فروشگاه اینترنتی پخش زنده گالری تصاویر آرشیو پرسش و پاسخ بانك صوت کتابخانه ارتباط با ما صفحه اصلي
  شنبه  31 آذر 1403 - السبت  18 جمادي الآخر  1446 - Satur  21 Dec 2024
منوی سایت    
صفحه اصلی   آرشيو  > قضایاى جنگ بدر

قضایاى جنگ بدر


 _______________________________________________________________

    موعظه روز هفدهم رمضان المبارک 1397 هجرى قمرى‏ در مسجد قائم‏ پیرامون قضایای جنگ بدر
سخنران :
حضرت علامه آیت الله حاج سید محمد حسین حسینی طهرانی

 _______________________________________________________________

  

دانلود پی دی اف موبایل

دانلود پی دی اف موبایل

 دانلود فایل پی دی اف

 

 

  

 

 

 

أعُوذُ باللَه مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بسم الله الرحمن الرحیم‏

بارِى‏ءِ الخَلائِقِ أجمَعِینَ باعِثِ الأنبیاءِ و المُرسَلین‏

الصّلوة والسّلامُ عَلى أشرَفِ السُّفَرَاءِ المُکرَّمِین أفضَلِ الأنبِیاءِ والمُرسَلین‏

حَبیبِ إِلهِ العَالَمِینَ أبى القَاسِم مُحَمَّد و على ءَالِهِ الطَّیبینَ الطَّاهِرِین‏

ولَعنَة اللهِ عَلى أعدَائِهِم أجمَعِین مِنَ الآن إلى قِیامِ یومِ الدّین‏

قال اللهُ الحَکیمُ فى کتابِهِ الکریم:

وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخَاشِعِينَ[1]

صلواتى ختم کنید!

خداى تبارک و تعالى در این آیه مبارکه مى‏فرماید: «براى حوائج خود استعانت بجوئید به نماز و روزه، و این استعانت به نماز و روزه بسیار کار مهمّى است و کار بزرگى است مگر براى افرادى که نسبت به ساحت مقدّس خدا خشوع دارند و دلشان شکسته و در تمام امور مى‏خواهند که از ناحیه ساحت مقدّس او رفع نیاز آنها بشود.»

                                        انسان در مشکلات از اسباب به مسبب الاسباب می‌رسد

انسان طبیعتش اینطور است که در این دنیا به هر مشکله‏اى برخورد کند مى‏خواهد که کارى بکند که آن مشکل براى او آسان بشود، براى رفع آن اشکال دنبال سبب و علّتى مى‏گردد ؛ به آن علّت و سبب که مى‏رسد مى‏بیند که او رفع اشکال نمى‏کند، دنبال سبب دیگر مى‏گردد؛ دنبال او مى‏رود آنهم رفع اشکال نمى‏کند؛ باز دنبال سبب دیگر، مى‏بیند که رفع اشکال نکرد بلکه بسیارى از این اسباب گره به روى گره اضافه کرد و بر اشکال افزود؛ تا سرحدّى که انسان‏ بالوجدان مى‏یابد که دنبال هر یک از این اسباب برود بى‏نتیجه است. آنوقت دل به خدا مى‏دهد و از آن مسبّبُ الأسباب استمداد و استعانت مى‏جوید براى رفع این مشکل.

                                          توجه فقط باید به مسبب الاسباب باشد

چه خوب است انسان قبل از اینکه به بن‏بست برخورد کند به این رمز آشنا بشود و از اوّل حوائج خود را از خدا طلب کند، و موجوداتى که در این عالم به عنوان سبب در سر راه قرار گرفته‏اند به آنها به نظر استقلال ننگرد، بلکه آنها را واسطه در فیض، از عالم ربوبى ببیند؛ این معنى «توحید» است.

در این آیه مبارکه خدا مى‏فرماید:

) وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ «صبر» در روایات تفسیر به روزه شده و در عین حال مى‏تواند آن معنى عامّ خود را هم دارا باشد؛ یعنى استقامت، پافشارى، شکیبایى. ﴿َالصَّلاَةِ( به نماز استعانت بجوئید و این خیلى کار مهمّى است که افراد با اینکه اسباب مختلفه‏اى را براى برآورده شدن منویات و حاجات خود درک مى‏کنند، اینها همیشه منقطع به سوى خدا باشند و استمداد از او کنند؛ این کار، کار مهمّى است، ولى براى نمازگزاران و خاشعین کار مهمّى نیست؛ زیرا آنها مطلب را درک کرده‏اند که تمام این عالم وجود از خدا مستفیض مى‏شود و نعمت وجود، از ساحت مقدّس او بر عالم افاضه مى‏شود و ماسوى‏ الله، هر موجودى از موجودات از خود اختیارى، استقلالى، اراده‏اى جز اراده پروردگار ندارند؛ این حقیقت توحید است. بنابراین چرا خود را خسته کنند و بیراهه بروند و با دیده باطل، به سوى موجودات عاجزِ این جهان بنگرند و از آنها تقاضاى حاجت کنند؟! آنها مى‏دانند که کار از دست مسبّبُ الأسباب ساخته است و لذا یکسره به او رجوع مى‏کنند؛ )وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخَاشِعِينَ (

) إِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ[2]

«هر موجودى را انسان به جز خدا اگر محلّ اتّکاء و اعتماد قرار بدهد و از او درخواست کند که حوائج او را برآورده کند، نمیتواند؛ آن مرادهاى انسان نمیتوانند یک مگس بیافرینند! و اگر یک مگس از آنها یک غذایى بردارد و برباید و ببرد، نمیتوانند دنبال آن مگس بیفتند و آن غذا را از او بگیرند! پس بنابراین تمام طالبان (یعنى افرادى که به غیر خدا متمسّکند) و تمام مطلوبان (یعنى اشخاصى که این طالبان از آنها تقاضاى رفع حوائج خود میکنند و به آنها متّکى هستند) همه ضعیفند و فقیر!»

و موجود فقیر و ضعیف که نمیتواند انسان را غنى کند، موجود عاجز که نمیتواند انسان را توانگر کند.

)يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاء إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ[3]

«اى مردم بدانید! که تمام شما نیازمندانید به سوى پروردگار و تمام شراشر وجود شما با ضعف و عجز و ناتوانى خمیر و سرشته شده است و خداست که غنى است و بس!» بنابراین در تمام مشکلات به او متوجّه شوید و از او استمداد کنید.

 یکی از دستورات در وقت گرفتاری، نماز آیات است

یکى از دستوراتى که در شریعت مقدّس اسلام هست، نماز حاجت است نماز حاجت نمازى است که انسان در هنگام گرفتارى و ابتلاءمیخواند و نماز را براى خدا میخواند، به قصد تقرّب نماز را بجا میآورد، ولى داعى و انگیزه او براى این نماز حاجتى بوده که او را دعوت کرده.

در روایات بسیار زیادى داریم وقتى مشکلى به شما روى آور می‌شود، نماز بخوانید و از خدا بخواهید، مشکل برطرف می‌شود. اگر به آن روزههایى را هم ضمیمه کنید چه بهتر؛ یکروز روزه بگیرید بعد شب که می‌شود دو رکعت نماز بخوانید و در سجده آخر خدا را قسم بدهید و از او تقاضاکنید که حاجت را برآورد؛ یا سه روز روزه بگیرید: روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه، در روز جمعه با حال روزه چند رکعت نماز بخوانید و از خدا تقاضا کنید، حاجت شما را میدهد.

در کتاب شریف «کافى» محمّد بن یعقوب کلینى روایت میکند از إسماعیل بن أرقَط[4] اسماعیل می‌گوید:

«من مریض شدم، مشرف به موت، در شب ماه رمضان بود، نَفس من از بدن من بیرون آمد، جان من از بدن من بیرون آمد؛ تمام اقوام و عشیره حاضر شدند براى تجهیز و تکفین و حمل جنازه.

حضرت امام جعفر صادق علیهالسّلام که دائى من بودند آمدند؛ مادر من خیلى بیتابى میکرد و گریه میکرد.

حضرت فرمودند: چرا بیتابى میکنى؟

گفت: اى برادر مگر نمیبینى جوانم را که داراى همه گونه محاسن اخلاق و رفتار بود از دست دادم!

حضرت فرمودند: فوراً غسل کن، برو در بالاى پشت بام، در جایى که بین تو و آسمان حاجبى نباشد، دو رکعت نماز بخوان و بگو: «اى خدایى‏ که از هیچ او را به من هبه کردى و بخشیدى، الآن از تو ساخته است که این جوان را به من برگردانى!»

مادر من غسل میکند و میرود در بالاى پشت بام، با همین کیفیت با آن حال اضطرار و التجائى که داشته دو رکعت نماز می‌خواند و بعد از پلّه‌ها می‌آید پائین.

