بسم الله الرحمن الرحیم
علّت اشتهار حضرت به امام غريب
چند چيز شايد در اتّصاف حضرت به اسم و صفت غريب و غربت تأثير داشته باشد :
يكي از جهات عمومي غربت اولياء الهي نفس عنوان ولايت و عدم تسانخ آنان با عالم كثرت و لوازم آن است
اوّل: عنوان ولايت في حدّ نفْسِها كه از دسترس بشر دور ، و به مقام قرب و حرم خاصّ خدا نزديك ، و لازمه اين حقيقت عدم انس و آشنائي قاطبه مردم با آثار و خواصّ ولايت و صفات وليّ اللـه است . چون در ظهور ولايت نسبت به مردم ، هم بسط و گشايش وجود دارد و هم قبض و گرفتگي ، هم رحمت و هم غضب ، هم جزاي نيك و هم انتقام و نكال و عقوبت . فلهذا مردم درباره آثار ولايت كه سبكي و مِهر و جمال باشد آن را ميپسندند و دوست دارند ، و درباره آثاري كه در آن قهر و شدّت و جلال باشد آن را مكروه ميدارند و از سر كينه وسختي و مبارزه برميخيزند .
أنبياي عظام كه فعل آنها فعل خداست تا در پرده خلوت و مناجات مستورند و از حالات دروني آنها كسي مطّلع نميباشد ، كسي در صدد تعرّض به آنها برنميآيد ؛ ولي همين كه از جانب خداوند مأمور به ارشاد و تبليغ ميگردند و ميخواهند مردم را از آداب ملّي خود و سنن جاهلي ديرين به آداب عقلاني و رسوم و آداب تكميلي درصراط مستقيم و منهج قويم سوق دهند ، از هر گوشه و كنار دانسته و ندانسته به جنگ آنها قيام ميكنند ، و از قتل و غارت و نَهـْب و أسْـر و شكنـجه و تعـذيب دريـغ نميدارند ، و تا خـون آنـها را نريزند از عطش شهوت و غضب و اوهام و غرائز خودپسندي و خودكامي و خود محوري سيراب نميشوند .
شخص متّصف به ولايت ، پيوسته در خود منغمر و در عالم عزّ خود مستغرق و در غيبت است ، چه ظاهراً ظاهر باشد و چه نباشد ؛ و معلوم است كه عامّه كه افكارشان از مشتهيات نفسانيّه و لذائذ خسيسه طبيعيّه تجاوز نميكند ، چه اندازه از آن عالم جان و حقيقت جان و لطافت انوار ملكوتيّه قدسيّه دور بوده ؛ و عدم تسانخ عالم كثرت و آثار آن ( از پابند بودن به آداب و رسوم اجتماعيّه و مرسومات زائده و مصلحت انديشيهاي بيفائده و اعتباريّات تو خالي و بدون محتوي ) با عالم وحدت و آثار آن ( از گسستن زنجيرهاي اسارت هوي و هوس و عبور از مراحل لذائذ طبيعيّه و منازل وهميّه خياليّه اعتباريّه ) به مقام ولايت عنوان عزّت و بالملازمه از جانب مردم صَلاي غربت داده است . بر اين اساس است كه انبياء و اولياء پيوسته در اين عالم غريب بوده و بطور غربت و عدم همبستگي با جامعههاي جبّار و ستمكار گذرانيدهاند .
مُحِبُّ اللـهِ فـي الدُّنْيا سَقيمٌ |
|
تَطاوَلَ سُقْمُهُ فَدَاوهُ داهُ (1) |
سَقاهُ مِنْ مَحَبَّتِهِ بِكَأسٍ |
|
فَأرْواهُ الْمُهَيْمِنُ إ ذْ سَقاهُ (2) |
فَهامَ بِحُبِّهِ وَ سَما إلَيْهِ |
|
فَلَيْسَ يُريدُ مَحْبوبًا سِواهُ (3) |
كَذاكَ مَنِ ادَّعَي شَوْقًا إلَيْهِ |
|
يَهيمُ بِحُبِّهِ حَتَّي يَراهُ (4)1 |
1ـ دوستدار خدا در دنيا حكم مريضي را دارد كه مرضش بطول انجاميده است ؛ و دارو و درمـان او همــان دردي است كـه بـر او عـارض شـده است. (كـه آنقدر بايد اين درد بطول انجامد تا نفْس او را پاك و عشق جانسوز او هستي او را محترق گرداند.)
2ـ محبوب ازليِ مهيمن و مراقب بر امور ، به وي از محبّت خودش يك كاسه شراب عشق خود را چشانيد . و بنابراين ، خداوند مهيمن با همين چشانيدن شراب ازلي او را سيراب نمود .
3ـ بنابراين ، اين سالك راه او ، گيج و سرگشته محبّت او شد و به سوي او حركت نمود ، و درعالم هيچ محبوبي را غير او نخواست .
4ـ آري همينطور است حال كسي كه ادّعاي شوق و عشق او را بنمايد ؛ كه به محبّت او سرگشته و دچار ميگردد ، تا زماني كه او را ديدار كند .
