فروشگاه اینترنتی پخش زنده گالری تصاویر آرشیو پرسش و پاسخ بانك صوت کتابخانه ارتباط با ما صفحه اصلي
  دوشنبه  10 دي 1403 - الإثنين  27 جمادي الآخر  1446 - Mon  30 Dec 2024
منوی سایت    
صفحه اصلی   آرشيو  > لزوم احترام وبزرگداشت والدین 3

لزوم احترام وبزرگداشت والدین 3


_______________________________________________________________

هو العليم

 مقاله پیش رو گزیده ایست از فرمایشات

 حضرت علامه آیت الله سید محمد حسین حسینی طهرانی

درکتاب نور ملکوت قران در ارتباط با لزوم احترام وبزرگداشت والدین

_______________________________________________________________

دانلود فایل پی دی اف دانلود پی دی اف موبایل


بسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ‏    

                      

                                               لزوم احترام و بزرگداشت پدر و مادر در إسلام (3)

 

 داستان دوره‏گردى كه در أثر خدمت به مادر براى او كشف حجاب ملكوت شد

 

مادر چون دلش گشوده شود، در آسمان باز مى‏شود. دل مادر گنجينه مهر خدا و سرّ خداست. اگر بسته باشد، درهاى آسمان بسته است، و اگر باز شود، درهاى آسمان باز مى‏شود.

علامه آیه الله حاج سید محمد حسین حسینی طهرانی در جلد اول کتاب نور ملکوت قرآن در خصوص لزوم احترام و بزرگداشت پدر و مادر چنین می نویسد:

[پس از] اين بحث علمى و تفسيرى از اين آيه؛ و از طرف ديگر، بحث وجدانى و شهودى از تأثير دعاى مادر و پدر براى فرزند؛ و قدرت و قوّت بالا بردن وى را به معارج و مدارج كمال؛ و شواهد و تجربيّاتى كه مشهود است؛ به قدرى است كه از حيطه گنجايش خامه بيرون است. من در اينجا فقط يك برخورد خود را با كسى كه در أثر خدمت مادر، به مقام عالى رسيده بود و كشف حجاب‏هاى ملكوتى براى او شده بود، براى شما بيان مى‏كنم.

يك روز در طهران، براى خريد كتاب به كتاب‏فروشى اسلاميّه كه در خيابان بوذرجمهرى بود رفتم، يكى از شركاى اين مؤسّسه آقاى حاج سيّد محمد كتابچى است كه در أنبار شركت واقع در منتهى اليه خيابان پامنار، قرب خيابان بوذرجمهرى و كتابفروشى، مشغول كار و از ميان برادران شريك، او مسئول أنبار و إرسال كتب به شهرستانها و يا أحيانا فروش كتاب‏هاى كلّى است. من براى ديدار ايشان كه با سابقه ممتد دوستى و آشنائى غالبا از ايشان ديدار مى‏نمودم به محلّ أنبار رفته و كتابهاى لازم را خريدارى نمودم. صبحگاه قريب چهار ساعت به‏ ظهر مانده بود.

مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، و كمربند چرمى خود را روى زمين پهن كرده بود؛ و مقدارى از كتابهاى ابتياعى خود را بر روى كمربند چيده بود؛ از قبيل قرآن، و مفاتيح، و كليله و دمنه، و بعضى از كتب قصص و رسائل عمليّه و مشغول بود تا بقيّه كتابهاى لازم را جمع كند؛ و بالأخره پس از إتمام كار، مجموع كتاب‏ها را كه در حدود پنجاه عدد شد، در ميان كمربند بست؛ و آماده براى خروج بود كه: ناگهان گفت: حبيبم الله! طبيبم‏ الله يارم، يارم، جونم!

چون نگاه به چهره‏اش كردم، ديدم. خيلى قرمز شده، و قطراتى از عرق بر پيشانيش نشسته؛ و چنان غرق در وجد و سرور است كه حدّ ندارد. گفتم: آقا جان! درويش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نيست!

شروع كرد يك دور، دور خود چرخ زدن؛ آنگاه با صداى بلند و سوزناك اين أبيات از باباطاهر عريان را بسيار شيوا و دلنشين خواند:

       اگر دل دلبر دلبر كدام است؟                    و گر دلبر دلِ دل را چه نام است؟

    دل و دلبر بهم آميته وينم                        نذونم دل كه و دلبر كدام است؟

***

دلى ديرم خريدار محبّت‏            كز او گرم است بازار محبّت

لباسى بافتم بر قامت دل‏               ز پود محنت و تار محبّت

***

غم عشقت بيابون ‏پرورم كرد                      هواى بخت بى‏بال‏ و پرم كرد

به مو گفتى صبورى كن صبورى                  صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد

***

به صحرا بنگرم صحرا ته وينم                    به دريا بنگرم دريا ته وينم‏

به هرجا بنگرم كوه و در دشت‏                    نشان از قامت رعناته وينم‏

در اين حال ساكت شد، و گريه بسيارى كرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خنديد.

