_______________________________________________________________
هو العليم
شرح دعای ابو حمزه ثمالی
مجلس اول : ابتلاءات و تربیت سالکین راه خدا
حضرت علامه آیت الله حاج سید محمد حسین حسینی طهرانی
_______________________________________________________________
أَعوذُ باللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیمِ
و صَلَّی اللَهُ عَلَی محمَّد و آلِهِ الطّاهِرینَ
وَ لَعنَةُ اللَهِ عَلَی أَعدَائِهِم أَجمَعینَ مِنَ الآنَ إِلَی قیامِ یومِ الدّین
منزلت أبوحمزه ثمالى
دعای ابوحمزه ثمالی: «ابوحمزه» از اصحاب حضرت سجّاد علیه السّلام و از اصحاب حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام است؛[1] و علّت اینکه این دعا به نام ابوحمزه ثمالی معروف شده، چون ـ طبق روایتی که مرحوم شیخ طوسی در کتاب مصباح المتهجّد دارد ـ این دعا را ابوحمزه ثمالی از حضرت سجّاد روایت کرده؛ و روایت کرده است که حضرت سجّاد علیه السّلام در شبهای ماه مبارک رمضان بیشترِ از شب را نماز میخواندند و وقتی که از نمازها فارغ میشدند آن وقت این دعا را میخواندند.[2]
حالا إن شاء الله به خواست خدا اگر توفیق باشد ما هر شب یک چند فقره از این دعا را معنا میکنیم.
إِلَهِی لاَ تُؤَدِّبنِی بِعُقُوبَتِک وَ لاَ تَمکر بِی فِی حِیلَتِک مِن أینَ لِی الخَیرُ یا رَبِّ وَ لاَیوجَدُ إِلاَّ مِن عِندِک، وَ مِن أینَ لِی النَّجَاةُ وَ لاَ تُستَطَاعُ إِلاَّ بِک، لاَ الَّذِی أحسَنَ استَغنَی عَن عَونِک وَ رَحمَتِک، وَ لاَ الَّذِی أسَآءَ وَاجتَرَأ عَلَیک وَ لَم یرضِک خَرَجَ عَن قُدرَتِک.[3]
إِلَهِی لاَ تُؤَدِّبنِی بِعُقُوبَتِک «ای پروردگار من! ای خدای من! مرا أدب نکن به عقوبتی که به من میکنی.»
وَ لاَ تَمکر بِی فِی حِیلَتِک «در آن حَذاقت و حدّت نظری که در امور من داری با من مکر مکن و خدعه نکن.»
از اینجا استفاده میشود که ممکن است خداوند علی أعلی انسان را به عقوبت ادب کند و در امر انسان حیله کند، در حیلهای که در امر انسان میکند، مکر کند.
معنی دقیق مکر خدا و عقوبت پروردگار برای ادب کردن انسان
حالا باید دید معنی مکر چیست؟ و عقوبت پروردگار برای ادب کردن انسان کدام است؟
«خدایا مرا ادب نکن به عقوبت خودت!» نمیگوید: مطلقا مرا ادب نکن، به عقوبت مرا ادب نکن. پس معلوم میشود خدا ممکن است انسان را ادب کند به عقوبت و ادب کند به غیر عقوبت؛ آن وقت تقاضا میدهد که مرا به عقوبت ادب نکن.
خیلی جمله، جمله غریبی است! خیلی پر معناست این جمله! چه قِسم؟ مگر ممکن است خدا انسان را ادب کند به عقوبت؟
عقوبت یعنی عقاب؛ یعنی گوشمالی و تنبیه. أدب یعنی در صراط مستقیم وارد شدن، و کار انسان معتدل شدن، و به هوش آمدن و متنبّه شدن. بخلاف افرادی که ادب ندارند ـ حالا ادب در هر موردی به مناسبت خود اوست ـ یعنی در صراط مستقیم نیستند؛ یا جنبه افراط دارند، یا جنبه تفریط دارند، یا تند میروند، یا کند میروند، یا شرائط و آداب آن محلّ و مجلس را ملاحظه نمیکنند، یا غافلند و جاهلند از شأن مولا و متنبّه نیستند؛ اینها آن افرادی هستند که به شرائط عبودیت و مولویت واقف نیستند؛ و شخصی که ادب دارد، یعنی آن کسی که این جهات را میداند، واقف به این جهات است؛ و البتّه در صراط عبودیت، بنده باید دارای ادب باشد؛ چون بیادب را که به حرم پروردگار راه نمیدهند.
آن وقت خداوند علیّ أعلی که نظر رحمت با بندگان خود دارد، آنها را که میخواهد به حرم خود راه بدهد و روی صفت رحیمیتِ خود راهی برای آنها به نشأه دیگر باز کند، و راه مناجات آنها را با خود بگشاید، مسلّم باید آنها را ادب کند دیگر! تا بعد از اینکه آنها ادب شدند آن وقت روابط بین بنده و مولا بر اساس عبودیت و ربوبیت محفوظ میماند؛ و بنده قابلیت پیدا میکند که در صراط مناجات پروردگار بایستد و با او ردّ و بدل کند؛ این مال بندهایست که دارای ادب باشد.
حالا آن افرادی که ادب ندارند آنها از رحمت خدا دورند و بحث در آنجا نیست؛ و معلوم میشود که ادب خیلی امر مهمّی است که خود حضرت سجّاد علیه السّلام میفرماید: مرا که ادب میکنی، باید بکنی ولی به عقوبتت ادب نکن؛ پس ادب لازم است و بیادبی خیلی بد است، از همه چیز در راه سیر و سلوک بدتر بیادبی است؛ چون همین که بنده از صراط ادب خارج شد، غیرت مولا موجب درخشیدن برق غیرت و حمیت میشود و آن بنده را بکلّی از درجات و از ادّعاها ساقط میکند.
