شفا بدهد؛ يا تصّرف در موادّ كائنات بكند، مثلاً به يك اراده كوهي را خراب كند قطاري را بايستاند و امثال اينها، اينها در سير و سلوكِ راه عرفان و خدا نيست؛ چون اينها مقاصدي است همه كوچك، و مادون خدا و در راه عرفان فقط مقصد لقاء خدا و فناء در ذات خدا و عرفان خداست، اينها همه، حالا فرض كنيد كه انسان يك زحمتي كشيد و اطّلاع پيدا كرد كه مثلاً اين كبوتر ماده و نر كه الآن دارند در هوا مي‌پرند، با هم چه مي‌گويند؟ خبر هم داد كه اين؛ درست هم بود، زبان مرغان هم مي‌دانست و عملي را هم براي اين انجام داد و اطّلاع هم داد و درست بود‌، خوب! اين براي نفس انسان چه كمالي است؟! اين براي نفس انسان كمال نيست، اين يك كمالي است مانند ساير علومي كه مردم در دنيا دارند، مال دنيا‌ست، بعضي‌ها مثلاً خبر مي‌گيرند از آن طرف دنيا به واسطۀ همين دستگاههائي كه ساختند، راديو و رادار و فلان و اين حرفها، و بعضي‌ها هم مثلاً با نفس خود اطّلاع پيدا مي‌كنند از بعضي از مخلوقات، كه دو كبوتر با همديگر چي مي‌گويند؟ يا پشت فلان كوه چيست؟ اينها يك علومي است مال دنيا و حدّش تا هنگام مرگ است و انسان كه از اينجا رفت نفس، كمال به واسطۀ اين پيدا نكرده، قرب به خدا پيدا نكرده،‌ پس مانده اينجا.

حضرت صادق عليه السّلام يكي از همين جوكي‌ها بود كه مرتاض بود و فلان، خدمت حضرت رسيد و به حضرت گفت: من ـ[بله؟]

سئوال: آيا او مسلمان بود؟

جواب: او نه، مسلمان نبود، نه خير مسلم نبود، مشرك بود. ـ

و گفت كه: من از فلان چيز خبر مي‌دهم و فلان چيز خبر مي‌دهم و علم غيب مي‌دانم و فلان، و اين حرفها و، حضرت گفتند: خوب بگو ببينم توي دست من چيست؟ خوب فكري كرد و گفت: اين تخم فلان كبوتر است در پشت فلان كوه، در فلان جاي دنيا ، كه من الآن بر تمام اينجاها نظر كردم، ديدم همه چيز به جاي خود هست إلاّ آن تخم كبوتر نيست، و در دست شما تخم كبوتر است، حضرت باز كردند، گفتند: راست مي‌گوئي؛ گفتند: كه به چه چيز به اين مقام رسيدي؟ گفت: ترك نفس كردم؛ حضرت گفتند: اسلام بياور! گفت: نمي‌آورم؛ حضرت گفتند: ترك نفس كن! گفت: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَه وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَهِ. توجّه فرموديد! حضرت دو مرتبه دستشان را بستند، فرمودند: توي دست من چيه؟ هر چي فكر كرد، گفت: نمي‌فهمم، حضرت باز كردند، گفتند: همان تخم مرغ است، نگاه كن! اين تمام شد، رفت پي كارش، او به توحيد رسيد، يعني به همين أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَه به يك نور توحيدي رسيد و ارتباطي با پروردگار پيدا كرد كه اين علوم در مقابل او صفر بود و هر چه بود، اينها از دستش رفت، چون آن علوم و مدارك، علوم و مداركي است كه مال اينجاست، مال عالم مادّه است، آنها را بدست آورده، زحمت كشيده رويش منهاي خدا، بدون اتّصال به توحيد؛ اين الآن در آن نقطۀ توحيد، در آن ذروۀ توحيد، آنچه از آنجا به اين عنايت بشود قيمت دارد و براي اين باقي مي‌ماند. (مَا عِندَكمُ‏ْ يَنفَدُ  وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاق‏)[2] ، «آنچه پيش شماست از بين مي‌رود، آنچه پيش خداست باقي مي‌ماند.»‌ حضرت كه به نور الهي برداشتند تخم مرغ را نشانش دادند، اين براي حضرت باقي ماند و لذا در دفعۀ دوّم هم كه نشان دادند همان تخم مرغ بود ديگر و بر همۀ دنيا هم اطّلاع داشتند؛ ولي براي او باقي نبود، چون راهش اشتباه بود. اسلام كه آورد به توحيد رسيد.

اين علوم متكثّرۀ ضايعه‌اي كه ناشي از ظلمت نفس است اينها همه از بين رفت و نفسش پاك شد، حالا از اين به بعد در عالم توحيد آنچه به او افاضه بشود از ناحيۀ خداست و آنها علوم حقّۀ حقيقّيه است كه مي‌ماند.

انسان كار براي خدا بايد بكند،‌ بنده براي مولا بايد كار بكند، بنده اختيارش مال خودش نيست، بنده ملك خداست، كار براي خدا بكند و كاري كه انجام بدهد براي غير خدا، اين قيمت و ارزشش مساوي با همان مقصدش است. اگر انسان به كسي سلام كرد كه او به انسان سلام كند قيمت سلام انسان، سلام كردن اوست، مزدش اوست، توقّع زيادي كه از او ندارد، امّا اگر كسي سلام كرد فقط براي اينكه دل او شاد بشود، او خوشحال بشود، يا يك دعائي دربارۀ او كرده، حالا مي‌خواهد او به انسان سلام كند، مي‌خواهد نكند؛ اين يك معناي عالي تري است.

انسان بعضي از عبادات و كارهاي خوب انجام مي‌دهد براي اينكه مثلاً خدا انسان را به بهشت ببرد، خيلي خوب، بهشت خيلي خوب است؛ ولي آن عملي كه انسان انجام داده براي بهشت، نفس بهشت منهاي خدا ها، نه اينكه يك ‌وقتي بهشت، اين ظهور خداست، تجلّي خداست، مورد اراده و مشيّت خداست، بهشت مخلوق خداست، در تمام شئونات بهشت آيت خدا و تجلّي خدا نمودار است، و اين بهشتي كه مي‌دهد، خدا مي‌دهد و انسان كه قبول مي‌‌كند چون مورد امضاء و رضاي او بوده اين؛ نه، ولي كسي انجام بدهد كار، فقط براي حور‌العين براي آن لذّات بهشتي و اينها، اگر كسي كار براي اينها انجام بدهد، آن بهشت را خدا به او مي‌دهد ها،‌ چون كار را براي او انجام داده، امّا از او بالاتر ديگر حقّ ندارد، نمي‌تواند بگويد آقا من هم لقاء ترا مي‌خواهم، چرا من را تو بهشت آوردي ديگر مرا به لقاء خودت موفّق نكردي؟ مرا مورد مقام رضوان خود قرار ندادي؟ (رَّضىِ‏َ اللَّهُ عَنهُْمْ وَ رَضُواْ عَنْه‏)[3]، درباره من چرا صدق نمي‌كند؟ خدا مي‌گويد كه: اين عمل را انجام دادي براي چي آقا؟ براي حور‌العين؟ درخت ْ (جَنَّاتٌ تَجْرِى مِن تحَْتِهَا الْأَنْهَرُ )[4] ؟  بِسْمِ اللَه! و اگر كسي عمل انجام بدهد خوف از جهنّم، باز هم خدا او را مسلّم به آتش نمي‌برد ديگر، جهنّم نمي‌بردش ديگر. ولي در روز قيامت نمي‌‌تواند از خدا طلب كند، خدايا! من لقاء ترا مي‌خواهم، بيايم با تو همنشين بشوم و هم‌ گفتگو بشوم و كليم اللـه بشوم و اينها؛ تو براي اين انجام ندادي، ولي خوب انجام دادي، ما هم به جهنّم نمي‌بريم.