زبان حال اولياء الهي در غربت از عالم طبع و استغراق در انوار ملكوتيّۀ قدسيّه
من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان قال و مقال عالمي ميكشم از براي تو
مَعْشَرَ النّاسِ ما جُنِنْتُ وَلَكِنْ أنَا سَكْرانَةٌ وَ قَلبِيَ صاحِ (1)
أغَلَلْتُمْ يَدَيَّ وَ لَمْ ءَاتِ ذَنْبًا غَيْرَ جَهْري في حُبِّهِ وَ افْتِضاحي (2)
أنَا مَفْتونَةٌ بِحُبِّ حَبيبٍ لَسْتُ أبْغي عَنْ بابِهِ مِنْ بَراحِ (3)
فَصَلاحي الَّذي زَعَمْتُمْ فَسادي وَ فَسادي الَّذي زَعَمْتُمْ صَلاحي( (4
ما عَلَي مَنْ أحَبَّ مَوْلَي الْمَوالي و َارْتضاهُ لِنَفْسِهِ مِنْ جُناحِ (5)
1 ـ اي گروه آدميان! من مجنون و ديوانه نشدهام؛ وليكن من مست محبّت اويم درحاليكه دلم هشيار است.
2 ـ آيا شما دو دست مرا در غُلّ نمودهايد بدون آنكه جرم و گناهي مرتكب شده باشم غير از آنكه من در محبّت و عشق سوزان وي آشكارا شدهام و مشهور و شهره گشتهام، و بواطن و اسرار مخفيّۀ محبّتم را ظاهر ساختهام؟!
3 ـ من مفتون و گرفتار محبّت دوستي و محبوبي شدهام كه ابداً توانِ آنرا ندارم تا از دَرش به جاي ديگر تحوّل پيدا نمايم.
4 ـ بنابراين آنچه راكه شما براي من مصلحت ميپنداريد، فساد من است؛ و آنچه را كه براي من مفسده به شمار ميآوريد صلاح حال من است.
5 ـ گناه و معصيتي ننموده است آنكه خداي مولي الموالي را دوست داشته باشد، و وي را براي محبّت و همنشيني خود اتّخاذ نموده باشد.
أنبياء و اولياء چون از كأس وصال نوشيدهاند، زبان حالشان پيوسته به اين ابيات مترنّم است:
ألْبَسْتَني ثَوْبَ وَصْلٍ طابَ مَلْبَسُهُ فَأنْتَ مَوْلَي الْوَرَي حَقًّا وَ مَوْلآئي(1)
كانَتْ لِقَلْبيَ أهْوآءٌ مُفَرَّقَةٌ فَاسْتَجْمَعَتْ مُذْ رَأَتْكَ الْعَيْنُ أهْوآئي(2)
مَنْ غَصَّ داوَي بِشُرْبِ الْمآءِ غُصَّتَهُ فَكَيْفَ يَصْنَعُ مَنْ قَدْ غَصَّ بِالْمآءِ (3)
قَلْبي حَزينٌ عَلَي ما فاتَ مِنْ زَلَلي فَالنَّفْسُ في جَسَدي مِنْ أعْظَمِ الدّآءِ (4)
وَ الشَّوْقُ في خاطِري وَ الْحَرُّ في كَبِدي وَ الْحُبُّ مِنّي مَصونٌ في سُوَيْدآئي(5)
تَرَكْتُ لِلنّاسِ دُنْياهُم وَ دينَهُمُ شُغْلاً بِذِكْرِكَ يا ديني وَ دُنْيآئي(6)
فَصارَ يَحْسُدُني مَنْ كُنْتُ أحْسُدُهُ وَ صِرْتُ مَوْلَي الْوَرَي إذْ صِرْتَ مَوْلآئي (7)
1 ـ تو خلعت وصال را بر من پوشانيدي كه پوشش آن پاك است؛ فلهذا تو حقّاً و حقيقةً سيّد و سالار همۀ عالميان هستي و سيّد و سالار من ميباشي.
2 ـ در دل من انديشهها و افكار متشتّت و گوناگون بود؛ امّا وقتي كه چشمم به رويت افتاد، تمام آن آراء و افكار در تو خلاصه و جمع شد.
3 ـ آن كس كه لقمه در گلويش گير كند، با نوشيدن آب خود را علاج مينمايد؛ امّا آن كس كه آب گلوگيرش شده است، خود را با چه چيز معالجه نمايد؟!
4 ـ دلم از تقصير لغزشها و خطاهائي كه انجام دادهام غصّهدار است. و نفس و جان من در اين جسم و بدن من از بزرگترين دردهاست.
5 ـ اشتياق به تو در خاطر من است، و آتش عشق تو در جگر من است، و محبّت بيشائبۀ تو در نهانخانۀ ضمير و دل من دست نخورده و محفوظ است.
6 ـ من دنياي مردم و دين مردم را به خودشان واگذار نمودم، و پيوسته به ياد تو مشغولم اي دين من! و اي دنياي من!
7 ـ بنابراين، آن كسانيكه من بر آنها حسد ميبردم، اينك آنها بر من حسد ميبرند؛ و از هنگاميكه تو آقا و سيّد من شدي، من آقا و سيّد عالميان شدم.
مشكلاتي كه براي سالكين راه توحيد پيش ميآيد، اغلب بواسطۀ عدم انس و آشنائي مردم با اين مراحل و بالنّتيجۀ ايجاد زحمت و سدّ طريق است، تا آنكه سالك را خواه و ناخواه به انعزال و دوري از جماعت ميكشاند.