ادب یعنی استوار بودن در مقام و راه
ادب یعنی استوار بودن در مقام. انسان کلامی زیاد نگوید، کم نگوید، توصیف نکند مولا و خدای خود را به یک اوصافی که خودش قائل نیست و خودش متحمّل نیست؛ آنطور خدا را توصیف بکند که واقعاً معتقد است نه بیشتر، و لو بیشتر خدا دارد امّا این توصیف نکند. نگوید خدایا قربانت بشوم! خُب میگوید: بیا بشو! کی میخواهد برود بشود؟ بیخودی قربانت بشوم دیگر! حالا برای رفیق آدم بگوید قربانت بشوم مهمّ نیست؛ چون هیچ وقت او نمیگوید بیا بشو! و اگر بنا بود که عالم دنیا هم مانند عوالم دیگر، هر حرفش روی حساب و کتاب بود، آن وقت معلوم میشد اینهائی که قربان همدیگر میشوند، بین مشرق و مغرب بینشان فاصله است و از همدیگر دور میشوند، اگر بنا بود که این کلمات بر منصّه حقیقت مینشست و موضع خودش را پیدا میکرد.
خدایا تو چنینی، تو چنانی، ما را عذاب کن آنچه ما میخواهیم به ما بده! ما را ببَر در جهنّم امّا از رحمت ملاقات خود و زیارت خودت ما را دور نکن! هر عذابی و هر مسکنتی به ما بدهی ما راضی هستیم، امّا ما را به مقام فناء برسان، ما را به مقام وصل برسان! ما را به جمال خودت نائل گردان! بله؟! خدا میگوید: چی میگوئی؟! هر عذابی میخواهی تو را بکنم؟ هر بدبختیای بتو بدهم؟ بسم الله، حاضر باش! تعارف که نداره دیگر.
حکایتی از مرحوم آقای سید جمال الدّین گلپایگانی
مرحوم آقای آسید جمال الدّین گلپایگانی ـ رحمة الله علیه ـ از علماء بزرگ نجف بود و مرجع تقلید بود، و دارای اخلاق بود، دارای علم بود، دارای ادب بود، مرد سالکی بود، مراقبی بود؛ ایشان میگفت: من میرفتم ـ با خود بنده میگفت ها! ـ میرفتم این حلقههای امیرالمؤمنین علیه السّلام را میگرفتم و تکان میدادم و میگفتم: هر بدبختی هر بلائی میخواهید به سر من بیاورید، بیاورید؛ ولی آن حاجتی که من میخواهم بدهید. یک ساعت، دو ساعت به اذان صبح مانده، در زمستانهای سرد میرفتیم پشت درِ صحن مینشستیم، خودمان را به این در میمالیدیم تا بعد از یک ساعت در صحن را باز کنند، که اوّل کسی که وارد صحن میشد ما بودیم. میرفتیم و تقاضا میکردیم پیش امیرالمؤمنین و گریه و اینکه خلاصه، هر فقری، هر بیچارگی، هرچی، آنچه ما میخواهیم بدهید.
خُب جدّاً هم میگوید، واقعاً هم میگوید، نه اینکه دروغ باشد، واقعاً در آن حالی که دارد همچنین دعا میکند، چنین حالی داشته، آنچه من میخواهم بدهید در مقابلِ تمام مصائب و آلامی که متصوّر است بر من وارد بشود. من باب مثال کوه بر سر من خراب بشود، بدن من قطعه قطعه بشود، فقر بر من مستولی بشود، تمام افراد و عشیره من از دار دنیا بروند، هر چه… بلائی که بر حضرت أیوب و حضرت یعقوب و بعضی از أنبیاء وارد شد، بر من وارد بشود و آن حاجتی که من میخواهم بدهید.
ایشان میگفت که: کم کم زمینهاش شروع شد، یک زمینه مختصر، از همین گرفتاری فقر؛ ما مبتلا شدیم به بیپولی، پول برایمان نیامد؛ نیامد، نیامد، نیامد ـ در همان زمانی که در نجف به عنوان تحصیل رفته بودیم ـ چندین ماه نیامد، دیگر هر چی میتوانستیم قرض کنیم، قرض کردیم، بقّالها حسابشان پُر شد، دیگر خجالت میکشیدیم از آنها؛ دیگر هیچ جا نبود. چندین ماه اجاره خانه عقب افتاد و صاحبخانه اسبابهای ما را ریخت بیرون. ما اسبابها را بردیم در مسجد کوفه، یک حجره، خودمان و عیالمان توی مسجد کوفه زندگی میکردیم، (بیش از یک فرسخ با نجف فاصله دارد.) صبحها میآمدیم درس، بحثمان را میکردیم در نجف و باز میرفتیم مسجد کوفه؛ جایمان آنجا بود دیگر! خیلی قویّ المزاج هم بود مرحوم آسیّد جمال.
عیالمان شروع کرد با ما داد و بیداد کردن؛ آخر این چه زندگیست، این چه مسلمانیست، این چه دینی است، این چه آئین است؛ خدا به تو گفته؟ آخر بلند شو، یک حرکتی، یک فلانی؛ ما گفتیم: خُب بلند شو برو پیش حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام آنجا برو درد دلی میخواهی بکن، بکن.
تابستانِ گرم بود، با ایشان از مسجد کوفه آمدیم به نجف و من کنار صحن نشسته بودم روی این سنگهای داغ، سنگهای داغ! و ایشان رفت توی حرم، برای اینکه گِله کند پیش امیرالمؤمنین علیه السّلام؛ رفت، وقتی برگشت دید توی کفشداری، کفشش را بردند! با پای برهنه، بیکفش توی صحن آمد و میگفت: این هم امیرالمؤمنینت! بیچاره شدیم ما، چکار کنیم دیگر!
حالا هیچ خبری نیستها، فقط یک خورده جلو گرفته شده.
خدا به آدم میخواهد بفهماند که چی میگوئی: هر بلائی به من میخواهی بدهی، بده؟! این حرف چیه؟! آدم دعای کمیل میخواند که:
فَهَبنِی یا إلهی وَ سَیدی و مولای و ربّی صَبَرتُ عَلَی عَذَابِک فَکیفَ أَصبِرُ عَلَی فِرَاقِک. وَ هَبنِی صَبَرتُ عَلَی حَرِّ نَارِک فَکیفَ أصبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلَی کرَامَتِک.