أميرالمؤمنين عليه السّلام مي‌فرمايند: مردم سه دسته هستند؛ يك عدّه خدا را عبادت مي‌كنند براي طمع بهشت و اين عبادت ـ عرض مي‌شود كه ـ هان؟

سؤال: تاجرها است؟

جواب: بله! تجّار است، و يك عدّه خدا را عبادت مي‌كنند، ترس از جهنّم و اين عبادت بندگان و غلامهائي است كه از ترس مولايشان كار انجام مي‌دهند، يك عدّه مردم او را عبادت مي‌كنند حُبًّا لَه، ما ترا مي‌خواهيم،‌ نه اينكه طاقت جهنّم هم داريم ها! نه اينكه از بهشت هم خوشمان نمي‌آيد! نه! طاقت جهنّم را هم نداريم، ما را هم بياندازي تو آتش طاقت نداريم، ولي ما كار را براي تو انجام مي‌دهيم، عملمان، معاوضۀ عملمان، نيّتمان، عقيده‌مان، خوب، تو هستي، محبّت توست، ما بندۀ تو هستيم و براي تو كار انجام، مي‌دهيم، حالا مي‌خواهي جهنّم ببر! مي‌خواهي بهشت ببر! ما به اين كارها، كار نداريم ديگر، ما به اين كارها، كار نداريم،‌ ما براي تو حركت مي‌كنيم.

در عالم عرفان سالك بايد كار را براي خدا انجام بدهد؛ خداي ناكرده نيّتي نداشته باشد اين عمل را انجام مي‌دهم كه خواب خوب ببينم، مكاشفه پيدا كنم، حالم خوب بشود، مقامات و درجات پيدا كنم، در روز قيامت مرا بر منبر وسيله ـ [وساطت افراد] ـ بنشانند، يا مقام شفاعت به من بدهند، يا همنشين ملائكه بشوم، ابداً اين حرفها نيست در مسأله؛ من كار مي‌كنم براي خدا؛ اگر جبرائيل بيايد براي اين سالك و بگويد: آقا تو چي مي‌خواهي؟ ما به تو مي‌دهيم، خدا من را مأمور كرده كه [تو را] ببريم بهشت بگردونيم، از اين بالاتر مي‌شود ديگر؟! آدم بايد چي چه بگويد؟ بگويد من بندۀ خدا هستم و مولاي من خود خداست و من غير از خدا هيچ نمي‌‌خواهم. اگر بيايد بگويد كه: آقا من، مقام شفاعت را خدا مي‌خواهد به تو بدهد، قبول كن! بايد بگويد: من بندۀ خدا هستم. داد، داد؛ نداد، اختيار با اوست؛ من در مقابل پروردگار نمي‌آيم اختيار كنم، من اختيار مقام شفاعت كبري را بكنم در مقابل پروردگار؟! نه من همچنين كاري نمي‌كنم. آقا! جبرئيل آمده كه الآن روزيِ تو بدون زحمت مي‌رسد، بدون زحمتِ زحمت، خدا به تو روزي مي‌دهد، همچنين چيزي مي‌خواهي؟! و اگر هم انسان بگويد بله، مي‌دهندها، نه اينكه خيال نكنيد بدهند، مي‌دهند ولي همان مسأله، تمام شد.