میگوید: من در عالم دیگر بودم، مثل یک مرغى که بر فراز آسمان باشد کم کم میآید روى زمین و کم کم میخواهد در نقطه معینى بنشیند هى دور میزند و میخواهد بنشیند، همینطور من آمدم و آمدم و در قالبم جاى گرفتم و برخاستم و نشستم و حالم خوب شد! هیچ اثرى از مرض در خود نیافتم! و آن شب اهل خانه چون ماه مبارک رمضان بود براى خود هریسه درست کرده بودند براى سحرى خود؛ (یعنى حلیم) آن هریسه را هم براى من آوردند و من هریسه خوردم و آن روز را روزه گرفتم.»[5]

باز در کتاب «کافى» روایت میکند از جمیل، (جمیل بن دُرّاج از اصحاب حضرت است) میفرماید:

«در خدمت حضرت صادق علیه السّلام بودم، یک زنى با حال نگرانى و اضطراب آمد و گفت: بچّه‌ام را پهلوى خودم خواباندم، این کودک برگشته، به رو روى فراش افتاده و خفه شده، وَجَدتُهُ مَیتًا، دیدم که مرده! حالا چه کنم؟

حضرت فرمودند: شاید نمرده باشد فوراً برو منزل، سراغ بچه نرو، غسل کن، دو رکعت نماز بخوان و بگو: «اى خدایى که از هیچ او را به من هبه کردى و بخشیدى میتوانى باز او را به من برگردانى؛ او را به من هبه کن!» و این مطلب را هم مخفى بدار، با کسى بازگو نکن.

زن می آید منزل، غسل میکند، در اطاق دیگر دو رکعت نماز میخواند. میگوید: رفتم و بچّه را تکان دادم فإذاً وَجَدتُهُ یبکى! دیدم بچّه دارد گریه میکند!»[6]

نظیر اینها خیلى زیاد است.[7]

                                        جنگ بدر[8]

امروز روز هفدهم ماه مبارک رمضان است و جنگ بدر اتّفاق افتاد[9]؛ جنگ خیلى سختى بود! پیغمبر استعانت جستند به نماز حاجت. در تمام دوران جنگ پیغمبر مشغول خواندن نماز و دعا بودند؛ و در تمام جنگهاى اسلام یگانه جنگى که از اوّل تا به آخر پیغمبر به دعا مشغول بودند همین جنگ است.[10]

جنگ بدر در هفدهم رمضان اتّفاق افتاد. کفّار قریش حرکت کردند براى از بین بردن پیغمبر و مسلمانها؛ صنادید قریش (یعنى بزرگان و رؤسا) که نام آنها را که براى پیغمبر بردند، پیغمبر فرمود: «مکه پاره‌هاى جگر خود را بیرون انداخته و آنها به سمت جنگ با شما آمده‌اند.»[11]

                                          لشگر و قوای طرفین

تعداد لشکریان آنها نهصد و پنجاه نفر است؛ در میان آنها هفتصد شتر است و صد اسب[12]؛ ابوسفیان در میان آنها است[13]، ابوجهل است، ولید است (ولید بن عُتبه)، عُتبه و شیبه هستند، و حنظلة بن أبی‌سفیان است، حکیم بن حزام است، امیة بن خلف است و بسیارى: ؛ اینها از آن افرادى بودند که سالیان دراز پیغمبر را در مکه شکنجه دادند در طائف و در هجرت پیغمبر از مکه به مدینه.[14]

عجیب افرادى بودند! بالأخصّ امیة بن خلف و ابوجهل که خیلى عجیب بودند در این داستان! ابوجهل مردى بود که پیغمبر میفرمود: «این فرعون امّت است؛ از براى هر قومى یک فرعونى است، فرعون این امّت من ابوجهل است.»[15]

اینها حرکت کردند بیایند براى مدینه و با پیغمبر جنگ کنند.

عُتبه راضى به آمدن به مدینه و جنگ با پیغمبر نبود، گرچه از مخالفین پیغمبر بود ولى از این جنگ خوف داشت؛ این جنگ را بر خودشان مبارک نمیدیدند، عذر خواست که ما نمیتوانیم برویم، موانعى در پیش داریم.

ابوجهل و حکیم بن حزام یک منقلى آتش کردند و زیر لباس خود گرفتند آوردند در منزل، با یکقدرى اسفند و عود دود کردند و گفتند:

تو مثل خانمها توى منزل نشستى و بایستى که به عطر و عود خودت را معطّر کنى، دیگر خانه نشین شدى، باید برایت منقل و آتش و اسفند آورد؛ برخیز برویم! تو از شجاعان عرب هستى از محمّد ترسیدى؟![16]

خلاصه به هر وسیله‌اى بود عُتبه را حرکت دادند با برادرش شیبه.