«خدایا فرض کن که من در عقاب تو، عقابی که به من میکنی، در آتشی که به من میریزی، من صبر کنم، من صبر میکنم؛ امّا چگونه من از تو دور باشم؟ فرض کن که مرا در آتش بیاندازی و به عقوبات خودت و به گرمی آتشت مبتلا کنی، من صبر میکنم، امّا چگونه صبر کنم از آن نظر رحمتی که تو بر من میاندازی؛ اگر نیاندازی من چه کنم؟»
اینها را مولا امیرالمؤمنین میخواند، ما هم میگوئیم، یا الله! بهشت مال بچّههاست؛ ما که از خدا بهشت و حورالعین و درخت و این چیزها نباید بخواهیم؛ باید ما کمال بخواهیم. ترس از آتش، مال افرادی است که بین آنها و بین پروردگار بینونت و جدائی است، ما که گل سر سبد عالمیم و از این مراحل گذشتیم و عبور کردیم و لقاء خدا میخواهیم ما، بطوریکه ترس از جهنّم دیگر کار ما نیست؛ مولا امیرالمؤمنین نمیبیند در دعای کمیل چه میفرماید؟! دو سه تا از این فقرات هم بیان میکنیم و معنا میکنیم و تمام شد، میپیچیم و پرونده را هم میگذاریم و خیال می کنیم که با گفتار مسأله تمام است. میگوید: بسم الله، بفرما! این حرفهایی که زدی بیا استقبال کن ببینم آخر آنچه را طی کردی، حالا اینجا امتحان بده ببینیم نمرهات چند میشود؟
وقتی آدم گفت:ای خدا غلط کردم، آن وقت کارش درست میشود
آسید جمال میگفت: فقر غلبه کرد، کرد، کرد، کرد، بجائی رسید که من میرفتم این حلقهها را تکان میدادم میگفتم: یا امیرالمؤمنین! غلط کردم آنچه را گفتم؛ پس گرفتم. هیچ ما طاقت نداریم، هیچی، غلط کردم؛ هان، وقتی آدم گفت: غلط کردم آن وقت میگویند: خیلی خوب، حال بیا بشینیم با همدیگر راه بریم، حالا که غلط کردی؛ اعتراف به غلط کردی!
ما بندهایم، بنده طاقت هیچ چیز ندارد آقا! یک سوزن توی بدنش فرو کنند طاقت ندارد.
آنجائی که میبینید که ابن فارض میفرماید: أَدِّب بِمَا شِئتَ غَیرَ البُعد، او دارد میگوید، ما نباید بگوئیم؛ او در یک حالی است که دارد این جمله را میگوید؛ و در آن حال اگر هر عذابی بکنند او را غیر از دوری، میپذیرد. «میپذیرد» یعنی جنبه عبودیت رفته در مرحله فنا؛ قطعه قطعهاش هم کنند او درک نمیکند! آن وقت انسان در آن لحظه بگوید، درست است.
کما اینکه امیرالمؤمنین علیه السّلام هم که میفرمود، درست میفرمود؛ او که غلط نمیفرمود؛ امّا آن حالِ امیرالمؤمنین بود که در آن حال چنین جمله را میگفت. این را میگویند کلام بر اقتضاء حال گفتن؛ تا آدم این حال را ندارد نباید از این حرفها بزند, هر عذابی میخواهی مرا بکنی بکن! خوب بسم الله، بفرما! بله؟
شرح مصائب آسید جمال الدین گلپایگانی
یک وقت من خدمت مرحوم آسید جمال رفتم. خدمت ایشان میرفتم بنده هفتهای یکی دو مرتبه، و ایشان یک ساعت نصیحتی میکرد ما را، و بخصوص به ترک معصیت ایشان خیلی اصرار داشت، و میفرمود که: تمام این سیر و سلوک متوقّف است بر ترک معاصی.
هوا گرم بود، ایشان افتاده بود توی اطاق خودش در طبقه فوقانی و جمیع ابتلائات و گرفتاریها برای ایشان بود در آن وقت. یعنی دو تا مرض مهمّ داشت؛ یکی مرض پروستات، که سوراخ کرده بودند و به وسیلۀ یک لاستیکی ادرار میآمد در یک ظرفی در زیر این تختی که روی آن تخت افتاده بود، هوا هم خیلی گرم بود؛ و یک مرض هم مرض قلب بود؛ و نود سال هم متجاوز بود. هوا هم گرم بود، توی اطاق تابستان، در اطاق بیرونی؛ و مقروض شده بود خیلی سخت، خانهاش را هم برای اینکه یکی از آقازادههاش مریض شده بود در بیمارستان به مناسبتی، گرو گذاشته بود چهارصد دینار برای معالجه او، خانه هم درگرو بود، قرض هم پُر شده بود آن جاهائی که قرض کرده بودند، و بعضی از گرفتاریهای دیگری داشت، عیالشان هم با ایشان دعوا کرده بود که من میخواهم تابستان بروم برای سفر ایران و سفر امام رضا؛ این مرد را با این حال و آن بیپولی و اینجا هم که مطلب از این قرار است؛ و بعضی ابتلائات دیگر.
کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد نه آخرت!
من وارد شدم در اطاقش دیدم دارد گریه میکند و صحیفه سجّادیه میخواند ـ ایشان خیلی صحیفه سجّادیه میخواند ـ تا من را دید گفت: بیا بنشین ببینم! خندهای کرد و گفت: سید محمّد حسین میدانی یا نه؟! گفتم چه آقا؟ گفت: من را میبینیها؟ خوشم، خوش! کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد نه آخرت! ـ چون میدانست که من به گرفتاریهای او وارد هستم و مطّلعم، این جمله را گفتها ـ گفت: خوشم، کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد نه آخرت.
خُب، بعد از اینکه انسان متنبّه میشود بیدارش میکنند و میرسانند به یک جاهایی که ابتلائات هم بر او وارد میشود، امّا دیگر آن ابتلائات را از ناحیه، غیر خدا نمیبیند؛ میبیند که پروردگار روی قصد رحمت این ابتلائات را بر او وارد کرده.
ابتلاءات سالکین بر دو قسم است
خلاصه ابتلائات برای سالکی که میخواهند او را ادب کنند، دو قسم است:
قسم اول: تأدیب بر اساس عقوبت
یک: ادبی است بر اساس عقوبت؛ یعنی میخواهند بگویند درست بایست پسگردنی میزنند، آدم که پسگردنی میخورد خُب صاف میایستد دیگر؛ تا دو مرتبه غافل میشود رویش را میکند این طرف و آن طرف، یک پسِگردنی دیگر، دو مرتبه میایستد؛ باز غافل میشود این طرف و آن طرف، یک پس گردنی دیگر. اسب و الاغ را انسان ولِ کرده، یک مقداری هم برایش کاه و جو این طرف ریخته؛ امّا این چشمش را بلند میکند و میاندازد به چمن مردم و میپرد توی چمن؛ تا پرید توی چمن، یک تازیانه به او میزنند و ردش میکنند، برو عقب! دو مرتبه این میرود از کاه و یونجه خودش مشغول خوردن که میشود، غفلت میکند، دو مرتبه خودش را میاندازد توی چمنِ مال مردم، میمالد به هم؛ دو مرتبه میآیند یک تازیانه به او میزنند؛ این را میگویند تأدیب به عقوبت؛ باشلاّق آدم را متوجّه میکنند.