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب مُهَيمنا به رفيقان خود رسان بازم
اگر ز خون دلم بوي شوق ميآيد عجب مدار كه همدرد نافۀ ختنم
جهات خصوصي كه در حضرت ثامن الحجج عليه السّلام موجب غربت شده است
و ديگر ، جهات خصوصي كه در حضرت ثامن الحجج عليهالسّلام موجب غربت شده است و آن چند چيز است :
اوّل : ابتلاي آن حضرت به سياست شيطانيّه مأمون الرّشيد ؛ چون بانقشهاي عجيب آن حضرت را تحت الحفظ از مقرّ و وطن مألوف خود ، جوار قبر جدّش رسول اكرم حركت داد ، و زير نظر خود تمام حالات و گزارشات را ملحوظ ، و در ولايت مَرو در حقيقت زنداني و تبعيد و نفي وطن و حبس نظر نمود ؛ و در ظاهر آن حضرت را به خلعت حكم و ولايت مخلّع ، و در باطن آن حضرت را از همه شؤون جدا و عزل نموده ، اجازه فتوي و خواندن نماز جمــعه و عيـد نميدهد . و با نكـات دقيــق و أنظـار خفيّـه خود، و بـا نقـشههاي محتالانه و زيركانه هر لحظه زهر جانكاه به كام آن حضرت ميريزد ، در حالي كه مردم ميپندارند او كمال فدويّت و اخلاص را در بوته صدق و صفا گذارده و تقديم آن حضرت ميكند و آن حضرت را مطلق الجناح و مبسوط اليد درجميع امور و در رَتْق و فَتْق امور لشكري و كشوري قرار داده است . و در ظاهر كنيزكي زيبا از نصاري را ميگمارد ، و خَدَم و حَشَم و غِلمان را در اطراف ميگمارد ؛ ولي از آوردن اهل و عيال و فرزند دلبندش حضرت أبوجعفر أمام محمّد تقي عليهالسّلام عملاً منع ميكند ، بطوري كه وحيداً غريباً در حجره در بسته به زهر جفا شهيد ميشود . و خود در تشييع جنازه پيرهن چاك ميزند ، و اشكش سرازير ، و مجالس فاتحه و تعزيه دائر و بطور معروف براي بزرگداشت و تجليل از آن حضرت عزاي عمومي و تعطيل رسمي اعلام ميكند ؛ و مردم بخت برگشته جاهل هم توهّم ميكنند اين كارها بر اساس اخلاص و مودّت است . وَ بِمِثْلِ هذا عَمِلَ السّياسيّونَ. فَهُوَلَعَنَهُ اللـهُ رَئيسُهُمْوَقآئِدُهُم لِهَذِهِ الطَّريقَةِ، وَأعْلَمُ مِن أبيهِ هَرونَ الَّذي اشْتَبَهَ فـيسياسَةِ مَدينَتِهِ بِقَتْلِ أبيهِ موسَي بْنِ جَعْفَرٍعَلَيْهِماالسَّلامُ مَسْجونًا بَعْدَسِنينَ عَديدَةٍ جِهارًا .
جهت دوّم از جهات غربت حضرت، انكار وكلاء موسي بن جعفر عليهما السّلام بر ولايت آنحضرت است
دوّم آن كه : به عوض آن كه پس از شهادت پدرش موسي بن جعفر عليهماالسّلام در زندان سِنْدي بن شاهِك (رئيس شرطه بغداد) طرفداران و مواليان و سرسپردگان و وكلاي پدرش ، يكباره اطراف او را بگيرند و امامت او را گردن نهند و او را تجليل و تكريم نمايند و تمام شيعيان پدرش را به او دعوت كنند و اموال خطيري كه به عنوان وكالت از پدر آن حضرت از مردم گرفتهاند به آن حضرت بسپارند و اركان ولايت و دعائم امامتش را تقويت و تأييد و تسديد كنند ، اين بيانصافها تصديق نكردند ، و حاضر نشدند تسليم شوند و پولها را بسپارند ، و جاه و اعتباري را كه از بركت پدرش كسب كرده بودند به مبدأش و محورش و قطبش برگردانند. هر يك از وكلاي مهمّ براي خود عنواني و شخصيّتي و رفت و آمدي و رتق و فتقي و إفتاء و قضاوتي و روايت أحاديث و أخباري و تفسير آيه و سورهاي داشته ، و با مصرف پول كلان امام موسي عليهالسّلام در أهواء و آراء شخصيّه و طرفدارانشان ، حاضر نشدند سر تسليم و اطاعت نسبت به امام زمانشان فرود آورند . همه از حضرت رضا عليهالسّلام برگشتند و گفتند كه : موسي بن جعفر نمرده است و زنده است . مانند كيسانيّه كه قائل به حيات محمّد بن حنفيّه شدند ؛ براي آن كه تسليم امام زنده خود حضرت سجّاد زين العابدين نشوند ؛ ومانند عُمَر كه در رحلت رسول خدا فرياد ميزد محمّد نمرده است ، چهل روز ديگر برميگردد و با منافقين جنگ ميكند ، براي آن كه أبوبكر كه در خارج مدينه در سُنْح2 بود به مدينه برسد و مردم فوراً با أميرالمؤمنين بيعت نكنند ، و همين كه ابوبكر رسيد و گفت : رسول خدا مرده است ، عمر گفت : محمّد مرده است .