تجهیز کامل دیدند براى لشکر؛ هر روز ده شتر میکشتند و مخارج هر روز از لشکر را به عهده یک نفر از بزرگان قریش گذاشتند که مجموع آن کسانى که متصدّى خرج لشکر بودند نُه نفر بودند. یکى از آنها عبّاس عموى پیغمبر بود که آن هم از بزرگان قریش است و حرکت کرده آمده با پیغمبر جنگ کند.[17]

                                          نهی عداس از جنگ

لشکر حرکت کرد. عُتبه و شیبه دو تا برادرند و از بزرگان و معاریف و شجاعان قریشند که نظیر آنها دیده نمیشود؛ غلامى دارند به نام عداس؛ عداس گفت: کجا میخواهید بروید؟

گفتند: میخواهیم برویم با محمّد جنگ کنیم.

گفت: اى واى! با محمّد شما جنگ کنید؟! چقدر کار زشتى میکنید! چقدر کار غلطى میکنید! اگر محمّد سلطنت و حکومت میخواهد شما میروید زیر لواى او، آقاى جهان میشوید، و اگر نبوّت دارد شما با پیغمبر خدا میخواهید جنگ کنید؟! و علاوه محمّد قوم و خویش شماست، او از قریش است شما هم از قریش هستید، روابط رحمیت با هم دارید، از بنى أعمام شماست، گناهى نکرده، خیانتى نکرده، شما میخواهید برخیزید بروید و او را بکشید؟! مردم دنیا به شما چه میگویند؟! میگویند: لشکر را حرکت دادند از مکه آمدند بسوى مدینه که یک مرد صادقى که إدّعاى نبوّت میکند او و یاران او را بکشند و برگردند! این براى شما موجب ننگ خواهد بود، این کار را نکنید!!»

عداس غلام آنها بود؛ همان شخصى است که عُتبه و شیبه در طائف به او یک سبدى از انگور دادند و گفتند ببر پیش آن مرد؛ بعد از اینکه پیغمبر را بچهّ‌ها و مردها آنقدر سنگ زدند در طائف که پاى آن حضرت خون آلود شد و حضرت را از شهر بیرون کردند و حضرت آمد در باغى و زیر درختى نشست و مشغول تفکر و گفتگو با خدا بود، عداس این سبد از انگور را آورد جلوى پیغمبر گذاشت و همانجا عداس مسلمان شد؛ داستانش مفصّل است[18]. این عُتبه و شیبه همان دو نفرى هستند که صاحب باغ بودند و مولاى عداس.

عُتبه و شیبه از نهى عداس خیلى ترسیدند، زیرا عداس یک مرد بافهمِ باشعورى بود و در تمام عمر خود دروغ نگفته بود و او به شدّت عُتبه و شیبه را از جنگ منع کرد.[19]

از طرف دیگر عاتکه در مکه خواب دیده بود که عُتبه و شیبه کشته میشوند.[20]عُتبه و شیبه این خواب را شنیدند، اینهم موجب تزلزلشان شد.

ابوجهل گفت:

«اى واى بر شما! این مرد ادّعاى نبوّت میکند ما نمیپذیریم، حالا شما میخواهید به یک خواب زن عمل کنید و آثار وحى و الهام را ترتیب اثر بدهید؟ این است مردانگى شما؟!»

خلاصه به هر وسیلهاى بود عُتبه و شیبه را حرکت دادند. ابوجهل خیلى مرد عجیبى بود! در بین راه از مکه تا بدر چندین جا عُتبه و شیبه پشیمان شدند و آماده براى رجوع، و ابوجهل ممانعت کرد و آنها را دعوت به جنگ کرد.[21]

بالأخره لشکر را حرکت دادند؛ می‌آیند به سوى مدینه با تمام تجهیزات. خبر به پیغمبر اکرم رسید. پیغمبر اکرم عِدّه‌اى ندارد، عُدّه‌اى ندارد،[22] پیغمبر یکسال است که به عنوان میهمانى در مدینه وارد شده، (کفّار قریش او را از مکه بیرون کرده اند و پناه آورده است به اهل مدینه) اهل مدینه هم همه زارعند، طایفه اوس و خزرج دهقانند و زارعند و باغدارند، آنها مردان جنگى ندارند، آنها سپر و نیزه ندارند، آنها خُود و نیزه و تیر و پیکان و اسبهاى جنگى ندارند.