غرور انسان را میگیرد، انسان میگوید: من! من چنین، من چنان، من چنان، من چنان، من آن کسی هستم که رستم و افراسیاب با همدیگر چنین بودند، من چنین هستم که فلان و... این همه بودند، بودند، بودند، بودند، به تو که مربوط نیست! ما چکاره هستیم توی این دنیا؟! غرور که آدم را گرفت ـ یک وقتی انسان اصلاً در راه نیست که ولش میکنند، عنان را میاندازند گردن خودش. این اسب میرود، میرود، این چمنها را میمالد و در آنجا چاه کندند میافتد توی آن چاه، استخوانش خورد میشود، آن هیچ؛ نه، آن کسی که خدا نظر رحمت دارد به او! وقتی میخواهد او را ادب کند ـ آن وقت اینجا گوشمالی میدهد، بیدار باش میدهد که در موقف خودت بایست و بدان که کی هستی؟! بدان که بنده هستی! من و ما نکنیها! اینها را بگذار زمین! چیزی را به خودت نبند! منیت را به خودت نبَند! آن وقت چکار میکند، منیت را به خودش میبندد؟ این کسی که میگفت: «منیت» و راضی نیست که مثلاً با دو نفر صحبت کند، با دوتا آدم بزرگی صحبت کند، از آنها تقاضائی کند، امور خودش را با آنها مشورت کند؛ یک بلائی به سرش میآید که این باید بیاید به یک آدمی که ده درجه از او پستتر است، التماس کند که بیا کار من را درست کن! من بیچارهام! اسباب را این طور میکشند؛ یک قِسمی پیش میآورند که انسان اگر صد هزار تومان پول میخواست او، ممکن بود به یک نفر بگوید که: آقا من صد هزار تومان پول میخواهم، و او فوراً میداد برای قضاء حاجتش، و این حاضر نمیشد بگوید، اینقدر منیت بود! یک جائی میآورند، یک قسم پیچ و مهره را با همدیگر سوار میکنند که انسان محتاج یک فِلس میشود، یک شاهی پول میشود. آن وقت همین شخص میآید التماس میکند، تقاضا میکند، که آقا یک فِلس پول به من بده و الاّ من دارم میمیرم. خلاصه آن استکبار و آن منیت را میزنند برهم.
این انسانی که سالم است و به سلامت خودش مغرور است، یک مرتبه مبتلاء میکنندش به یک مرض که شب و روز دیگر از آن مرض خواب ندارد، فکر ندارد. اصلاً قبر را در مقابل خودش کنده میبیند. این کسی که به یک منزلی که دارد مغرور است، یک بلائی به سرش میآورند، یک همسایه بدی مبتلایش میکنند، که مثل اینکه همیشه در قلب او، در جگر او، خار فرو رفته.
این را میگویند: تأدیب به عقوبت، که متوجّه باش! بسپار امرت را به ما! اگر میخواهی خودت بار را بکشی و خودت متحمّل بشوی، بشو! اینها هم دنبالش هست. این یک قسم تأدیب است.
قسم دوم: تأدیب به لطف
یک قسم تأدیب هست امّا تأدیب به عقوبت نیست؛ آدم را گوشمالی نمیدهند. تا آدم سرش را اینوَر و آنور میکند، یک صدای لطیفی از بالا میآید عزیزم، چرا رویت را آنور کردی؟! آدم متوجّه میشود. خُب بینِ این عزیزم و بین گوشمالی خیلی فرق است دیگر! آدم دو مرتبه سرش را بالا میکند و میگوید: أستغفر الله ما اینقدر کار بدی کردیم که خدا به ما گفت: عزیزم، چرا اینکار را کردی! باز هم که شنیدیم دو مرتبه غافل میشویم دو مرتبه یک نداء میآید، شبهای ماه رمضان تا صبح ملائکه نداء میکنند: ای گناهکارها بیائید! بیائید! درِ خانه رحمت باز است، ما میپذیریم، گناهان را میآمرزیم، دعاها را مستجاب میکنیم، دنبال شهوات نروید، غفلت نکنید، بیائید سراغ ما! ملائکه شبهای جمعه از اوّل شب تا طلوع فجر، دائماً از آسمان میآیند و برمیگردند، هَل مِن مُستَغفِرٍ؟ هَل مِن دَاعٍ؟[4] «کسی هست استغفار کند؟ کسی هست خدا را بخواند؟» ما دعای او را مستجاب میکنیم دعوت او را قبول میکنیم، رد نمیکنیم، ای آدمهای عاصی بیائید!
اینها تأدیب استها! امّا تأدیب به عقوبت نیست، تأدیب به لطف است و رفق است. و این خیلی خوب است دیگر! یعنی بنده که طاقت ندارد که خدا انسان را ادب کند به عقوب؛ و کیست که بتواند بگوید که: خدایا بیا ما را ادب کن به عقوبت؟!
مرحوم حاج سید جمال الدّین که سالهای سال سلوک کرده بود و در این رشته استوار بود و زحماتی کشیده بود و این تازه میرود خدمت امیرالمؤمنین و میگوید: آنچه من میخواهم به من بده و هر کاری میخواهی، بکنی! یک پیچ را میگیرند یکخورده محکم میکنند، از آن آچارهائی که هست؛ احتیاج به آچار فرانسه و نمیدانم آچار شلاقی و آچار قفلی و اینها نیست؛ با نوک کفگیر یک پیچ را محکم میکنند، تمام میشود کار. این غرور و استکبار و اینها درهم میریزد، آب دهانمان و آب بینی با هم یکی میشود. اینقدر قوا و استعدادها از بین میرود و ضعیف میشود. امّا اگر ادب بغیر عقوبت شد، با لطف میبرند و میبرند، میبرند بطوری که اصلاً حسّ نمیکند!