مرحوم قاضي ـ رحمة اللـه عليه ـ از بزرگان عرفاء و از اساتيد و از افراد نادرۀ قرن بوده، يك آميرزا ابراهيمي بود، عرب، اين عرب بود، ساكن كاظمين بود، مي‌آمد خدمت مرحوم قاضي دستور مي‌گرفت و مي‌رفت؛ اين اوّلي كه خدمت مرحوم قاضي رسيد، مرحوم قاضي از مسجد كوفه كنار شطّ پياده مي‌رفتند براي مسجد سهله ـ مرحوم قاضي خيلي مسجد سهله زياد مي‌رفتند، شبها مي‌ماندند، عبادت مي‌كردند ـ پيرمرد هم بود مرحوم قاضي ديگر، همين آرام آرام كنار شطّ مي‌رفتند تا مسجد سهله، اين ميرزا ابراهيم عرب كه به ايشان برخورد مي‌كند و تقاضا مي‌كند و دستور مي‌‌خواهد و بيايد خدمت ايشان، مي‌گويد: آمديم خودمان خدمت جنابعالي و دستور و فلان و اين حرفها، عرض مي‌شود كه، و خودش هم كار كرده بوده، رياضت كشيده بوده، پيش بعضي از ارباب معرفت و اينها رفته بوده، ولي خوب! دستش به جائي نرسيده بوده و خدمت اين بزرگ رسيده كه إن شاء اللـه كارش گشاده بشود و گشوده بشود و به آن مقصد حقيقي عرفان و توحيد محض پروردگار برسد ديگر، يعني آن كلاسهاي قبلي مقدّماتي بوده براي اين كار، مرحوم قاضي سؤالاتي مي‌كنند و اينها با همديگر همينطور دارند حركت مي‌كنند كنار شطّ، تا اينكه نزديك مسجد سهله مي‌رسند، مرحوم قاضي مي‌فرمايد: خوب بگو ببينم شما شغلت چيست؟ ايشان فرمود كه: من شغلي ندارم،‌ شما چطور شغلي نداري؟ گفت: براي اينكه من هر چه بخواهم، همان وقت برايم فراهم است؛ تماشا كنيد، الآن ماهي از آب مي‌افتد بيرون، تا اين جمله را گفت، يك ماهي از توي شطّ خودش را بلند كرد انداخت بيرون؛ گفت: هر وقت ما هر چي بخواهيم اينطور است براي ما؛ مرحوم قاضي هيچي نگفتند ديگر، صحبت كردند تا مسجد سهله و نشستند و دستورات را داد و اينها، بعد مرحوم قاضي فرمودند: بايد كار كني! در اسلام كار هست و اين كار را بكن؛ از آن به بعد ديگر براي آن مرحوم حاج ميرزا ابراهيم عرب، آن خواست نبود، يعني هر چي مي‌خواست نمي‌شد؛ ماهي مي‌خواست نمي‌افتاد، گندم مي‌خواست، نان مي‌خواست، آب مي‌خواست، هيچ، تمام شد و رفت، مرحوم قاضي در همان مجلس آنچه بود از دستش گرفت. توجّه فرموديد؟ آهان! چون اين الآن در صراط توحيد مي‌خواهد بيايد؛ صراط توحيد يعني چي؟ اين [يعني] بندگي؛ بنده، بندۀ خدا؛ ماهي مي‌خواهم، مرغ مي‌خواهم، يا اينكه فلان غذا مي‌خواهم، يا كار نكنم، اين حرفها چيه؟! بنده بايد بگويد: خدا چي گفته؟ پيغمبرش چي گفته؟ با يك اراده اگر تمام سفره‌هاي رنگين دنيا برايش حاضر باشد، اين بايد بگويد من نان و سركه مي‌خورم، چون خدا گفته؛ بايد بگويد من بيل به دوش مي‌گيرم مثل أميرالمؤمنين مي‌روم، قنات حفر مي‌‌كنم، درخت خرما مي‌كارم، براي اينكه مولاي من به اين راضي است؛ مسأله از اين قرار است؛ و لذا مي‌بينيم كه اين مسائل در او نيست، نزد اولياء خدا و پيغمبر، ائمّه اطهار و أميرالمؤمنين و اينها، به طور اكملش بوده، آنها به يك اراده مرده زنده مي‌كردند، آنوقت چطور أميرالمؤمنين عليه السّلام بيل دست مي‌گيرد و مي‌رود توي نخلستان و درخت خرما مي‌كارد و مي‌رود توي قنات و عرق مي‌ريزد و فلان و اين حرفها، نمي‌‌تواند به يك اراده بگويد آقا، مثل آميرزا ابراهيم عرب يك ماهي بپرد از شطّ بيرون و بردارد سرخش كند بخورد؛ آن وقت آن درجات و آن مقاماتي كه آنها دارند، صد هزار نفر مثل حاج ميرزا ابراهيم عرب ندارند؛ و آن كسي كه مي‌خواهد به مقام توحيد برسد بايد از اينها بگذرد، و مثل همين ابراهيم كه همين كه از اين مقامات را مرحوم قاضي از دست ايشان گرفت و در دستور عالم توحيد واردش كرد، خيلي حالات عجيب و غريب و حالات توحيدي داشت. من آميرزا ابراهيم عرب را نديده بودم، ولي همان وقتي كه در نجف بودم، ايشان فوت كرد و در كاظمين هم برق گرفتش، در پي چراغاني يكي از اعياد، داشت توي، جلوي دكان و اينها چراغاني مي‌كرد، برق گرفتش و از دنيا رفت، و مرد بزرگي بود اين طور، اين به توحيد رسيده بود ديگر.

در عالم عرفان و سير و سلوك، كار براي خدا بايد باشد، خواب ديد انسان، خواب خوب ديد؛ نديد، نبايد برود دنبالش؛ مكاشفه پيدا كرد، خدا داده؛ اگر نداد، نبايد برود دنبالش؛ آنچه خدا خودش بدهد قيمت دارد، نه آنكه انسان طلب كند، پس طلب غير خدا از اوّل مي‌رود كنار، آن خوابي كه، انسان مي‌بيند خواب خوب، بدون اينكه انسان در ذهن خود دنبال كرده باشد، آن مكاشفۀ خوب، آن برخورد با ارواح مجرّدۀ خوب، آن مشاهدۀ عالم انوار خوب، كه انسان دنبال نكرده و نخواسته باشد و خود بخود پروردگار براي انسان آورده باشد او قيمت دارد.

پس سالك از اوّل سلوك تا آخر سلوك، غير از خدا را نبايد در نظر داشته باشد، براي غير از خدا نبايد كار كند، چيزي را معادل خدا نبايد قرار بدهد، عمل خودش را به مادون خدا نبايد عوض كند، هر چي در راه پيدا شد، شد؛ و اگر هم پيدا نشد، نشد؛ نه پيدا شدنش علامت قرب است و نه پيدا نشدنش علامت بُعد. علامت قرب توجّه به خداست، ذكر خداست، وارد شدن در حرم خداست؛ و علامت بُعد عدم ميل به عبادت است، عدم ميل به ذكر خداست، به ياد خداست، ميل به امور متكثّره و شهوانيّه و غفلت و اعراض از خدا و حبّ جاه و مال و رياست و، يا اينكه حبّ همان انوار قاهره و نورانيّه و اينها ها، كه حجابهاي نوراني است، اينها همه از بين مي‌رود و فقط خدا مي‌ماند و بس، اين علامت قرب است، و لذا، اللهُمَّ ارْزُقْنَا التَّجَافِي عَن دَارِالغُرُورِ وَ الْإِنَابَة إِلَي دَارِ الْخُلُودِ وَ الْإِسْتِعْدَادَ لِلْمُوتِ قَبْلَ نُزُولِهِ.

علامت صحّت طريق اين است كه انسان در خودش،‌ در باطن خودش، در نفس خودش هي ببيند به آن عالم ميلش بيشتر است، به عالم معنا، به عالم حقيقت،‌ به عالم نور، به عالم پاكي، به عالم صدق، به عالم خلوص، و از اين عالم كثرت و دار غرور، اعتبارات، مصلحت انديش‌هاي بي‌خود، اين جنگ و نزاعي كه ميان نفوس هست براي اينكه بر يكديگر غلبه كنند و اين او را بكوبد و اين او را بكوبد، و اين مقامش بالاتر بشود و او مقامش بالاتر بشود، و اين مال زيادتر بدست بياورد و اين حرفها، تا اينكه بالاخره انسان بميرد، اينها نبايد باشد؛ علامت صحّت طريق اين است كه توجّه انسان به آن عالم زيادتر بشود و از اين عالم هي پهلو تهي كند، هي پهلو تهي كند و قبل از اينكه آن موت برسد، انسان مستعدّ كند، يعني حركت به سوي عالم مجرّدات را، حركت به سوي عالم قدس و عالم خلوص را، قبل از اينكه مرگ برسد، اين علامت صحّت طريق است، حالا مي‌خواهد انسان فرش داشته باشد، مي‌خواهد نداشته باشد؛ نه داشتن فرش مضّر است و نه نداشتن فرش مفيد.