                                        اعلام آمادگی انصار

پیغمبر فرستاد پیش سعد بن معاذ (رئیس طایفه اوس که پیغمبر را پناه داده بودند) فرمود:

«من عازمم براى حرکت، شما خودتان میدانید؛ میخواهید بیائید، میخواهید نیائید؛ اینها قصد ما را دارند و خداوند علىّ أعلى نمی‌پسندد آن مردمى را که دشمن به آنها حرکت کند و حمله کند، آنها در خانه‌هاى خود بنشینند!»[23]

سعد بن معاذ عرض کرد:

«جانمان فداى تو اى رسول خدا! تمام این طایفه انصار در خدمت تو هستند و تمام اموال ما مال توست؛ آنچه میخواهى تصرّف کن و قسم به خدا آن مالى را که از ما تصرّف کنى و بردارى بهتر است از آن مالى که برنمیداری و باقى میگذارى.»

سَعد بن عُبادَة رئیس طایفه خزرج بود، آن هم از مردمان شایسته و مسلمانان قوی دل بود که پیغمبر را پناه داده بود. و طایفه خزرج هم از اوس قویتر بود ولى خود سعد بن عباده را مار زده بود و قادر بر حرکت نبود، در خانه اش افتاده بود و معالجه میکردند. او هم پیغام داد به پیغمبر اکرم:

«تمام طایفه ما در تحت اختیار شماست، هر کدام را که میخواهید با خود بردارید و حرکت کنید.»[24]

ولى اوس و خزرج مال ندارند، طایفه‌هایى هستند فقیر و ضعیف، و عدّه و عُدّه جنگ ندارند.

پیغمبر حرکت فرمود با جماعتى از مهاجرین (مهاجرین مکه) و انصار؛ یک ثلث از مهاجرین و دو ثلث از انصار بودند که مجموعاً لشکریان پیغمبر سیصد و سیزده نفر شد[25]؛ از مدینه خارج شدند به سوى بدر. آمدند کنار این چاه که از آب این چاه استفاده کنند و علاوه پیغمبر هم خبر داشتند که چه خواهد شد!

این سیصد و سیزده نفر آمدند و در سرزمین بدر جاى گرفتند و از آن چاه که قَلیب بدر بود آب برداشتند و در یک حوضى براى خود ذخیره کردند، و لشکر کفّار هم کم‌کم از دور رسید و در بالاى یک تلّى آمد و جاى گرفت.[26]

پیغمبر در خوابند؛ جبرائیل به پیغمبر نشان داد قضیه واقعه را. خداوند علی أعلى کارى کرد که مسلمانها در نظر آنها بسیار و آنها در نظر مسلمانها اندک به نظر آمدند در حالتى که آنها خیلى زیاد بودند.[27]

پیغمبر از خصوصیات لشکر کفّار پرسیدند ، چند نفرند؟تعدادشان مشخّص نبود، گفتند: هر روز چند تا شتر براى لشکریان نحر میکنند؟

گفتند: یک روز ده تا شتر، روز دیگر نه تا.

حضرت فرمودند: از هزار تا کمتر و از نهصد بیشترند.[28]

ولى آنها خیلى مجهّز بودند؛ لشکریان پیغمبر سیصد و سیزده نفر بودند و در میان این لشکر دو تا اسب بود و چند تا شتر بود، هیچ دیگر نبود! و این سیصد و سیزده‏ نفر شمشیر نداشتند، پیکان نداشتند، نیزه نداشتند، شمشیر در میان آنها چند شمشیر معدود بود، بدون هیچ تجهیز!

ابوجهل یکى از لشکریان خود را گفت: برو و اصحاب محمّد را بازدید کن ببین عدّه و عُدّه‌شان چه اندازه است؟

او از دور گرداگرد لشکر حرکت کرد و آمد گفت:

«نه، چیزى نیستند، خیلى کم‌اند و هیچ هم ندارند، (شمشیرى، اسبى، شترى، چیزى ندارند) ولى مردهاى عجیبى هستند، همه ساکتند، دم نمیزنند و چنان خشم و غیظ آنها را فرا گرفته که مانند افعی‌هایى هستند که زبان در دهان خود میگردانند! و من نمیبینم یکنفر از آنها پشت کند به جنگ مگر اینکه غالب بشود یا لااقلّ مثل خود را بکشد.»[29]

ابوجهل لشکر را در پشت آن تلّ جاى داد. شب است، آب مسلمانها تمام شده؛ (قلیب بدر تا آنجایى که پیغمبر مکان گرفته اند فاصله زیادى دارد و مسلمانها آب ندارند، صحرا هم تاریک است، هوا هم سرد است، کفّار هم تلّ را گرفته اند و دیده بان و جاسوس در اطراف و اکناف گذاشتند که از حالات پیغمبر و لشکریان خبر پیدا کنند و مبادا پیغمبر بر آنها شبیخون بزند؛

                                        ایثار امیر المومنین علیه السلام در شب بدر

 صحراى خیلى وحشتناکى است! حضرت رو کردند به اصحاب و گفتند: «کیست از میان شما که برود براى ما یک مشک آب بیاورد؟»

هیچ کس جواب نداد! جرأت جواب نبود! امیرالمؤمنین برخاست و گفت: أنَا یا رَسُولَ الله! «من آب میآورم.»