تأدیب به لطف از اسرار شریعت و سلوک است
و چقدر حضرت سجّاد علیه السّلام وارد بوده به مسألهها! که این خصوصیات را در مقام سلوک در نظر گرفته، اصلاً مثل یک آفتابی در مقابلش روشن بوده که چه خبر هست؛ و الاّ مثلاً این دعا را مگر همه کس می تواند بکند؟!
از معجزات قرآن این است که این قسم ادب، پیغمبر در مقابل پروردگار در قرآن مجید دارد و به ما تعلیم میکند و این اذکاری که میگوید: لا اله الاّ الله، سبحان الله این اختصاص به آن حضرت دارد و کسی که خاتم النّبیین نباشد اصلاً نمیتواند مسیر را اینطور باز کند و ذکر را اینطور بگوید! و کسی تا مثل حضرت سجّاد نباشد نمیتواند بگوید: إِلَهی لاَ تُؤَدِّبنِی بِعُقُوبَتِک!
من بندهام، من قدرت ندارم، من چیزی ندارم، مرا به عقوبت میخواهی ادب کنی؟! کجا من میتوانم؟! نه اینکه بچّه ما را بگیری و بکشی، خانه را بر سر ما خراب کنی، مثل حضرت ایوب آن بلاها را بر سر ما بیاوری، مثل حضرت یعقوب ما را به فراق یوسف مبتلا کنی، نه، نه، نه، نه، نه، از این عقوبتها پائینتر، از این عقوبتها پائینتر، پائینتر، یک دانه پشه اگر شب بیاید سراغ ما و به ما سر به سر بگذارد، آن شبِ ما، آن شب جهنّم است، دیگر ما تا صبح خواب نداریم؛ یک دانه پشه! یک دانه مگس، اگر این بنا بشود به انسان سر به سر بگذارد، هی انسان میزندش، دو مرتبه میآید مینشیند؛ آدم بیچاره میشود، آخر دنبال این مگس کجا برود بگیرد بکشدش؟ تا میخواهد بزند فرار میکند، آدم هم که بال ندارد برود دنبالش؛ انسان بیچاره ذلیلِ یک مگس است، یک دانه پشه است. از این بیائید پائینتر، از مگس پائینتر، از پشه پائینتر، از آنچه کوچکتر دیگر فرض نمیشود شما فرض بکنید، ما طاقت نداریم؛ ما طاقت نداریم!
حضرت میفرماید: ما طاقت نداریم و درست هم همین است. خدایا ما بنده توئیم و محتاج به تو، همه چیز ما مال توست، چیزی ما برای خودمان نداریم که آنچه را که داریم برای خود نگهداریم و آنچه نداریم از تو تقاضا کنیم؛ امور دنیامون الحمد لله خوب است، آخرت را از تو میخواهیم؛ زندگیمون خوب است، مغفرت را از تو میخواهیم؛ دکان و تجارتمان خوب است، مکه و مدینه از تو میخواهیم؛ نه، هیچ چیز نداریم. اگر انسان بگوید خدایا! الحمد لله امر دنیامون خوب است آخرت به من بده، (یعنی در دنیا محتاج به تو نیستم) جدّاً بگوید، معلوم میشود چه خبر است؛ دروغ میگوید، دروغ. یک قطره آب به انسان دیر برسد ناله انسان بلند است؛ به ناله میافتد، ناله بلند است! یک قطره آب دیر رسیده.
آدم کجا میگوید امور دنیا مهم نیست؟! ما آب نمیخواهیم؟ نفس نمیخواهیم؟ تنفس مجّانی، همه جای عالم را هوا گرفته، اینها مهم نیست؟ ما محتاجیم به خدا، در آن ضرورات زندگیمان! در همین نفسی که داریم میکشیم محتاجیم و باید بدانیم که این از پروردگار به ما میرسد و ما محتاجیم. اگر همین راه نفس بسته بشود، دو دقیقه این نفس به آدم دیر برسد، دو دقیقه، یک دقیقه! چند لحظه! مثل اینکه میخواهند آدم را خفه کنند، چه حالی دارد انسان؟!
حکایت مرحوم ابهری از ژاندارمی خودبین در حال غرق
خدا رحمت کند حاج هادی ابهری را، میگفت: یک سفر من میرفتم برای قزوین، ابهر، از اینجا ماشین نبود ـ مال سالهای قبل است ـ جلوی یک ماشین باری نشستم که برویم برای قزوین، پهلوی من هم یکی از آن ژاندارمها، أمنیهایها نشسته بود. این ماشین نمیدانم در چهار راه کرج، در کجا، برگشت؛ برگشت توی رودخانه و ما آن زیر بودیم و دیگر راه نفس هم بسته شده بود و میگفت: اگر چند لحظه نرسیده بودند که مرده بودیم آنجا. میگفت: خُب من نمرده بودم دیگر، میشنیدم؛ این ژاندارم هی پهلوی من میگفت: من ژاندارمم! من ژاندارمم! به من برسید! من هم توی دلم میگفتم: آره تو ژاندارمی، اینجا دیگر ژاندارمی به درد نمیخورد.
حاج هادی میگفت: همین نسیمی که قیمت ندارد، وقتی انسان به آن درد مبتلا میشود میفهمد چقدر قیمت دارد، همین نسیم! یک نسیم که بوزد، آدمِ مرده را زنده میکند؛ اگر نوزد مرده است. پس ما در یک نسیم محتاجیم، یک نسیم!
«إِلَهِی لاَ تُؤَدِّبنِی بِعُقُوبَتِک» خوب توجّه کردید؟
«وَلاَ تَمکر بِی فِی حِیلَتِک» حِیلَه به معنی آن حذاقت و شدّت نظر و تیزی ذهن است. میگویند: انسان در کاری حیله میکند معنی أصلی حیله این است که نظرش را تند میکند و با یک تیزبینی و زیرکی میخواهد از اساس آن مطلب سر در بیاورد.
خدایا! در حیلهای که با من داری، (حیله یعنی تدبیر در این نظر، و در این حذاقتی که با من داری و در این تیزبینی که در امور من داری) با من مکر مکن. «مَکرَهُ» و «مَکرَ بِهِ» یک معنا دارد، «لاَ تَمکر بِی» أی: لاَ تَمکرنِی مکر با من نکن، خدعه نکن.