گفتم: أحسنت! آفرين! من حقير فقير وامانده هستم. انتظار دعاى شما را دارم! شروع كرد به خواندن اين أبيات:

     مو از قالوا بلى تشويق ديرم                     گنه از برگ و بارون بيش ديرم

اگر لا تقنطوا دستم نگيره                       مو از يا ويلتا انديش ديرم‏

***

بوره سوته دلان تا ما بناليم‏                      ز دست يار بى‏پروا بناليم

بشيم با بلبل شيدا به گلشن                     اگر بلبل نناله ما بناليم

***

بوره سوته دلان گردهم هم آئيم           سخن واهم كريم غم و انمائيم‏

ترازو آوريم غمها بسنجيم                هر آن غمگين تريم سنگين‏تر آئيم

گفت: «الحمد لله راهت خوب است سيّد! سر به سر ما مگذار! من بيچاره وامانده‏ام؛ تو هم بارى روى كول ما مى‏گذارى؟!» آنگاه گفت:

« يك روز من در همين أنبار آمدم؛ كتاب بخرم؛ علّامه دهخدا (علّامه قزوينى على اكبر دخو صاحب تأليف لغتنامه معروف به لغت‏نامه دهخدا، چون قزوينى‏ها به رئيس ده و كدخدا، دخوه مى‏گويند لذا او به دخو امضاء مى‏كرده است ولى لغت‏نامه‏اش به نام دهخدا انتشار يافته است.) هم آمده بود، قدرى با هم صحبت كرديم؛ من به او گفتم: إنصافا شما زحمت كشيده‏ايد! حقيقتا رنج برده‏ايد؛ ولى تصوّر مكنيد مطلب با اينها تمام مى‏شود. حيف اگر عمر در راههاى ديگر صرف مى‏شد؛ چه بهره‏ها بود؟ چه خبرها بود؟ اينك بياور ببينم تا چه دارى؟! بيا تا ببينم در دستت چيست؟!

ته که ناخوانده ای علم سماوات                      ته که نابرده ای ره در خرابات

ته که سود و زیان خود نذونی                      به یارون کی رسی هیهات هیهات

علّامه تكانى خورد آنگاه قدرى در فكر فرورفت؛ و رنگش قدرى تغيير كرد؛ و هيچ جوابى به من نداد.

من شما را مى‏شناسم؛ در مسجد قائم نماز مى‏خوانيد؛ به آن مسجد آمده‏ام؛ بازهم مى‏آيم. من جاى معينى ندارم. شب‏ها خواب ندارم؛ در طهران پارس، طهران نو، طرشت. و اين طرف و آن طرف مى‏روم، به قهوه‏خانه‏ها مى‏روم؛ و سر مى‏زنم. منزل سابق ما نزديك دروازه شميران بوده است. ولى از وقتى كه مادرم فوت كرده است، كمتر به آن منزل مى‏روم.»

گفتم: عنايات از جانب خداوند است. ولى آيا به حسب ظاهر براى اين عناياتى كه به شما شده است؛ سبب خاصّى را در نظر دارى؟!

خدمت به مادر به واسطه آب دادن در شب تار و كشف حجاب ملكوت‏

گفت: «بلى! من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين‏گير بود؛ خودم خدمتش را مى‏نمودم؛ و حوائج او را برمى‏آوردم، و غذا برايش مى‏پختم؛ و آب وضو برايش حاضر مى‏كردم؛ و خلاصه به هرگونه در تحمّل خواسته‏هاى او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بدأخلاق بود. بعضا فحش مى‏داد؛ و من تحمّل مى‏كردم، و بر روى او تبسّم مى‏كردم. و به همين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال مى‏گذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين خلق مادر مقدور نبود. و من مى‏دانستم اگر زوجه‏اى انتخاب كنم، يا زندگانى ما را به هم خواهد زد؛ و يا من مجبور مى‏شدم مادرم را ترك گويم. و ترك مادر در وجدانم و عاطفه‏ام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.

گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از وى به من مى‏رسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم مى‏زد، و جرقّه‏اى روشن مى‏شد؛ و حال خوش دست مى‏داد، ولى البتّه دوام نداشت و زودگذر بود.

تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود - و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او مى‏گستردم، تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته باشد. در آن شب كه من قلقلك را (كوزه را) آب كرده- و هميشه در اطاق پهلوى خودم مى‏گذاردم كه اگر آب بخواهد، فورا به او بدهم- او در ميان شب تاريك آب خواست.