مسأله از اين مسائل مي‌آيد بالاتر،‌ اين است كه انسان مي‌شود بندۀ پروردگار، فرش روي زمين است، نه در دل انسان، اگر فرش آمد در دل، زنجيرهاي فرش به دل بسته شد، اين آفت است؛ حالا فرش نمي‌خواهد باشد گليم هم باشد، حصير هم باشد، همين است. اگر انسان رويش بنشيند و زنجيرهاي آنها به دل بسته باشد و در قلب انسان حصير و گليم باشد، آن آتش است؛ امّا اگر فرش باشد و زنجير‌هايش به دل بسته نبود، انسان مي‌گويد: روي اين فرش بايد بنشيند چون خدا گفته، چون مثلاً از اين فرشهاي معمولي انسان يك قدري پائين‌تر، ديگر در بين عرف و عادت، يك خورده انسان را زاهد منش مي‌دانند و زاهد منش تلقّي مي‌كنند و به انسان و‌جهۀ مقدّس مآبي مي‌دهند و انسان هم در عرف و عادت و رسومات، نه خيلي بايد برود بالا كه از غلوّ بشود، نه آنقدر بياورد پائين كه انگشت‌نماي مردم بشود؛ مي‌گويند: اي آقاي اين زاهد را نگاه كن! زبان مردم را ببندِ و كار خودش را بكند، لذا اين هم براي انسان ضرر ندارد، انسان خانه‌اي داشته باشد، مسكني باشد براي رفع احتياج خودش و عيالاتش و از دغدغۀ اجاره‌نشيني خالص بشود و فكرش راحت باشد، اينها همه‌اش در حساب خداست و در حساب نفس و شيطان نيست. امّا اگر نه انسان يك گليم داشته باشد، يك كوه داشته باشد، آنوقت اين را بهش حساب قائل بشود؛ امر خدا مي‌آيد، بده! انسان هم نمي‌تواند بدهد؛ مي‌گويد: اينجايش را اينطور كن! انسان نمي‌كند؛ يك درويشي است كه به آن تبرزينش يا به آن كشكولش علاقه دارد، اين حجاب بين خود و خداست؛ همين كشكولش و همين تبرزينش حجابست، ولي يكي نـه، اين فرض كنيد كه در باغ هم نشسته، كنار جوي آب هم نشسته و، وليكن اصلاً حساب با اين حرفها ندارد، همه‌اش غرق عالم نور است و انوار و اينها.

مسألۀ عرفان، مسألۀ دقيق و لطيف و ظريف و حساب شده و بر اساس توّهم و تخيّل و ساختگي و تصنّع نيست، يك مسأله‌اي است متحقّق به حقّ، چون حركت به سوي حقّ است، لذا از هر چه در او شائبۀ موهومات و خرافات و اضافات و تعيّنات پست و تقيّدات است، از اينها خارج مي‌كند و تمام اين افكار و تخيّلات كوچك و دَنِيّ را مي‌سوزاند و حركت مي‌كند در يك عالم عالي، در يك فكر عالي، در يك نيّت عالي و در يك صراط عالي، اين مال عرفان است؛ پس انسان در اين مسأله خوب بايد دقّت داشته باشد كه اطاعت براي خداست، در رختخواب به سجده برود و بگويد: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَحْيَانِي بَعْدَ مَا أَمَاتَنِي وَ إِلَيْهِ النُّشُور، «شكر مال آن خدائيست كه بعد از اينكه مرا ميرانده بود مرا زنده كرد و من الآن دارم به سوي خدا حركت مي‌كنم، نشور به سوي خداست.» الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي رَدَّ عَلَيَّ رُوحِي لِأَحْمِدَهُ وُ أَعْبُدَه. «حمد اختصاص به خدائي دارد كه روح را به من برگرداند؛ براي چي؟ براي اينكه عبادت او را بايد بجا بياورم و حمد او را بجا بياورم.»

پس الآن كه از مرگي برگشتم، يعني از اين خوابي كه بيدار شدم، براي چيست؟ براي لِأَحْمِدَهُ وُ أَعْبُدَه، پس عبادت مال خداست؛ هر كاري سالك مي‌كند ديگر مال او نيست، مال خداست؛ اين يك مسأله.

يكي ديگر از چيزهائي كه باز از شرائط خيلي مهمّ است و بايستي كه سالك در نظر داشته باشد، قضيّۀ استقامت و تحمّل و صبر، تحمّل مشكلات و صبر در ناملايمات، شكيبايي در ناملايمات؛ چون اين راه است ديگر، راه به سوي خداست، و هر راهي را كه انسان مي‌خواهد برود،‌ اين راه يك موانعي دارد، اگر از آن موانع خسته بشود، خوب مي‌ماند؛ همين راه‌هاي مادّي را هم كه انسان مي‌خواهد برود ديگر، اگر بخواهد برود، مثلاً در راه به سنگلاخي برخورد كند، يا به يك رودخانه‌اي برخورد كند، يا به يك خندقي برخورد كند و بگويد: من نمي‌توانم عبور كنم، خوب! مي‌ماند آنجا؛ ولي آن كسي كه مي‌خواهد مكّه برود، بايد از رودخانه عبور كند و از خندق هم عبور كند و ـ عرض مي‌شود كه ـ موانع طريق هم برطرف كند و آنچه، همّت هم بايد داشته باشد و بالاخره از اين راه بايست ديگر بگذرد.

در راه سير و سلوك موانع بيشتر از همين راه‌هاي معمولي و مقاصد دنيوي است ـ چون باز هم بيشتر است ـ از نقطۀ نظر اين مي‌خواهم عرض كنم كه ـ چون در اينجا موانع و معدّات و شرائط، اينها يك چيزهائي است كه با نفس آشنا هستند و انسان هم اهميّتي نمي‌دهد و عبور مي‌كند، وليكن چون آنجا يك قدري غير مأنوسند، به نظر انسان مهّم مي‌آيد و الاّ بيشتر هم نيست؛ مثلاً من باب مثال، كسي كه مي‌خواهد پزشك بشود، اين موانعي دارد؛ براي كسي كه مي‌خواهد در اين متخصّص بشود، موانع را بايد بشكند، بايد غربت اختيار بكند، بايستي كه مثلاً عرض مي‌شود كه هزار رنج، هزار بلا، هزار مصيبت ديگر، موانع دارد، شب است انسان مي‌خواهد مطالعه كند بايستي كه راحتي و گردش و تفريح و همه كارهايش را بگذارد، بيايد مثلاً مطالعه كند،‌ اينها همه موانع است؛ صبر، تحمّل، شكيبائي بايد داشته باشد و انسان تا اينكار را به مقصد برساند؛ كسي مي‌خواهد تاجر باشد همينطور؛ كسي كه مي‌خواهد سلطان روي زمين بشود، هزار تا مشكلات دارد؛ ما خيال نكنيم مثلاً اين كساني كه در دنيا هم سلطانند و رئيس جمهورند، به آساني مي‌رسند، هزار تا خون دل مي‌خورند، هزار تا سفر دريا و خشكي مي‌كنند، خودشان را در كام نهنگ قرار مي‌دهند، در دست دشمن قرار مي‌دهند، تا از اينها عبور كنند و آن مقام بدستشان بيايد؛ در راه خدا هم همين است، اين عبور از نفس است و از حُجُب ظلمانيّه و نورانيّه؛ حجب ظلمانيّه، مثل حبّ رياست و بخل و حسد و كينه و ـ عرض مي‌شود كه ـ اين صفات رذيله‌اي كه در نفس است، حبّ جاه و اعتبار و اينها ظلماني است؛ حجب نورانيّه، مثلاً بايد انسان از حور‌العين بگذرد، انسان بايست از مقامات اخروي تجاوز كند، برود بالا براي مقصد پروردگار ها و اگر در آنجاها به او چيزي نشان دادند و نتوانست عبور كند. همانجا مي‌ماند.