باري ، وكلاي موسي بن جعفر بعد از شهادتش گفتند : امامت به همين امام ختم شده است و ديگر امامي نيست . و لذا آنها را « واقفيّه» گويند . و علناً ، جُحوداً و استكباراً حجّت خدا عليّ بن موسي الرّضا را انكار كردند و او را كه والي اين ولايت بود تكذيب نمودند . چه غربتي از اين بالاتر ؟
و نه تنها خودشان تسليم نشدند ، بلكه شيعيان پدرش حضرت موسي بن جعفر عليهماالسّلام را نيز به خود دعوت نموده و از پيروي حضرت ثامن الأئمّه منع كردند ؛ و براي خود حزب و دستهاي تشكيل داده و بدعت در دين گذارده ، و جماعت واقفيّه از اسلام فرقه خاصّي تشكيل دادند .
عليّ بن أبيحمزۀ بطائني، از اركان فرقۀ واقفيّه
يكي از بزرگان و وكلاي حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام و از دعائم فرقه واقفيّه ، عليُّ بنُ أبي حَمْزة بطآئني است كـه مـا بـراي شاهـد و نـمونـه مطالبي را اجمالاً در باره او در اينجا ذكر ميكنيم :
در رجال مامقاني فرموده است كه ايشان پدرش سالم است . شيخ طوسي او را از اصحاب حضرت صادق و حضرت كاظم عليهما السّلام شمرده و گفته است كه او از واقفيّه است .
وَ قالَ النَّجاشيُّ : رَوَي عَن أبـي الْحَسَنِ مُوسي عَلَيهِالسّلامُ وَ رَوَي عَنْ أبـي عَبْدِاللـهِ عَلَيهِالسّلامُ ، ثُمَّ وَقَفَ ؛ وَ هُوَ أحَدُ عُمُدِ الْواقِفَةِ .
وَ مِثلُهُ فـي « الْخُلاصَةِ» مُضيفًا إلَي ذلِكَ قَوْلَهُ : قالَ الشَّيْخُ الطّوسيُّ (ره) فـي عِدَّةِ مَواضِعَ : إنَّه واقِفيٌّ . وَ قَالَ أبوالْحَسَنِ عَليُّ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ فَضّالٍ : عَليُّ بْنُ أبـي حَمْزَةَ كَذّابٌ مَتَّهَمٌ مَلْعونٌ . قَد رَوَيْتُ عَنهُ أحاديثَ كَثيـرَةً وَ كَتَبْتُ عَنهُ تَفْسيـرَ الْقُرْءَانِ مِن أوَّلِهِ إلَي ءَاخِرِهِ ، إلاّ أنّي لاأسْتَحِلُّ أ نْ أ رْوَي عَنهُ حَديثًا واحِدًا .
وَ قالَ ابْنُ الْغَضآئِريِّ : عَليُّ بْنُ أبـي حَمْزَةَ لَعَنَهُ اللـهُ أصْلُ الْوَقْفِ وَأشَدُّ الْخَلْقِ عَداوَةً لِلْمَوْلَي يَعْنـي الرَّضا عَلَيهِالسّلامُ بَعْدَ أبـي إبْراهيمَ عَلَيهِالسّلامُ ـ انتهي ما فـي « الـخُلاصة» . ـ انتهي موضعُ الحاجة .
و سپس رواياتي را شاهد بر مطلب ميآورد كه ما بعضي از آنها را در اينجا ميآوريم ؛ و اين روايات در « رجال كشّي» است .
مِنْهَا مَا رَوَاهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ ، قَالَ : حَدَّثَنِي أبُو عَلِيٍّ الْفَارِسِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَي عَنْ يُونُسَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ قَالَ : دَخَلْتُ عَلَي الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ فَقَالَ : مَاتَ عَلِيُّ بْنُ أبِي حَمْزَةَ ؟! قُلْتُ : نَعَمْ ! قَالَ : قَدْ دَخَلَ النَّارَ . فَفَزِعْتُ مِنْ ذَلِكَ . قَالَ : أمَا إنَّهُ سُئِلَ عَنِ الإمَامِ بَعْدَ مُوسَي عَلَيهِالسَّلاَمُ ، فَقَالَ : إنَّي لاَ أعْرِفُ إمَاماً بَعْدَهُ ، فَضُرِبَ فِي قَبْرِهِ ضَرْبَةً اشْتَعَلَ قَبْرُهُ نَارًا .
« روايـت است از يـونس بـن عبـدالرّحـمن كـه گفت: من بـر حضرت رضا عليهالسّلام وارد شدم . فرمود : عليّ بن أبي حمزه مُرد ؟! گفتم : آري ! فرمود :داخل در جهنّم شد . من از اين كلام حضرت به دهشت افتادم . فرمود : آگاه باش كه چون از امام پس از موسي عليهالسّلام از وي پرسيدند گفت : من امامي را پس از او نميشناسم ، لهذا يك ضربهاي به قبرش زدند كه از آن آتش بالا گرفت .»