فورا برخاستم و آب‏كوزه را در ظرفى ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان! او كه خواب‏آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه من آب را دير داده‏ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فورا كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت مى‏خواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد؟

إجمالا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق‏ها و جرقه ‏ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد.»

در اين حال گيوه خود را وركشيد؛ و كتاب‏ها را به دوش گرفت، و خداحافظى كرد و گفت: «إن شاء الله پيش شما مى‏آيم»؛ و به سمت در أنبار براى خروج رفت.

در اين حال روى خود را به طرف ما كرده؛ و اين غزل را با همان آهنگ خواند:

منم كه گوشه ميخانه خانقاه منست‏                  دعاى پير مغان ورد صبحگاه منست

    گرم ترانه چنگ و صبوح نيست چه باك                نواى من به سحر آه عذر خواه منست‏

ز پادشاه و گدا فارغم بحمد الله                      گداى خاك در دوست پادشاه منست

غرض ز مسجد و ميخانه‏ام وصال شماست‏         جز اين خيال ندارم خدا گواه منست

از آن زمان كه برين آستان نهادم روى              فراز مسند خورشيد تكيه‏گاه منست

مگر به تيغ أجل خيمه بركنم ورنه               رميدن از در دولت نه رسم و راه منست

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ                 تو در اين ادب باش و گو گناه منست

 

و ما ديگر او را نديديم؛ تا يك روز نزديك غروب كه با تاكسى به مسجد مى‏رفتم؛ و در چراغ قرمز دروازه شميران منتهى اليه خيابان فخرآباد ماشين توقّف كرد، از پشت شيشه ماشين سلامى كرد، و با انگشت مسبّحه خود (سبّابه) به شيشه ماشين زده و إشارة گفت: دالّى!

من هم سلامى كردم، و ماشين حركت كرد.

و من داستان او را براى بعض از دوستان كه در نواحى دروازه شميران سكنى دارند؛ تعريف كردم؛ گفتند: ما او را مى‏شناسيم؛ و مادر او را كه چند سال فوت كرده است، نيز با همين أخلاق و كيفيّت مى‏شناختيم.

و أمّا آقاى حاج سيّد محمّد كتابچى شرح حال او را بدين گونه بيان كردند كه: او مردى است دست‏فروش. مقدار كمى از ما كتاب مى‏خرد، به همان مقدارى كه مى‏تواند آنها را آن‏ روز بفروشد؛ و در كنار خيابان بساط پهن مى‏كند؛ و كتابها را كه مورد لزوم مردم است مى‏فروشد. او مرد درست حسابى است. هر روز صورتى مى‏آورد؛ و ما كتابهايش را براى او جور مى‏كنيم؛ عصر همان روز كه كتابها را فروخت؛ وجهش را مى‏آورد. بعضى از أوقات تجاهل مى‏كند؛ به‏طورى‏كه كسى او را نمى‏شناسد. و ما حالات بسيار خوبى از او ديده‏ايم.

بارى منظور از اين قضيّه، بيان نتائج معنوى خدمت به مادر است كه: چون دلش گشوده شود، در آسمان باز مى‏شود. دل مادر گنجينه مهر خدا و سرّ خداست. اگر بسته باشد، درهاى آسمان بسته است، و اگر باز شود، درهاى آسمان باز مى‏شود.

ديده شده است: چه بسيارى از أفراد سالك راه خدا به تهجّد و قيام شب، و صيام نهار، و رياضت‏هاى مشروع مدّت‏ها به سر برده‏اند؛ ولى چون رفتارشان با مادر و پدر خوب نبوده است، از زحمات خود طرفى نبسته؛ و پس از ساليان متمادى كشف بابى براى آنها نشده است. ولى افرادى نظير همين مرد مذكور كه‏ زياد هم به رياضات، و مستحبّات، و نوافل، و ترك مكروهات مشغول نبوده‏اند أمّا در أثر مراعات همين امورى كه به نفوس مردم وابسته است؛ از قبيل نرنجانيدن زيردست، و نرنجيدن از مردم، و توقير و تكريم در مقابل ذوى الحقوق، از بزرگان، و أولياء، و والدين، به مقامات عاليه، و درجات ساميه نائل آمده‏اند.

چاپ ارسال به دوستان
 
نظرسنجی
نام:    
پست الکترونیک:    
تاریخ    
موضوع:    
متن:    

کد یا نوشته ای را که در این عکس می بینید دقیقا وارد کنید

اگر در دیدن این کد مشکل دارید با مدیر سایت تماس بگیرید 
نمایش کد جدید

 
 

کلیه حقوق در انحصار پرتال متقین میباشد. استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است

© 2008 All rights Reserved. www.Motaghin.com


Links | Login | SiteMap | ContactUs | Home
عربی فارسی انگلیسی