يك قضيّه‌اي در همين «مهرتابان» شايد نقل شده باشد كه همان قضيّۀ مرحوم آقاي طباطبايي كه در مسجد كوفه مشغول ذكر بودند و حور‌العين مي‌آيد و اينها، خوب خيلي عجيب است ديگر! حور‌العين مال ايشان بوده.

سؤال: آقاي گلپايگاني بوده؟!

جواب: نه! در مسجد كوفه مال آقاي خودِ علامّه طباطبايي.

سؤال: بله، بله! ولي آقاي گلپايگاني در

جواب: مال آقاي گلپايگاني، بله، آن در چيز،‌ ديده بودند كه وارد شدند در يك باغي و استخر و دختران جوان دورش نشسته بودند و اينها، خوب اينها همه واقعاً مال اين است، باهاش هر كاري بكند اين البتّه حلال است، ولي اگر بكند همين است، همين است، همين جا مي‌ايستد او، اين چيزهائي كه الآن مال اوست و مسلّم ملك طلق اوست براي اينكه به مقام عالي‌تر برسد، چون اين كلاس است ديگر، اين در اين كلاس عبور مي‌دهند كه تماشا بكن مال توست، از اينجا عبور بايد بكني؛ اگر بماند همين جا مانده، اين بايد عبور كند؛ و لذا عبارت صحيحي بود مي‌فرمود «ديدم كه اينها بر من حرامند.» حرامند، يعني ممنوعند، اگر من به اينها مشغول بشوم همين جا مي‌مانم، لذا گفتند كه: از در باغ آمدم بيرون؛ و خيلي خيلي اين حرف صحيح و خوبي است و خدا را شكر كه آمد بيرون و إلاّ همانجا مانده بود.

يا همان قضيّۀ علاّمۀ طباطبايي كه حورالعين آمد و مي‌گفت از من متأثر شد كه اصلاً، و رفت از اين طرف آمد، باز تعارف كرد، و ايشان مي‌فرمود: «كه من تا بحال هر وقت ياد ‌آن حور‌العين مي‌كنم دلم مي‌سوزد براي آن تأثّري كه پيدا كرد، چون كه متأثّر شد از من؛ و هيچ چاره هم نيست، چون استاد دستور داده كه در موقعي كه متوجّه به خدا هستي، ياد خدا بايد باشي و بس.» حالا مِن باب مثال انسان دارد نماز مي‌خواند، توجّه و حضور قلب به خدا دارد، نيست ؟ اگر يك زن زيباي درجه يك در دنيا، در همان وقت بگويند: آقا اين بر تو حلال است و اصلاً زوجۀ توست و به او هم تماشا كني، جمال او را نگاه كني، انسان در حال نماز مي‌تواند نگاه كند؟! خوب حضور قلبش از بين مي‌رود؛ حالا اگر همين مسأله در ذهن آمد و مكاشفه در ذهن آمد، در حال نماز انسان يك حور‌العين ديد و خدا هم، مثل همين كه در خارج عرض كردم كه انسان، و خدا هم، يعني يك آنْ براي انسان روشن شد كه مال اوست و حلال است بر او، و آيا در همين مكاشفه كه در حال نماز پيدا مي‌كند مي‌تواند به او توجّه كند؟ نمي‌تواند ديگر،‌ چون اين الآن دارد با خدا دارد صحبت مي‌كند، مافوق همۀ حورالعين‌هاست و خلوت با او يك لحظه‌اش مي‌ارزد به هزاران هزار حورالعين، تمام اينها حسنشان از اوست، جمالشان از اوست، كمالشان، اينها همه ظهور او هستند، او حسن آفرين است و خلاّق حسن است و خلاّق كمال است و سالك مي‌خواهد به آن قلّۀ كوه برود. اگر آنچه در دامنۀ كوه است، سبزه است، بخواهد روي آنجا بنشيند مي‌ماند، تا يك خورده برود بالاتر، يا يك خورده برود بالاتر، اين بايد برود سرِ آن قلّۀ توحيد و قلّۀ توحيد رفتن هم مشكل است؛ بايد انسان تحمّل سرما بكند، تحمّل گرما بكند، عصا بردارد با خودش زاد و راحله‌اي كه عرض كردم و اينها و به انسان بگويند آقا كجا مي‌روي! اين چه كاري است كه مي‌كني؟! چرا تو زاهد شدي؟! باباجان تو هم بيا مثل رؤساي ديگر، ديگر اين كار را بكن، آن كار را بكن، آقا بر عمر خودت ـ چيز نمي‌كني ـ غبطه نمي‌خوري؟