سنّ امیرالمؤمنین در این وقت بیست و چهار سال است؛ مشک را برداشت و با شمشیر پیاده حرکت کرد، وادى بدر را طى کرد تا رسید سر قلیب، (در چاه! از آن چاههاى خیلى خیلى عریض و مخوف که در میان بیابانها میکنند) در آن‏ شب رفت در میان چاه! داستان فرو رفتن امیرالمؤمنین در میان چاه خیلى مشهور و معروف است و خصوصیاتى دارد که اگر بخواهم عرض کنم مجلسمان میگذرد و نمیرسیم.[30]

از میان چاه مشک را پر کرد و بدوش گرفت و از چاه آمد بیرون و به طرف پیغمبر حرکت میکند، یک باد تندى وزید که نزدیک بود خود امیرالمؤمنین و مشک را به زمین بزند. حضرت مجبور شد از حرکت ایستاد و نشست، مشک را روى زمین گذاشت این باد دوران خود را طىّ کرد و تمام شد؛ حضرت برخاستند مشک را بدوش گرفتند و حرکت کردند به سوى پیغمبر. یک میدان دیگر آمدند یک باد شدید دیگر آمد به همان منوال؛ حضرت باز نشستند و مشک را زمین گذاشتند و صبر کردند تا اینکه باد تمام شد؛ باز مشک را برداشتند و حرکت کردند به سوى رسول خدا. باد سوّم وزید، این باد هم مثل آن دو باد شدید و مداوم؛ حضرت نشستند و مشک را روى زمین گذاشتند و باد که تمام شد حرکت کردند و مشک را خدمت پیغمبر رساندند.

حضرت فرمود: یا على چرا دیر آمدى؟

امیرالمؤمنین عرض کردند: یا رسول الله قضّیه ما اینطور شد؛ سه باد تند و مداوم على التّناوب ما را گرفت و نزدیک بود که مشک را از دوش من به زمین بزند، من نشستم تا اینکه باد تمام شد و آمدم.

پیغمبر خدا فرمود:

«ندانستى این بادها چه بودند؟ آن باد اوّل میکائیل بود با هزار ملک! خداوند از آسمان فرو فرستاد براى کمک تو، در امشب و فردا خواهى دید چه خبر خواهد شد. باد دوّم اسرافیل بود با هزار ملک! باد سوّم جبرائیل بود با هزار ملک! هر کدام از این فرشتگان با آن هزار ملک بر تو سلام گفتند و تو را تهنیت و تحیت بر این فداکارى که در امشب کردى.»

هیچ یک از اصحاب قدرت بر حرکت نداشت جز امیرالمؤمنین که مشک را برداشت و براى رسول خدا آب آورد.

سید حِمیرى در اشعار خود میگوید: «براى هیچ یک از اصحاب پیغمبر اتّفاق نیفتاد که سه هزار فرشته در شب از آسمان فرود بیایند و به او تهنیت و سلام و مبارکباد بگویند.» [31]

صبح شد لشکر از طرف دشمن مجهّز، سواره ها یک طرف، شترسواران یک طرف، پیاده ها یک طرف، کمان اندازها همینطور، تیراندازها همینطور، شمشیر زنها همینطور، مجهّز به تمام معنا، و زنان مغنّیه و آوازه‌خوان را هم باخود آورده بودند و آنها شعرهایى در هجو و مسخره پیغمبر میگفتند و این لشکر را تحریک میکردند براى جنگ.[32]

غذاى این لشکر هم آماده، مشغول طبخ بودند براى اینکه افرادى که از لشکریان هنگام غذایشان میرسد مرتّب و معین از آن غذاى آماده بخورند؛ ولى لشکریان مسلمان غذا هم نداشتند، مقدارى خرما و نان خشک با خودشان آورده بودند[33]، دیگر ذبح شتر و فلان نبود، در تمام لشکریان پیغمبر چند تا شتر معدود بود براى اینکه رویش سوار بشوند. ابوجهل لشکر را خوب تجهیز کرد.