وَ مِنْهَا مَا رَوَاهُ عَنْ حَمْدَوَيْهِ ، قَالَ : حَدَّثَنِي الْحَسَنُ بْنِ مُوسَي عَنْدَاوُدِ بْنِ مُحَمََّنْعَنْ أحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ بْنِ أبِي نَصْرٍ قَالَ : وَقَفَ أبُوالْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ فِي بَنِي زُرَيْقٍ ، فَقَالَ لِي وَ هُوَ رَافِعٌ صَوْتَهُ : يَا أحْمَدُ ! قُلْتُ : لَبَّيْكَ ! قَالَ : إنَّهُ لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللـهِ صَلَّي اللـهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ جَهَدَ النَّاسُ فِي إطْفَآءِ نُورِ اللـهِ فَأبَي اللـهُ إلاَّ أنْ يُتِمَّ نُورَهُ بِأمِيـرِالْمُؤْمِنِيـنَ عَلَيهِالسَّلاَمُ ؛ فَلَمَّا تَوَفَّي أبُو الْحَسَنِ عَلَيهِالسَّلاَمُ جَهَدَ عَلِيُّ ابْنُ أبِي حَمْزَةَ فِي إطْفَآءِ نُورِ اللـهِ ، فَأبَي اللـهُ إلاَّ أنْ يُتِمَّ نُورَهُ .
وَ إنَّ أهْلَ الْحَقِّ إذَا دَخَلَ فِيهِمْ دَاخِلٌ سُرُّوا بِهِ ، وَ إذَا خَرَجَ مِنْهُمْ خَارِجٌ لَمْ يَجْزَعُوا عَلَيْهِ ؛ وَ ذَلِكَ أنَّهُمْ عَلَي يَقِيـنٍ مِنْ أمْرِهِمْ . و إنَّ أهْلَالْبَاطِلِ إذَا دَخَلَ فِيهِمْ دَاخِلٌ سُرُّوا بِهِ ، وَ إذَا خَرَجَ مِنْهُمْ خَارِجٌ جَزِعُواعَلَيْهِ ؛ و ذَلِكَ أنَّهُمْ عَلَي شَكٍّ مِنْ أمْرِهِمْ . إنَّ اللـهَ جَلَّ جَلاَلُهُ يَقُولُ : فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ .3
قَالَ : ثُمَّ قَالَ أبُو عَبْدِاللـهِ 4 عَلَيهِالسَّلاَمُ: الْمُسْتَقَرُّ الثَّابِتُ ، وَالْمُسْتَوْدَعُ الْمُعَارٌ.
« و روايت است از أحمد بـن محمّد بـن أبي نـصر كـه گفت: حضرت امــام أبوالحسن الرّضا عليهالسّلام در ميان طائفه بنـي زُرَيق ايستادند ، و در حالي كه صداي خود را بلند نموده بودند به من گفتند : اي احمد ! گفتم : لبّيك ! فرمود : چون رسول خدا صلّي اللـه عليه و آله و سلّم رحلت نمودند ، مردم براي خاموش كردن نور خدا كوشيدند ؛ امّا خداوند إبا نمود مگر از اينكه نور خود را تمام كند به أميرالمؤمنين عليهالسّلام . و چون أبوالحسن موسي بن جعفر عليهما السّلام وفات نمود ، عليّ بن أبي حمزه در خاموش كردن نور خدا د ،يد ، امّا خداوند إبا نمود مگر اينكه نور خود را تمام كند .
اهل حقّ چنانند كه : اگر يكي بر آنان وارد شود و به جمعيّتشان افزوده گردد خوشحال ميشوند و اگر يكي از ميانشان خارج شود و از جمعيّتشان كم گردد جزع و فزع نميكنند ؛ چرا كه ايشان امرشان بر يقين استوار است . و اهل باطل چنانند كه : اگر يكي بر آنان افزوده شود خوشحال ميگردند ، و اگر يكي از ميانشان خارج شود جزع و فزع ميكنند ؛ چرا كه ايشان امرشان بر شكّ و ترديد سوار است . خداوند جلّ جلاله ميگويد : فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ . ( ايمان بردوگونه است : مستقرّ و مُستَودع .)
سپس گفت : مصنّف اين كتاب ميگويد : عليّ بن أبي حمزه پس از وفات امام موسي انكار اين مطلب را نمود ، و اموال را به حضرت امام رضا عليهالسّلام نداد .»
باري ، با مطالعه احوال واقفيّه و عناد رؤساي آنان نسبت به حضرت امام رضا عليهالسّلام ، غربت آن حضرت در آن عصر شدّت كه عصر هارون الرّشيد و سپس مأمون الرّشيد است خوب ظاهر ميگردد .
انكار امامت و فرزندي فرزندش محمّد بن علي
سوّم : انكار امامت فرزندش محمّد بن عليّ است ، بلكه انكار فرزندي او را سلامُ اللـه علَيهما . و اين نه تنها از غريب صورت گرفته ، بلكه أقوام نزديك مانند أعمام و بني أعمام آن حضرت امامت و وصايت آن نورِ ديده را انكار كردند ، مانند مخالفت هائي كه با خود آن حضرت مينمودند ، همچون مخالفت برادرش زيد النّار .