خدعه یعنی چی؟ مگر خدا هم خدعه میکند؟! نه. خدعهای که خدا میکند این است که عکس العمل خدعه انسان را به خود انسان وارد میکند. خدعه خدا همین است که: انسان با خدا خدعه میکند، آن وقت خدا انسان را متوجّه خدعه انسان نمیکند، ولش میکند؛ خدعه انسان به خدا نمیرسد، برمیگردد گریبان خودش را میگیرد؛ چون انسان که از حکومت خدا خارج نیست و نمیتواند قدرتی و علمی داشته باشد و یک نقشهای بکشد که آن نقشه خدا را و اراده خدا را عقب بزند و غلبه کند؛ اینطور نیست. هر چه انسان خدعه کند باز در حکومت خود خداست؛ و خدعه به خدا، یعنی من میخواهم ترا گول بزنم و از امر تو سبقت بگیرم، اینکه نمیشود؛ پس همین ناشی از نفهمی و جهل اوست و همین جهلِ او یک بلائی به سر خودش میآورد.
پس آن کسی که میخواهد به خدا خدعه کند، دارد به خودش خدعه میکند؛ به خدا که خدعه نمیشود. آن وقت اگر خدا انسان را متوجّه کند به این خدعه، انسان استغفار میکند و برمیگردد و روش خودش را عوض میکند و دیگر خدعه نمیکند؛ و اگر متوجّه نکند ول کند انسان را، این خدا به انسان خدعه کرده، یعنی عِنان را گردن خود انسان گذارده؛ خدعه را به خود انسان برگردانده.
موش در مقابل گربه، این فرار نمیتواند بکند، گربهِ با این موش بازی میکند. گربهِ این طرف موش هم آن طرف. آرام این گربه نشسته و تماشا میکند؛ بعضی اوقات چشمش را هَم میگذارد، ببیند موشه چکار میکند. موش هم در عالم خودش میخواهد خدعه کند، و این گربهِ را گول بزند و او را غافل کند و فرار کند؛ موش هم تکان نمیخورد، نمیخورد، نمیخورد، یک مرتبه خدعه میکند و فرار میکند؛ و خیال می کند که به گربه دارد خدعه میکند و گربه را دارد گول میزند؛ دیگر نمیفهمد این گربه که چشمش را هَم گذاشته از آن زیر، جانش دارد برای این موش میرود و تمام این پنجهها و چنگالها کشیده شده و با یک پرش او را طعمه خودش میکند؛ تا این موش میخواهد خدعه کند و از دست او فرار کند و از حکومت او خارج بشود، یک تکانی که به خودش میخورد این گربه میپرد آنجا با دست میزند تو کلّهاش، نمیکشدش، دو مرتبه میآید سر جایش مینشیند. میگوید: ساکت باش! تکان نخور! کجا فرار میکنی؟! اینقدر بازی میده، بازی میده، بازی میده، این بیچاره موش… خوب بیا در وهله اوّل تسلیم بشو دیگر! تسلیم نمیشود، هی ردّ و بدل میشود.
خدایا ما فهمیدیم همه کار دست توست؛ دیگر چرا آدم با خدا بازی کند. وقتی میبینیم که همه کار از خدا برمیآید و از غیر خدا برنمیآید، چرا خدا را هِی امتحان میکنیم.
شما خیال میکنید ما خدا را امتحان نمیکنیم، در روزی هزار مرتبه، هی امتحان میکنیم ببینیم آیا راست در آمد؟ آیا راست در آمد؟ هی توکل میکنیم ببینیم آیا دنبال توکل چیزی هست؟ میسپاریم امر خودمان را به خدا و دنبال آن نگاه میکنیم که آیا راست در میآید یا نه؟ اینها همه امتحان است دیگر! آن هم آنجا بزرگوار است، و واقعاً بزرگوار است! عجب خدای بزرگواری است که این همه ما داریم او را امتحان میکنیم و او یک وقت به روی ما نمیآورد: ای بنده تو داری مرا امتحان میکنی؟! اینقدر بزرگوار است که یعنی من دارم شما را امتحان میکنم؛ خیلی بزرگوار است ها! مثل یک بچّهای که به پدرش به مادرش جسارت میکند و پدر و مادر به روی خودشان نمیآورند و از او معذرت میخواهند، میگویند: در فلان امر ما معذرت میخواهیم ما به شما جسارت کردیم و بیادبی کردیم.
ما داریم به خدا خدعه میزنیم و هِی یک کار یواشکی میکنیم میگوئیم إن شاء الله خدا نمیفهمد، مهم نیست، این کار، آن کار، این کار، آن کار؛ خداوند علی أعلی حذاقت نظر دارد دیگر، علم دارد دیگر! ﴿عالم الغیب والشهادة ﴾[5] است؛ تمام کارها در دست اوست، در مُشت اوست، در مشیت اوست. اگر نظر رحمت داشته باشد ما را متوجّه میکند ولو به واسطۀ عقوبت باشد، ادب میکند ما را؛ چون ادب کردن به واسطۀ عقوبت بهتر از این است که اصلاً ادب نکند و انسان در مرحله استدراج برود تا اینکه برسد به أسفل سافلین.
معنی استدراج
استدراج میدانید یعنی چی؟ یعنی: عنان را میاندازند به گردن انسان و انسان خودسر میشود، درجه به درجه، کمکم، کمکم، پائین میآید، بطوری که خودش هم نمیفهمد پائین آمده؛ میگوید: الحمد لله حالم خوب است، روحم خوب است، دنیایم خوب است، آخرتم خوب است، کی از من بهتر؟ ولی نمیفهمد چه بلائی به سرش دارد میآید. اگر یکمرتبه او را هُل بدهند به سوی پائین، این یک تکانی میخورد؛ ولی یکمرتبه هُل نمیدهند کمکم میآورنش پائین که خودش هم نمیفهمد؛ و بزرگترین عذاب استدراج است! یعنی انسان درجه به درجه پائین میآید و نمیفهمد. و چون خداوند علی أعلی نظر رحمت دارد آن کسی که با پروردگار میخواهد حیله کند، خدعه کند و جلو بیفتد از امر پروردگار، او را خوب متوجّه میکند؛ امّا اگر خداوند علی أعلی بخواهد او را متوجّه نکند، این خدعهای که انسان به خدا کرده به خودِ انسان برمیگردد؛ این میشود مکر به خدا.