رؤساى لشکر در این لشکر، شیبه بود، عُتبه بود، ولید پسر عُتبه بود، حکیم بن حزام بود، امیة بن خلف بود، و رئیس تمام اینها خود ابوجهل بود. زیرا که ابوسفیان با کاروان به طرف مکه میرفت، وقتى کاروان را به مکه رساند بعد ملحق شد و آمد و در جنگ شرکت کرد، در جنگ بدر حضور داشت[34]، ولى ریاست لشکر که تمام قدرت به دست او بود و تحریک میکرد به دست ابوجهل بود. ابوجهل کینه دیرینه با پیغمبر اکرم داشت؛ خیلى عجیب! خیلى خیلى عجیب! و صدماتى که پیغمبر اکرم از دست ابوجهل خوردند اصلًا واقعاً قابل شنیدن نیست!

ابوجهل لشکر را تجهیز کرد و به همه اعلام کرد که:

«ما نیامده‌ایم اینجا محمّد را بکشیم، ما آمده‌ایم اینجا محمّد و یارانش را زنده بگیریم و دستبند بزنیم و ببریم مکه و بلائى به سر آنها بیاوریم که تا ابد نامش در روزگار باقى باشد و تمام جوانان ما پیران ما بدانند که هر کس ادّعایى میکند، از دین و آئین خود دست برندارند و به او نگروند.»[35]

خودش هم سوار یک استرى است در میان دو لشکر حرکت میکند و رجز میخواند، و لشکر را ترتیب میدهد و تعیین میکند مواضع هر یک را.

سعد بن معاذ آمد خدمت رسول خدا گفت:

«یا رسول الله! اجازه بدهید ما براى شما یک عریش درست کنیم، شما در میان این عریش باشید و چند تا اسب سوارى و شتر هم که هست، اینها با مردان جنگى دور تا دور این عریش را بگیرند؛ چون تمام قدرت کفّار متوجّه شماست و اگر خداى ناکرده شما زخمى بخورید و کشته شوید دیگر تمام میشود کارها؛ جانهاى ما همه فداى شما! هزاران نفر از ما شهید بشود، ما راه بهشت را طىّ کردیم، ولى یک مو از بدن شما نباید کم بشود.»[36]

                                        عبادت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در بدر

 عریش، یک آلاچیق را میگویند که در آنجا میروند و عبادت میکنند. چهار تا چوب میگذارند و یک خُرده شاخه خرما رویش میریزند و در آنجا عبادت میکنند؛ این را میگویند: «عریش» آلاچیق به لسان فارسى ما.

پیغمبر گفتند: عیب ندارد.

یک عریشى براى پیغمبر درست کردند در کنار بدر و چندین مرد شجاع هم با شمشیر اطراف عریش میگردند که کفّار به پیغمبر حمله نکنند؛ پیغمبر رفتند در میان عریش و مشغول نماز شدند، از آن نمازها! از آن نمازهاى عجیب و غریب! چندین رکعت نماز خواندند و سجده هاى طولانى انجام میدادند و در سجده ها گریه میکردند و در دعا میفرمودند:

«اى خدایا! اگر کفّار بر ما غلبه کنند، دیگر از اسلام چیزى باقى نمیماند و اگر میخواهى که کسى تو را عبادت نکند، نکند؛ وضع چنین است.»

دعاهاى پیغمبر در میان این عریش خیلى عجیب است! خیلى خیلى عجیب است! هر کس در میان عریش وارد شد، میگوید: من ندیدم پیغمبر را مگر به حال گریه و دعا. [37]

                                       مبارزه تن به تن

مؤمنین صفهاى خود را آراستند؛ سیصد و سیزده نفر افراد اندک!

عُتبه که از رؤساى لشکر بود به امر ابوجهل آمد وسط میدان، و شیبه برادر خود را هم آورد، به ولید پسر خودش هم گفت بیا. این سه تا از اوّل شجاعهاى روزگارند و در میان قریش مانند آنها کسى نیست؛ آمدند وسط میدان، این سه نفر رجز خواندند و مبارز طلبیدند.

از لشکریان مسلمانها سه نفر از انصار به نام: مَعاذ و مُعَوّذ و عوف رفتند براى مبارزه.

آنها گفتند: شما کى هستید؟

گفتند: ما از انصار رسول خدا هستیم؛ اسممان معاذ است و معوّذ است و عوف.