و در « بحارالأنوار» روايت مفصّلي را راجع به آمدن هشتاد نفر از علماي بغداد و سائر شهرها به قصد حجّ بيت اللـه الحرام روايت ميكند كه اوّل در مدينه وارد شدند براي آن كه حضرت أبو جعفر عليهالسّلام را ديدار كنند . و در اين روايت است كه : در آن مجلس كه در خانه حضرت امام صادق عليهالسّلام تشكيل شد ، عبداللـه بن موسي كه عموي حضرت جواد است وارد شد ودر صدر نشست ، و شخصي ندا در داد كه : اين است فرزند رسول خدا ؛ هر كس سؤال دارد بنمايد . حضّار سؤال كردند و جواب عبداللـه كافي نبود . تا آن كه حضرت جواد الأئمّه عليهالسّلام كه طفلي هفت ساله بود وارد ميشود و حضّار سؤال ميكنند و پاسخ كافي و وافي ميشنوند بطوري كه همه آنها خوشحال ميشوند و بـر آن حضـرت دعـا كـرده و درودها فرستادند و سپس گفتند : عموي شما عبداللـه چنين و چنان فتوي داده است . حضرت رو به عموي خود كرده فرمودند :
لاَ إلَهَ إلاَّ اللـهُ . يَا عَمِّ ! إنَّهُ عَظِيمٌ عِنْدَ اللـهِ أ نْ تَقِفَ غَدًا بَيْنَ يَدَيْهِ فَيَقُولَ لَكَ : لِمَ تُفْتِي عِبَادِي بِمَا لَمْ تَعْلَمْ وَ فِي الاُمَّةِ مَنْ هُوَ أعْلَمُ مِنْكَ ؟!
« لا إله إلاّ اللـه. اي عموجان من ! حقاً بزرگ است در نزد خداوند آن كه فردا تو در پيشگاه او بايستي و خداوند به تو بگويد : چرا در ميان بندگان من به چيزي كه ندانستهاي فتوي دادهاي درحالي كه در ميان امّت من از تو داناتر وجود داشت ؟!»
تا آخر روايت حاوي مطالب نفيسه است . و اين روايت را مرحوم مجلسي رضوان اللـه عليه از كتاب « عيون المعجزات» روايت نموده است .5
درخواست اعمام و برادران حضرت رضا و رضايت دادن آن حضرت را به حكم قيافه شناسان دربارۀ فرزندشان
و مرحوم شيخ انصاري در « مكاسب محرّمه» درباب حرمة القيافة روايتي نقل كرده است كه شايسته دقّت است :
عَنِ « الْكَافِي» عَنْ زَكَرِيَّا بْنِ يَحْيَي بْنِ النُّعْمَانِ الصًّيْرَفِيِّ قَالَ : سَمِعْتُ عَلِيَّ بْنَ جَعْفَرٍ يُحَدِّثُ الْحَسَنَ بْنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فَقَالَ : وَ اللـهِ لَقَدْ نَصَرَ اللـهُ أبَا الْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ . فَقَالَ الْحَسَنُ : إي وَ اللـهِ جُعِلْتُ فِدَاكَ ؛ لَقَدْ بَغَي عَلَيْهِ إخْوَتُهُ . فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ : إي وَ اللـهِ ؛ وَ نَحْنُ عُمُومَتُهُ بَغَيْنَا عَلَيْهِ . فَقَالَ لَهُ الْحَسَنُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ كَيْفَ صَنَعْتُمْ ؟ فَإنِّي لَمْ أحْضُرْكُمْ . قَالَ : فَقَـالَ لَـهُ إخْـوَتُهُ وَ نَحْـنُ أيْضًـا : مَـا كَــانَ فِينَــا إمـامٌ قَـطُّ حَآئِلُ اللَوْنِ6 .
فَقَالَ لَهُمُ الرِّضَا : هُوَ ابْنِي . فَقَالُوا : إنَّ رَسُولَ اللـهِ صَلَّي اللـهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ قَضَي بِالْقَافَةِ7 ، فَبَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ الْقَافَةُ . فَقَال: ابْعَثُوا أنْتُمْ إلَيْهِمْ وَ أمَّا أنَا فَلاَ . وَ لاَ تُعْلِمُوهُمْ لِمَا دَعَوْتُمُوهُمْ إلَيْهِ ، وَ لْـتَكُونُوا فِـي بُيُـوتِـكُـمْ !
فَلَمَّا جَآءُوا وَ قَعَدْنَا فِي الْبُسْتَانِ وَ اصْطَفَّ عُمُومَتُهُ وَ إخْوَتُهُ وَ أخَوَاتُهُ ، وَ أخَذُوا الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ وَ ألْبَسُوهُ جُبَّةً مِنْ صُوفٍ وَ قَلَنْسُوَةً وَوَضَعُوا عَلَي عُنُقِهِ مِسْحَاةً وَ قَالُوا لَهُ : ادْخُلِ الْبُسْتَانَ كَأنَّكَ تَعْمَلُ فِيهِ ! ثُمَّجَآءُوا بِأبِي جَعْفَرٍ عَلَيهِالسَّلاَمُ وَ قَالُوا : ألْحِقُوا هَذَا الْغُلاَمَ بِأبِيهِ ! فَقَالُوا : لَيْسَ لَهُ هُنَا أبٌ ؛ وَ لَكِنْ هَذَا عَمُّ أبِيهِ ، وَ هَذَا عَمُّهُ ، وَهَذِهِ عَمَّـتُهُ ، وَ إ نْ يَكُنْ لَهُ هُنَا أبٌ فَهُوَ صَاحِبُ الْبُستَانِ ؛ فَإنَّ قَدَمَيْهِ وَ قَدَمَيْهِ وَاحِدَةٌ .
فَلَمَّا رَجَعَ أبُوالْحَسَنِ عَلَيهِالسَّلاَمُ قَالُوا : هَذَا أبُوهُ .
فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ : فَقُمْتُ وَ مَصَصْتَ رِيقَ أبِي جَعْفَرٍ عَلَيهِالسَّلاَمُوَ قُلْتُ لَهُ : أشْهَدُ أنـَّكَ إمَامِي عِنْدَ اللـهِ . فَبَكَي الرِّضَا عَلَيهِالسَّلاَمُ ثُمَّ قَالَ : يَا عَمِّ ! ألَمْ تَسْمَعْ أبِي وَ هُوَ يَقُولُ : قَالَ رَسُولُ اللـهِ صَلَّي اللـهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ : بِأبِي ابْنُ خِيَرَةِ الإمَآءِ ! ابْنُ النُّوبِيَّةِ الطَّيـِّبَةِ الْفَمُ ، الْمُنْـتَجَبَةِ الرَّحِمُ .وَيْلَهُمْ ؛ لَعَنَ اللـهُ الاُعَيْبِسَ وَ ذُرِّيَّتَهُ صَاحِبَ الْفِتْنَةِ ؛ وَ يَقْتُلُهُمْ سِنِيـنَ وَ شُهُورًا وَ أيَّامًا يَسُومُهُمْ خَسْفًا وَ يَسْقِيهِمْ كَأسًا مُصْبِرَةً .
وَ هــُوَ الـطَّـرِيـدُ الـشَّـرِيدُ الْـمَوْتـُورُ بِأبيـهِ وَ جَـدِّهِ 8صَاحــِبُ الْغَيْبَةِ، يُقَـــالُ:مَاتَ أ وْ هَلَكَ ، أيَّ وَادٍ سَلَكَ ؟ أفَيَكُونُ هَذَا يَا عَمَّ إلاَّ مِنِّي ؟! فَقُلْتُ : صَدَقْتَ جُعِلْتُ فِدَاكَ !
« از كتاب « كافي» از زكريّا بن يحيي بن نعمان صيرفيّ روايت است كه گفت : شنيدم عليّ بن جعفر را كه با حسن بن حسين بن عليّ بن حسين گفتگو داشت و ميگفت : تحقيقاً خداوند أبوالحسن الرّضا عليهالسّلام را ياري كرد . حسن گفت : آري سوگند به خدا ، فدايت شوم ؛ برادران او با او از در بغي و ستم وارد شدند .
عليّ بن جعفر گفت : آري سوگند به خدا ؛ و ما هم كه عموهاي وي محسوب ميشديم با او ستم نموديم .
حسن گفت : فدايت شوم ، شما با او چكار كرديد ؟ براي من بازگو كنيد ،زيرا كه در مجلس شما حضور نداشتم .
عليّ بن جعفر گفت : برادران امام رضا و همچنين ما عموهايش ، همگي به او گفتيم : تا به حال در ميان ما امامي با چهره تند و سياه رنـگ نـيامـده اسـت .
امام رضا به آنها گفت : او پسر من است . آنها گفتند : رسول خدا صلّي اللـه عليه و آله و سلّم به حكم قيافهشناسان تن در داده است ، اينك قاضي و حاكم ميان ما و ميان تو قيافهشناسان هستند . حضرت فرمود : شما بفرستيد به دنبالشان بيايند ، و امّا من نميفرستم . آنان را از مطلب و مرادتان با خبر نكنيد ، و شما در خانههاي خود بمانيد !
چون قيافهشناسان آمدند ، و ما در بستان نشستيم و عموهاي حضرت و برادرانش و خواهرانش صفّ بستند ، و به حضرت امام رضا عليهالسّلام جُبّهاي پشمينه پوشاندند و يك كلاه ( قَلَنْسُوَه ) برزگري و كار بر سرش نهادند و برگردنش يك بيل نهادند ، و به او گفتند : تو داخل بستان برو بطوري كه خود را نشان دهي كه چون كارگر عمله در آنجا بـه كار اشتغال داري !
و سپس حضرت أبوجعفر امــام محمّد تقي را آوردند و به قيافهشناسان گفتند : اين طفل را به پدرش ملحق كنيد ! آنها گفتند: از ميان اين جمعيّت هيچكس پدر او نيست ؛ وليكن اين عموي پدر اوست ؛ اين عموي اوست ؛ اين عمّه اوست . و اگر در اينجا پدري براي او باشد همانا صاحب بستان است ؛ به علّت اينكه قدمهاي او با قدمهاي وي يكسان است .
و چون حضرت أبوالحسن امام رضا عليهالسّلام از ميان بستان به سوي ايشان باز آمدند ، گفتند : اين است پدر اين طفل .
عليّ بن جعفر ميگويد : من كه اين واقعه را مشاهده كردم برخاستم و آب دهان حضرت أبوجعفر را مكيدم و به او گفتم : شهادت ميدهم كه تو امام من در نزد خدا ميباشي . پس حضرت رضا عليهالسّلام گريستند و گفتند : اي عمو جان من ! آيا نشنيدي كه پدرم ميگفت : رسول خدا صلّي اللـه عليه و آله و سلّم ميگفت : پدرم به فداي پسر بهترين كنيزان باد ! او پسر كنيزي است از بلاد نُوبَه ، كه دهانش پاك و طيّب است ، و رحمش برگزيده و اختيار شده است . اي واي بر اين مردم ! لعنت خداوند بر اُعَيْبِس و ذرّيّه او باد. اوست صاحب فتنه كه آنها را در سالهائي و ماههائي و روزهائي ميكشد و ايشان را به خاك مذلّت مينشاند و از كاسه تلخ زهرآلود به آنان ميآشاماند .