تو اوّل جوانيت است، [بله !] بيا و در اين سمينار، در آن سمينار، تو طرف را بكوب! او از تو مقامش كمتر است، درجه‌اش كمتر است، يا يك فلان قصر ييلاقي و قشلاقي داشته باش، يا مثلاً فلان ماشين را، اينها الآن براي تو آماده است و فلان، شيطان هم كه هي مي‌آيد جلوه مي‌دهد ديگر، خوب انسان هم اگر اينجا خوشش آمد مانده ديگر، امّا آن كسي كه مي‌خواهد برود قلّۀ كوه، ديگر آن كه نمي‌تواند با خودش قاليچۀ ترمه را هم بردارد، راديو و تلويزيون را هم بگذارد روي كولش، اين نمي‌تواند برود، اين بايد خودش را سبك كند، افرادي كه كوه‌پيما هستند، مي‌‌گويند: لباسشان اصلاً سبك‌ترين لباس است، كفششان سبك‌ترين كفش است و مثلاً غذا با خودشان نمي‌برند، آب نبات مي‌برند يا خرما مي‌برند، كه مثلاً هر وقتي كه گرسنه‌شان مي‌شود يك خرما بخورند كه قوّه‌اش زياد باشد و اينها، و الاّ اگر كسي كه بخواهد برود قلّۀ كوه، با خودش خورشت فسنجان نمي‌دانم و كبك، تيهو و مرغ و اينها بردارد كه نمي‌تواند برود بالاي كوه، آنوقت او مي‌رسد به مقصد؛ در توحيد هم همين است مسأله، مشكلات هست به توفيق خدا انسان بايستي كه بشكند همّت بايد بلند داشت، همّت بايد بلند باشد، مشكلات بايد از بين برود از خدا انسان بخواهد توكّل بخدا و توسّل به ائمّه عليهم السّلام و بالأخصّ توسّل به حضرت امام زمان حضرت مهدي عَجَّلَ اللَهُ فَرَجَهُ الشَّرِيف صاحب مقام ولايت كليّه و الهيّۀ حضرت حقّ كه همينطوري كه انسان در جلوت و خلوت و خواب و بيداري توجّه به خدا مي‌كند، او هم واسطۀ فيض است براي افاضۀ آن انوار است با توكّل و توسّل به پروردگار و ائمّه موانع از بين مي‌رود. زيد مي‌آيد مي‌گويد: آقا! ـ عرض مي‌شود كه ـ امشب بيا با هم برويم فلان مجلس، فلان شب نشيني يا فلان گعده يا فلان جا يا فلان جا يا فلان جا، حالا حرام هم نيست ها، حرام هم حتماً نيست، حلال هم هست، ولي به درد اين نمي‌خورد، بدرد اين چي مي‌خورد؟! جز اتلاف عمر براي او چيزي نيست، اين بايد بگويد كه آقا! مانعي دارم، نمي‌توانم بيايم؛ آن ديگري مي‌آيد مي‌‌گويد: كه آقا مثلاً فرض بفرمائيد كه شما مثل اينكه سجدۀ طويل مي‌كني؟ شما مثل اينكه صوفي شدي؟ با صوفيها نشستي؟ آن كسانيكه سجدۀ طويل مي‌كنند صوفي‌ها هستند، اين كار چيه؟! آدم اگر به حرف او برود، تمام شده؛ سجدۀ طويل كجا مال صوفي‌هاست؟! اگر اين صوفي‌هائي كه خلاصه خلاف از ممشي و طريقند، اينها از اين سجده‌هاي طويل داشتند كه خوشا بحالشان؛ سجدۀ طويل مال موسي‌ بن جعفر عليهما السّلام است، سجدۀ طويل مال حضرت سجّاد عليه السّلام است، سجدۀ طويل مال حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام است؛ آن حالات و آن نمازها و آن غرق شدن‌ها و، اينها افسانه است مگر براي ما اينها آوردند؟! اينها چكار داشتند مي‌كردند؟! اينكارها يعني چه؟! پس هر كسي كه بخواهد به حقّ متحقّق بشود و يك خورده خودش را پاك كند، يك خورده خودش را درست كند، يك خورده به فكر خودش بيايد و يك خورده خودش را به اين بزرگواران نزديك كند، زود مي‌آيند به اين يك برچسب مي‌زنند و بدبخت بيچاره را ساقطش مي‌كنند؛ اي! اين آقا جانماز دارد آب مي‌كشد و اين آقا، ـ عرض مي‌شود كه ـ صوفي است، سجدۀ طويل دارد مي‌كند و اين آقا دارد ذكر مي‌گويد و اين آقا كم صحبت مي‌‌كند و اين آقا خودش را گرفته و چرا اينچنين شده؟ بابا! آخر تو كه از درد اين كه خبر نداري ، در دلش چه خبر هست ؟ خوب تو مشغول كار خودت هستي ، به اين همه گرفتاري‌هائي كه براي خودت ايجاد و ي و از صبح تا به غروب هم زحمت مي‌كشي و به قول جنابعالي يك مثلاً مدادي يا يك قلم را كه مال بيت‌المال است مي‌گذارد توي جيبش، مي‌برد خانه‌اش، و اين؛ اين است مقصد ديگر هيچ چي، و تمام كارها و تعيّنات دنيوي كه از اين تجاوز نمي‌كند، من تو دلم يك درد دارم، آن درد خداست و تا به او نرسم آرام ندارم، شما از درد‌ آتش دل من كه خبر نداري! و الاّ اگر خبر داشتي مثل من ساكت بودي، من كه نمي‌خواهم تصنّعي خودم را ساكت كنم، ولي آن غم و غصّه و آن حزني كه در دل من است، آن جرقّه‌اي كه افروخته شده و وجود مرا آتش زده، آن ديگر من را نمي‌گذارد كه بتوانم تو اين مجالس عادي شما بيايم، با شما هم بحث بشوم، كِركِر كنم، قهقهه بزنم، شوخي كنم، مزاح بكنم، از اين غيبت كنم، از او غيبت كنم، به اين بد بگويم، به او خوب كنم، تعريف و تمجيد و تكذيب بيجا بكنم، من نمي‌توانم ديگر اين كارها را بكنم، حالا هر چه هم مي‌خواهيد بگوئيد؛ آن وقت اينجاها صبر مي‌خواهد؛ و همچنين و همچنين و همچنين، تا اينكه راه طيّ بشود و إلاّ اگر انسان اين صبر و شكيبائي را نداشته باشد، آفت از هر طرف مي‌آيد، انتقاد مي‌‌آيد، بد‌گوئي مي‌آيد، تعريف بيجا مي‌آيد و انسان بايد بزند كنار، چون اگر همان تعريف بيجا در قلب بنشيند مانع راه است ديگر، صبر بايد بكند براي اينكه نپذيرد و بگويد راه من خداست، تعريف به درد من نمي‌خورد؛ انتقاد مي‌آيد، او هم انسان بايد بگذارد كنار، بگويد: من كار براي خدا دارم مي‌كنم و وقتي مي‌دانم خداي من از كار من راضي است، حالا شما انتقاد بكن! و البتّه حالا نبايد هم انسان ـ حالا عرض مي‌شود بعداً ـ كه با مردم سر و كَلّه بزند ها، راه خودش را برود (وَ عِبَادُ الرَّحْمَانِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلىَ الْأَرْضِ هَوْنًا وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ الْلُوِلُونَ قَالُواْ سَلَامًا) [5]. «بندگان خدا(عِبَادُ الرَّحْمَانِ) بندگاني كه نسبت با خدا دارند، بندۀ زمين و شهوت و غفلت و بندۀ غير خدا نيستند، بندۀ خدا، اين بندگان روي زمين با نرمي و سهولت، با آ‌رامش راه مي‌روند و زماني هم كه يك روز جاهلين به اينها خطاب كنند و برخورد كنند، اينها به سلامت مي‌گذرند، به سلامت كار خودش را مي‌كند و مي‌رود.» بله! فرض بفرمائيد كه انسان از كنار ديوار و كوچه‌اي دارد عبور مي‌كند، آنجا هم يك سگ داره واق واق مي‌كند به انسان، هيچ انسان هم ديديد برود به آنجا بگويد، آخر جانِ من، اي سگ! چرا به من اين كار را مي‌كني؟ نبايد اين كار را بكني من به تو نظر بدي ندارم، انسان زود كارش را بكند برود ديگر، نبايد خودش را به جاهلين در بياندازد، مجادله كند، داد بزند، بيداد كند و بخواهد برود براي آنها استدلال كند كه آقا كار من اين طور است و آن طور است و اينها؛ بله! يك وقتي مثلاً انسان با آنها يك بحثي كند، براي آنها مفيد است، آنها را به خدا نزديك، راه گشاي آنهاست، بله، و امّا نه، جاهلون، جاهلند، اينها مي‌خواهند انسان را بياورند، بكشند در جرگۀ خود، مي‌خواهند انسان را بكشند در محيط افكار خود، مي‌خواهند انسان را مثل خودشان كنند؛ در عرض مي‌شود كه، از كلمات بزرگان هست كه مي‌دانيد كه، اين حيوانات، كِلاب و اينها با خودشان دعوا مي‌كنند و اينها، مثلاً يك جيفه‌اي كه گير بياورند سَرِ اين جيفه، اين سگها با هم دعوا مي‌كنند، اين مي‌خواهد بگيرد، او مي‌خواهد بگيرد، دعوا مي‌كنند با همديگر؛ ولي وقتي يك مردي از كنار كوچه بگذرد، تمام اين سگها مي‌آيند حمله مي‌كنند به اين، همه، براي چيه ؟ براي اينكه در خوردن جيفه ‌آنها هم ‌هدف هستند و خوردن جيفه مال همشون همه‌شان است و امّا اين مرد چون مسلكش بر خلاف آنهاست، همۀ آنها به اين حمله مي‌كنند، چرا انساني؟! چرا هم مسلك ما نيستي؟! چرا از طبقۀ ما نيستي؟! آنها كه در خوردن جيفه با همديگر سر و صدا ندارند، همه نسبت به اين انسان سر و صدا پيدا مي‌كنند، چرا تو انساني؟! اين مردم جاهل هم همينطور هستند. شما با هر كس صحبت بكني، از افرادي كه غير طريق پروردگار و سلوك خدا را دارند، يا عَالِمٌ رَبَّانِي يا مُتَعَلِّمٌ عَلَي سَبِيلِ النَّجَاة، كه اميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: هَمَجُ الرُّعَاء، اينها انسان را مي‌خواهند بكشند تو جرگۀ خودشان؛ صحبتشان اين است كه بيا پيش ما! بيا همفكر ما بشو! بيا هم‌ايدۀ ما بشو! بيا هم‌عقيدۀ ما بشو! بيا هم اختلاط ما بشو! بيا از ما بشو! و اگر انسان يك خرده خودش را بدهد، مثل شتر قرباني مي‌برند‌ش، تكّه تكّه مي‌كنند و مي‌برند؛ مؤمن به نيروي ايمان و به توكّل به خدا، اين بايد بايستد در سرجاي خود محكم، الْمُؤْمِنُ كَالْجَبَلِ الرَّاسِخ‌ِ لَا تُحَرِّكُهُ الْعَوَاصِفُ، «مؤمن مثل كوه پا بر جا مي‌ماند، تند بادها و طوفانها نمي‌توانند او را تكان بدهند.» باد كه مي‌‌آيد درختها را حركت مي‌دهد، بعضي از شيرواني‌ها را بلند مي‌كند، خانه‌ها را خراب مي‌كند؛ ولي هيچ ديديد آن بزرگترين طوفان‌ها و شديد‌ترين عاصف از عواصفِ برّي آسمان و طوفانها و آن عاصف‌هاي شديد، كوهي را تكان بدهد؛ مي‌گويد مؤمن اينطور است، كَالْجَبَلِ الرَّاسِخ‌، وزش باد ولو طوفان باشد، ولو طوفانهاي شديد باشد، كوه را نمي‌تواند تكان بدهد؛ اين مؤمن الآن در آن صراط حقّ با نيروي حقّ دارد حركت مي‌كند و در قلبش تشخيص داده، صراط چيه و راه چيه و تمام اين عواصف، اين افكار، اين خيالات، اين دعوتها، اينها به او مي‌رسد و با قلب خودش قياس مي‌كند، مي‌گويد كه: نه اينها غلط است، من اگر بروم توي آن راه، حرام مي‌شوم، فاني مي‌شوم، آن كسي كه من را به يك ساعت، مثلاً به فلان جا دعوت كرده، اين نتيجه، ضايع شدن يك ساعت است؛ نه تنها يك ساعت، به اندازه يك ساعت روح من و نفس من رفته توي آن مسير و من از كار خودم افتادم؛ من بايد بر همين صراط ايمان باشم و حركت كنم، آنوقت در اين صورت اين موفّق مي‌شود.