﴿ومکروا ومکرالله والله خیر الماکرین﴾[6]
«این مردم، این دشمنان مکر میکنند، خدا هم مکر میکند، امّا خدا خیلی مکرش مورد رحمت و پسند است ها!» مکر خدا مثل مکر ما نیست؛ یعنی آن مکر ما را به ما برمیگرداند.
خدعه مردم به خدا در اصل خدعه به خودشان است
﴿یخادعون الله وهو خادعهم﴾[7]
«اینها میخواهند خدا را خدعه بزنند و گول بزنند، امّا نمیدانند که خدا دارد آنها را گول میزند.» یعنی نفس خدعهای که اینها میخواهند به خدا بکنند، خدعهایست که خدا دارد به اینها میکند. اینها یک کاری میخواهند بکنند که خدا نفهمد، امّا نمیدانند همین کاری که از روی نفهمی میکنند خدعهایست که دارند به خودشان میزنند؛ چون این کاری که انسان از روی نفهمی میکند، از مَرأی و مَنظر خدا که دور نمیشود؛ خودش کور و نابیناست و آن عمل را در کوران جهالت و کوری دارد انجام میدهد.
آن کبکی که در زمستان از دست صیاد خودش را مخفی میکند و سرش را در برف فرو میکند، سرش را در برف فرو میکند که صیاد او را نبیند، امّا مسکین نمیداند که این سرش را در برف فرو میکند برای این است که صیاد ببیندش؛ اصلاً این کار را میکند برای اینکه صیاد او را بزندش و بگیرد. صیاد میآید صاف او را میگیرد. اگر میخواهی خودت را از دست صیاد مخفی کنی، باید بدنت را توی برفها مخفی کنی و آن نوک چشمت بیرون باشد مراقبِ صیاد؛ نه اینکه سرت را تو برف فرو کنی؛ سرت را در برف فرو کردی خودت را نابینا کردی نه دیده صیاد را. پس این به واسطۀ این عمل که میخواهد از دست صیاد نجات پیدا کند، نمیتواند؛ نمیداند که به واسطۀ همین عمل دارد خودش را در دست صیاد میاندازد.
این خدعهای است که مردم دارند با خدا میکنند و نمیدانند که به نفس همین خدعه، مکریست و خدعهایست که دارند خودشان به سر خودشان میآورند؛ یعنی خدعهایست که خدا به آنها دارد میکند و آنها را به عکسالعمل و واکنش خدعه خودشان مبتلا میکند.
حضرت میفرماید: پروردگارا! در حیلهای که با من داری یعنی در این شدّت نظر و آن حذاقت نظر و دقّتی که در امر داری، با من مکر نکن یعنی چی؟ یعنی من که به تو دارم مکر میکنم؛ من جاهلم، عبدم، وِلَم کن! این مکر را به من برنگردان! عکس العمل مکر مرا به من بر نگردان! اگر برگردانی خیلی بیچارگی است، خیلی خیلی بیچارگی است! امّا نه اگر به بزرگواری خودت بگذرانی، و ما هم بندگان جاهل هستیم؛ ما را متوجّه کنی، حالا یا ادب کنی به غیر عقوبت، یا ادب کنی با عقوبت؛ باز هم بهتر از این است که مکر کنی با ما، یعنی عنان را به گردن ما بیندازی و ما را به خدعه خودمان متوجّه نکنی، برگردانی خدعه ما را به خود ما؛ آن وقت ما در عالم نابینائی و کوری یک عمری سیر میکنیم و نمیفهمیم از کجا سر در میآوریم؛ خیال میکنیم کار خوبی میکنیم عمرمان را به خوبی داریم میگذرانیم و نمیفهمیم که کجا داریم میرویم؛ این مکریست که خداوند علی أعلی به انسان میکند.
انسان با خدا میخواهد حقّهبازی کند، یکوقت خدا به انسان فوراً میگوید: اِ حقّهبازی نکن آقا! این هم میگوید: اِ چشم، چشم، چشم، معذرت میخواهم، دیگر نمیکنم. یک وقتی انسان با خدا حقّهبازی میکند و خدا هم خودش را به نفهمی میزند؛ میگوید: اِ، واقعاً نظر شما اینطور بود؟ میگوید: بله بله! خُب ممنونم، خیلی خیلی محبّت کردید. این میخواهد حقّهبازی کند ولیکن به نظر محبّت و به نظر خدمت دارد به او تحویل میدهد، آن هم به نظر خدمت و محبّت تحویل میگیرد؛ این بلاء به سرش میآید.
امّا نه اگر متوجّهاش کند که آقا در این کارت اشتباه بود، فلان جایش اشتباه بود، فلان جایش ریا بود، فلان جایش سُمعه بود، فلان جایش استکبار بود، فلان جایش شائبه دوئیت و نفاق بود، این آدم متوجّه میشود؛ و اگر نه، خدا به انسان برنگرداند آدم متوجّه نمیشود و هی کار را انجام میدهد، میدهد، میدهد، میدهد، میدهد، هی انباشته میکند علم و قدرت و ثروت و عمر و عزّت و سایر جهات را و با اینها کسب میکند جهنّم را و متوجّه هم نیست که دارد به سوی جهنّم حرکت میکند؛ این مکر در حیله است.
خیری نیست مگر از جانب خدا
مِن أینَ لِی الخَیرُ یا رَبِّ وَ لاَیوجَدُ إِلاَّ مِن عِندِک «خُب، خدایا! خیر کجاست ای پروردگار من که من بروم این خیر را بدست بیاورم؟! آخر پیدا نمیشود مگر پیش تو.»
وَ مِن أینَ لِی النَّجَاةُ وَ لاَتُستَطَاعُ إِلاَّ بِک «نجات و رستگاری کجاست؟ اصلاً در تحت یدِ ما نمیآید، در تحت استطاعت و قدرت ما نمیآید مگر به واسطۀ تو.» خیلی خوب میفرماید! یعنی اگر خیر در پیش تو بود، پیش غیر تو هم بود، خوب ما تو را گول میزدیم میرفتیم از آنجا، از آن خیرها جمع میکردیم؛ اگر نجات و سعادت و فلاح پیش تو بود و پیش غیر تو هم بود، ما محتاج نبودیم که تو ما را ادب کنی به غیر عقوبتت، یا محتاج نبودیم که تقاضا کنیم که حیله و مکر را به ما برنگردانی و در حیله ما مکر نکنی، ما تو را گول میزدیم و میرفتیم سراغ آن نجات و آن سعادت و آن خیر را از ناحیه غیر تو میگرفتیم؛ ولی مسأله این است که هر خیری هر جا باشد پیش توست و هر نجات و رستگاری که متصوّر باشد مال توست.