و آن پسر ، فراري و سرگردان در بيابانهاست ، و هنوز خونخواهي پدرش و جدّش را نكرده است . صاحب غيبت است بطوري كه دربارهاش ميگويند : او مرده است و يا هلاك شده است ، و يا در كدام وادي و درّه و بيابان رفته و ناپديدگرديده است ؟ اي عمو جان ! مگر اين پسر ممكنست وجود داشته باشد مگر از ذرّيّه من ؟! من گفتم : راست ميگويي ؛ من به فدايت !»
اين روايت را مرحوم انصاري تا أشْهدُ أنَّكَ أمَامِي روايت نموده ، و ماتتمّه آن را از « كافي» جلد أوّل اصول، كتاب الـحجّه، بـابُ الأشاره و النّـــصّ علَي أبي جعفرٍ الثّاني عليهالسّلام ، ص 322 و 323 آورديم .
و در « كافي» اين روايت را از عليّ بن ابراهيم از پدرش و عليّ بن محمّد القاساني جميعاً از زكريّا بن يحيي الصّيرفيّ روايت ميكند .
پس در اين صورت آيا امامي كه براي معرّفي فرزند خود به برادران و أعمامش كه نزديكترين افراد به او هستند مجبور به گريه ميشود و دلش ميشكند ، و به قول قيافهشناسان كه خود بدان راضي نيست ، و اين عمل را رسول خدا منع فرموده است تن در ميدهد ، آيا غريب نيست ؟!
يكي از مهم ترین جهات غربت حضرت، مخفي ماندن حقائق توحيدي در روايات منقوله از آنحضرت است
و يكي ديگر از جهات غربت امام رضا عليهالسّلام آن است كه : مطالبي بس نفيس و عالي در باب معرفت و توحيد ذات مقدّس تعالي بيان فرموده است كه در « عيون أخبارالرّضا» و سائر كتب مسطور است ، و روي اين روايات بايد بحثها و دقّتها شود و در حوزههاي علميّه، مدارسي براي تحليل و تجزيه و تفهيم اين معاني بوجود آيد ؛ ولي مع الأسف هيچ بحثي نشده ، و حقائق اين معاني در بوته خفاء مانده ، و مستور از أفهام طلاّب است . و اين غربت از همه مراتب غربتِ گذشته شديدتر است . صلوات اللـه عليه .
برگرفته شده از کتاب روح مجرد ص208.
1ـ اين اشعار درباره كنيزكي است بنام تحفه كه عاشق خدا شده است و داستان عجيب او را جامي در « نفحات الانس » در ضمن عنوان ذكرُ النّسآء العارِفات الواصِلات إلَي مَراتبِ الرّجال ، در ص 623 به بعد ( از طبع انتشارات اطّلاعات ) آورده است ، فَراجعْ .
2ـ با سين مهموسة مضمومه و بعدها النّون السّاكنة و الحاء الـمهملة : محلّي است در يك فرسخي مدينه كه اهل ابوبكر آنجا بودند و براي ملاقاتشان ميرفت .
3ـ آية 98 از سورة 6 : الأنعام: وَ هُوَ الَّذِي أنشَأكُمْ مِن نَفْسٍ واحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ قَدْفَصَّلْنَا ألأياتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ .
4ـ در تعليقه اينچنين تصحيح شده است : ثُمَّ قالَ : قالَ أبو عَبْدِاللـهِ… (م)
5ـ « بحار الأنوار» طبع كمپاني ، ج 12 ، در تاريخ أبي جعفر حضرت جواد عليهالسّلام ، بابٌ فـي فَضآئِلهِ و أحْوالِ خُلَفآءِ زَمانِهِ و أصْحابِه ، ص 124 عن « عيون المعجزات » : لَمّا قُبِضَ الرِّضا عَلَيهِالسَّلاَمُ كانَ سِنُّ أبـي جَعْفَرٍ عَلَيهِالسَّلاَمُ نَحْوَ سَبْعِ سِنيـنَ ، فَاخْتُلِفَ الْكَلِمَةُ مِنَ النّاسِ بِبَغْدادَ وَ فـي ألأمْصار ـ الرّوايةَ و كانتْ طَويلةً . ( ترجمه اين روايت بطورل دمل در جلد سوّم « امام شناسي» از دورة علوم و معارف اسلام ، در ضمن بحث لزوم متابعت از أعلم در درس سي و يكم آمده است . ـ )
6ـ حالَ لَونُه : تَغيَّر وَ اسوَدَّ .
7ـ القافَةُ : جـمع القآئِف ، و هو الّذي يَعرِف الأثارَ و الأشياهَ و يَحكمُ بالنَّسبِ .
8ـ در « أقرب الموارد» آورده است: وَ تَرَه (از باب ض)يَتِرُه وَترًا وَتِرَةً: أصابَه بذُخلٍ أو ظُلم فيه. وفـي« الأساس»: وَتَرْتُ الرَّجلَ: قَتلْتُ حَمِيمَهُ فَأفْرَدْتُهُ مِنه. الْمَوتورُ: اسمُ مفعولٍ: يُقال: فُلانٌ مَوفورٌ غيـر مَوتورٍ . وَ مَن قُتِل له قتيلٌ فلم يُدركْ بِدَمه .
|