يك حكايتي دارد، خيلي خوب حكايتي است؛ عطّار، شيخ عطّار در «منطق‌الطّير» اين حكايت اين است كه، اصلاً منطق الطّير است، مجموعۀ منطق ‌الطّير مجموعه‌اش همين حكايتي است كه، اين است كه مرغ‌ها همه با همديگر جمع شدند، همۀ مرغ‌هاي دنيا با هم جمع شدند، گفتند: بيائيم با هم برويم بگرديم، سيمرغ را پيدا كنيم؛ هي مي‌گويند كه: سيمرغ، سيمرغ، سيمرغ، ما تا به حال سيمرغ نديديم، بيائيم با هم برويم سيمرغ را پيدا كنيم! سيمرغ را پيدا كنيم. نصف بيشتري از اين مرغها گفتند كه: اين حرف چيه؟! سيمرغ اگر بود، خوب! تا حالا ديده مي‌شد پس ديده نشده، نيست و اينها افسانه است و اصلاً خيال است، باطل را از سر خودتان بيرون بياوريد و، و ما هم اهل اين راه نيستيم؛ يك عدّه از مرغها راه افتادند، آمدند بر فراز آسمان، بروند سيمرغ را پيدا كنند و اينها ديگر رسيدند به يك سبزۀ آب و چشمه و اينها، يك مقداري از آنها آمدند پائين به هواي اين چشمه، آمدند سر آن آب و گياه و چشمه و اينها و، ماندند به يك علف، يك عدّه ديگر رفتند، يك عدّه كه مثلاً مثل مرغابي و اينها بودن رسيدند به كنار دريا و باتلاق و مردابي، آنها آمدند پائين؛ غازها يكجا آمدند پائين ـ نمي‌دانم ـ كركس‌ها يك جا آمدند پائين براي اين جيفه‌‌ها، اينها هي؛ اصناف مختلف اين مرغها را مي‌شمارد كه همه يكجا آمدند پائين، يك عدّه هم كه خيلي رفتند جلو، به اينها اعتناء نكردند، آفتاب گرم، تابستان، گرما و اينها، بله! آنها هم گفتند كه: اين سفر، سفر خطرناك است و خوف به خودشان غلبه دادند و گفتند كه: ما اگر ديگر برويم مي‌ميريم و آنجا آمدند پائين؛ يك عدّه كه سي تا مرغ بودند فقط، سي تا ماندند فقط، اينها رفتند، رفتند، رفتند، رفتند به سر كوه قاف، چون گفته بودند كه محلّ سيمرغ سرِ كوه قاف است، رفتند به سرِ كوه قاف نشستند و خواستند سيمرغ را پيدا كنند، اين طرف و آن طرف، ديدند كه عجيب! خودشان سي تا مرغند، سي تا مرغند و سيمرغ را پيدا كردند.