«وَ لاَ یمکنُ الفِرَارُ مِن حُکومَتِک»[8]
وقتی مسأله این است از کجا برای من خیری باشد ای پروردگار من! تو پروردگار منی، تو ربّ منی، من نمیتوانم که طلب خیر کنم، جایی خیر نیست، پیدا نمیشود مگر پیش تو، نجات و رستگاری نیست مگر اینکه تو مُستطاع میکنی آن نجات و رستگاری را؛ یعنی از ناحیه قدرت تو آن نجات و رستگاری برای ما پیدا میشود.
نه محسن بینیاز از رحمت است و نه گنهکار خارج از قدرت خدا
لاَ الَّذِی أحسَنَ استَغنَی عَن عَونِک وَ رَحمَتِک «آن کسی که کار خوبی میکند، قدرتی دارد، آن کسی که نیکی میکند، بینیاز از رحمت و کمک تو نیست که کارهای خوب را به حول و قوّه خودش بکند و بدون کمک و رحمت تو این مستقل باشد در اینکه کارهای خوبی انجام بدهد.»
وَ لاَ الَّذِی أسَآءَ وَاجتَرَأ عَلَیک وَ لَم یرضِک خَرَجَ عَن قُدرَتِک «آن کسی هم که بدی می کند و کار زشت و سوء انجام میدهد و دلیری میکند و چیرگی میکند بر تو، تجرّی میکند و از دایره عبودیت پا بیرون میگذارد و تو را راضی نمیکند او از قدرت و سلطان تو خارج نیست.» یعنی در تحت قدرت تو دارد این کارها را میکند. آخر اگر انسان میتوانست از قدرت پروردگار و حکومت او خارج بشود و کار زشت بکند، خُب خوشا بحالش! این هر کاری میکند، در تحت حکومت و سلطان پروردگار نیست و خداوند نمیتواند نفوذ پیدا کند در آن حیطهای که این مشغول معصیت است؛ ولی نه، هر جا انسان کاری زشت انجام بدهد و تجرّی کند، همانجا عین مُلک پروردگار است و عین قدرت پروردگار است.
پس بنابراین، بنده مسکین اگر خوبی کند، نمیتواند بهخودش ببندد، باز محتاج به عون و رحمت پروردگار بوده؛ چون استقلال وجودی ندارد از ناحیه خودش رحمت إفاضه بشود، این از ناحیه خداست که رحمت افاضه میشود و طلوع کرده در این وجود تا اینکه به دست او کار خوبی انجام داده بشود؛ و اگر کسی کار بد کند در عین اینکه دارد کار بد میکند باز به حول و قوّه خودش متّکی نیست باز او در تحت حکومت پروردگار است.
یا ربّ! یا ربّ! یا ربّ! یا ربّ! یا ربّ! «حضرت فرمودند: ای خدای من! ای خدای من! ای خدای من!» آنقدر گفتند تا دیگر نفس تمام شد. انسان چند مرتبه یک نفس میتواند بگوید یا ربّ؟ اینجا که میخواهد برسد باید بگوید: یاربّ! یاربّ! یاربّ! یاربّ!
معنی «یا ربّ!»
یاربّ، یعنی چی؟ یعنی تو هستی و بس؛ تو ربّ منی، در احسان تو ربّ منی، در عون تو ربّ منی، در رحمت تو ربّ منی، در وقتی که من دارم تجرّی میکنم و إسائه میکنم تو ربّ منی، در وقتی که من دارم با تو مکر میکنم و خیال میکنم که میتوانم از امر تو جلو بیافتم، اینطور نیست، تو ربّ منی؛
﴿ والله غالب علی امره ولکنّ اکثر الناس لایعلمون ﴾[9]
خدا کار خودش را میکند، تو ربّ منی و من معترفم، تو خدای منی؛ ربّی، ربّی، ربّی، ربّی، تمام جهات من را تو متکفّلی و بس.
آثار روحی معرفت خدا به خدا
بِک عَرَفتُک وَ أنتَ دَلَلتَنِی عَلَیک وَ دَعَوتَنِی إِلَیک وَ لَولا أنتَ لَم أدرِ مَا أنتَ. «خدایا! من تو را بخودت شناختم، من میشناسم
تو کی هستی، و تو مرا دلالت کردی بر خودت، من ترا به غیر تو نشناختم که آن غیر بین من و تو حجاب و فاصله باشد، من ترا بخودت شناختم؛ تو خودت دست مرا گرفتی و بخودت معرفی کردی و مرا دعوت کردی به سوی خودت و اگر تو نبودی من نمیدانستم تو کی هستی؛ من فهمیدم که غیر از تو هیچ خبری نیست.
إن شاء الله به خواست خدا این فقره ماند برای فردا شب، که چه قسم خداوند علی أعلی انسان را به خودش معرفی میکند؟ و تا انسان معرّفی به خود پروردگار نشود بلاواسطه، کار تمام نمیشود دیگر؛ چون انسان همیشه بین خودش و بین پروردگار قائل به یک حجاب و واسطهایست، البتّه واسطه مستقلها.
و امّا نه اگر انسان خدا را به خود خدا شناخت، و خورشید را به خود خورشید شناخت، نه به واسطۀ نور و تاریکی، آن وقت میتواند واقعاً اعتراف کند که از حکم و حکومت پروردگار هیچ وقت خارج نیست و تمام اعمال و رفتارش زیر نظر پروردگار است و در تمام کارها باید به خدا متوسّل باشد؛ وَ لِکلِّ طَاعَةٍ وَ مَعصِیة لاَحَولَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَهِ العَلِی العَظِیم.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد
وى كتابى در تفسير قرآن دارد.
2. مصباح المتهجّد و سلاح المتعبّد (دعای ابوحمزه ثمالی)، ج 2، ص 582.
3. الامالی (للصدوق) ص 411 با کمی اختلاف.
4. سوره الزّمر (39) آيه 46. معاد شناسى، ج 7، ص 91: يعنى خداوندى كه به پنهان و حضور اطّلاع دارد.
5. سوره آل عمران (3) آيه 54.
6. سوره النساء (4) آيه 142.
7. فرازی از دعای کمیل.
8. سوره یوسف (12) آیه 21.
|