يعني اگر خدا را مي‌خواهي پيدا كني، خودت را پيدا كن، عيب ما اين است كه ما خودمان را گم كرديم، خودمان را نشناختيم، دنبال معرفت نفس نرفتيم، ببينيم خودمان كي هستيم؟! هي رفتيم علوم خارج، يكي دكتر شده، يكي فيزيكي شده، يكي شيميست شده، يكي مهندس فلان شده، يكي عالم شده، يكي من باب مثال عرض مي‌كنم، مفسّر شده، محدّث شده، يا فقيه شده منهاي عرفان؛ يعني علم ما چيه؟ هان! خارجي است ديگر؛ ولي اين نرفته پيدا كند خودش را، كه آخر من كي‌ام؟! اصلاً خودم، مي‌دانم خودم كي‌ام؟! خودم را شناختم و بعد از اينكه از شناخت ذات خودم مستغني شدم، حالا مي‌روم دنبال علوم خارجي، خوب مبارك است؛ ولي هنوز من بيچاره، خودم را نشناختم؛ اين كه: مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه، از نفيس‌ترين كلماتي است كه آمده و شواهد عجيب و غريبي دارد، اين است كه انسان بايستي كه خدا را در خود بيابد، در ذات انسان سرّ خداست؛ خدا با ذات انسان معيّت دارد؛ أَيْنَمَا تَكُونُوا فَهُوَ مَعَكُمْ، «هر جا باشيد خدا با شماست، با حقيقت شماست.» برو خود را پيدا كن و بشناس! تا خدا را پيدا كني، سيمرغ يك موجودي خارج از حقيقت نيست، و لذا ديده هم نمي‌شود و لذا ديده هم نشد ديگر، چون به آن شكل قابل ديدن نيست، ولي حقيقت آن سيمرغ، سي مرغ است؛ برو عبور كن از اين مراحل، از اين شهوات، از اين غفلات، از اين چشمه‌ها، از اين آبها، از اين لجن‌زارها، از اين مردابها، از اين، عرض مي‌شود كه، جيفه‌ها، تا بتواني به آن مقام سيمرغ برسي و پيدا كني.

اين كنايه از اينكه هميشه انسان بايد همّتش بلند باشد، مثل آن سي تا مرغ، گفتند: ما بايد برويم، پيدا كنيم؛ اين چشمه آنها را گول نزد، اين آب آنها را گول نزد، مثلاً طايفۀ كبوتران كه به امثال خودشان مايل بودند، آنها يك‌‌‌جا آمدند پائين، آنها امثال خودشان را ديدند و گول نخوردند؛ امثال انسان در شرف، در مقام، در فلان و اينها، گول نخوردند، هي رفتند، رفتند،‌ رفتند و گفتند كه ما مي‌رويم دنبال سيمرغ پيدا كنيم، آخر تا كي ما به جهالت باقي باشيم؟! آفتاب هم به آنها تابيد، اينها هم اعتناء نكردند،‌ رفتند و به مقصد هم رسيدند. حكايت، خيلي حكايت لطيفي هست ها، خيلي لطيف و خوب اين معنا را براي انسان مجسّم كرده.

(نَسُواْ اللَّهَ فَأَنسَئهُمْ أَنفُسَهُم‏).[6]‌ خدا را فراموش كردند و خداوند نفس آنها را از ياد آنها برد.» اين همين قضيّۀ مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه، به اصطلاح منطقي عكس ـ عرض مي‌شود كه ـ نقيض اوست، كه مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه، آيه قرآن، (نَسُواْ اللَّهَ) ، اينها خدا را فراموش كردند، خدا نفسهاي آنها را از يادشان برد، يعني چي؟ يعني كسي كه نفسش از يادش نرود و متوجّه نفسش باشد و عارف به نفسش باشد، اين هميشه ياد خداست و به ذكر خداست و به لقاء خداست و به عرفان خداست؛ پس عرفان خدا متّرتب بر چيست؟ شناخت خود انسان است؛ و اين راههائي هم كه در شريعت مطهّر ذكر شده، اينها همه‌اش مال همين معناست، معنايش مال اين است كه پاك كند انسان را، و لذا مي‌گوئيم كه هر عملي كه براي خدا باشد آن قبول است، براي خدا يعني چه؟‌ يعني غرضي، مرضي، نيتّي، ريائي، چيزي توي آن نباشد، لله باشد ديگر، اين انسان را پاك مي‌كند و به همان سيمرغ و همان مقصد مي‌رساند، نماز بخوان! براي طهارت نفس، روزه بگير! براي طهارت نفس، طهارت نفس، انفاق كن براي طهارت نفس، خدا نمي‌توانست مثلاً يك مالي بدهد، تمام اين فقراي دنيا هم بشوند غني، چرا به ما مي‌‌گويد: بايد بروي زحمت بكشي، عرق بريزي؟! آن وقت برويد خمسش را بدهي! خوب اين تطهير است؛ دادن، تطهير نفس است، انسان به مال علاقه دارد، دادن در راه خدا ‌ها، نه در راه غير خدا، در راه خدا، اين براي خدا دادن است ديگر؛ اين براي انسان تطهير مي‌آورد، تقرّب مي‌آورد؛ يا اينكه خدا مگر نمي‌توانست اراده كند انسان شب هم بلند نشود و در نصفۀ شب، زمستان سرد، وضو بگيرد، دو ركعت نماز بخواند براي خدا، ولي اين كار را گفته بكن، براي اينكه نفس پاك بشود، آلودگيها از بين برود، آنوقت، يكمرتبه ببينيم كه عجب! آنچه را كه به انسان مي‌گفتند و آدم خيال مي‌كرد كه اين قيامت و لقاء خدا و روحانيّت و معنويّت و اينها همه صحيح بوده است.

 پاورقي



[1] سوره الرعد (13) ذيل آيۀ 28

[2] - سوره النّحل (16) صدر آيۀ 96.

[3] - سوره المائدة (5) قسمتي از آيۀ 119

[4] - سوره آل عمران (3) قسمتي از آيۀ 15

[5] - سوره الفرقان (25) آيۀ 63.

[6] - سوره الحشر (59) قسمتي از آيۀ 19.

چاپ ارسال به دوستان
 
نظرسنجی
نام:    
پست الکترونیک:    
تاریخ    
موضوع:    
متن:    

کد یا نوشته ای را که در این عکس می بینید دقیقا وارد کنید

اگر در دیدن این کد مشکل دارید با مدیر سایت تماس بگیرید 
نمایش کد جدید

 
 

کلیه حقوق در انحصار پرتال متقین میباشد. استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است

© 2008 All rights Reserved. www.Motaghin.com


Links | Login | SiteMap | ContactUs | Home
عربی فارسی انگلیسی