گفتند: شما کفو ما نیستید، ردیف ما نیستید، برگردید! ردیف ما باید بیاید، کسى که همقطار و همبازو و از نقطه نظر شرافت مانند ما باشد؛ (یعنى از قریش باشد و از افراد شریف و پهلوان میدان معرکه).

این سه نفر که برگشتند پیغمبر گفتند: چرا برگشتند؟ گفتند: آنها اینطور گفتند. حضرت رسول به امیرالمؤمنین علیهالسّلام گفتند:

«یا على تو برو، با حمزه، با عُبَیدَة بن حارث بن عبدالمطّلب، (عبدالمطّلب جدّ پیغمبر است یکى از فرزندانش حارث است که عموى پیغمبر است، این حارث یک بچّه اى دارد به نام عُبیده بسیار عجیب است! ده سال سنّش از پیغمبر بزرگتر است؛ مردى است مسلمان، فداکار، دوستدار پیغمبر، مانند حمزه سیدالشّهداء علیهالسّلام در تاریخ اسلام کارهایش درخشان است.)

امیرالمؤمنین و حمزه با عُبیده آمدند وسط میدان.

عُتبه رو کرد به حمزه گفت: کیستى؟

گفت: من حمزه.

گفت: به به! کفوٌ کرِیم تو باید با من جنگ کنى!

حمزه گفت: أنا أسَدُ الله و أسَدُ رَسُولِه من شیر خدا هستم و شیر پیغمبر خدا.

آن هم گفت: أنا أسَدُ الحُلَفَاء من هم شیر سوگندها هستم.

قد بلندى داشت و شانه هاى عجیبى! و بازوهایش میگویند به اندازه‌اى قوى بود که وقتى جلوى صورت خود را میگرفت، تمام این بازو صورت را میپوشاند؛ اینقدر بازوها بازوهاى کار کرده بود! اینها از شمشیر زنهاى مکه بودند.

امیرالمؤمنین آمدند سراغ ولید، حمزه رفت سراغ شیبه، و عبیدة بن حارث بن عبدالمطّلب آمد سراغ عُتبه.

امیرالمؤمنین علیهالسّلام با ولید مقدارى مشغول زد و خورد شدند و امیرالمؤمنین علیهالسّلام معطّل نکردند یک شمشیر زدند به کتفش، شکافت تا زیر بغلش، دستش را گرفت کند و زد به سر امیرالمؤمنین با تمام قوّت. افتاد روى زمین ولید، امیرالمؤمنین شمشیر زدند و سرش را جدا کردند.

دیدند آن طرف حمزه با شیبه جنگ کرده‌اند آنقدر به هم شمشیر زده‌اند که تمام این شمشیرها سائیده شده و خُرده شده و از کار افتاده، و هر دو از روى مرکب پیاده شده‌اند، شمشیرهایشان را انداخته‌اند کنار دارند جنگ تن به تن میکنند، با مشت و با خلاصه غیر آلات حرب دارند با همدیگر نبرد میکنند.

تا مسلمانانها دیدند که على از جنگ ولید خلاصى پیدا کرده و همه تکبیر گفتند، گفتند: یا على برس به داد حمزه عمویت که الآن با این سگ مشغول نبرد است. امیرالمؤمنین علیه‏السّلام با شمشیر رسیدند؛ (حمزه مردى بود بلند قامت، شِیبه کوتاه) گفتند: اى عمو حمزه سرت را بپّا! تا سرش را پائید امیرالمؤمنین یک شمشیر زدند سر شیبه رفت. دو تا از رؤساى لشکر از بین رفتند.

از آنجا هم آمدند سراغ عُتبه و عُبیدة بن حارث. (عُبیده دارد با عُتبه جنگ مى‏کند؛ عُبیده شمشیر زده به عُتبه و عُتبه از عُبیده شمشیر خورده و افتاده روى زمین و لیکن عُتبه هم یک شمشیر زده به ساق پاى عُبیده، ساق پا دو نصف شده! و عُبیده هم افتاده روى زمین، عُتبه هم روى زمین است). امیرالمؤمنین علیه السّلام رسیدند در بالا سر عُتبه، با یک شمشیر گردن عُتبه را جدا کردند. این سه تا از بین رفتند.

آنوقت، حمزه با امیرالمؤمنین عُبیده برادرزاده خود را آوردند خدمت رسول خدا؛ پایش قطع شده بود دیگر و همینطور خون جارى بود. عُبیده را آوردند خدمت پیغمبر، پیغمبر حال عُبیده را دیدند خیلى متأثّر شدند و گریه کردند.

عُبیده گفت: یا رسول الله خیلى غم دارم. گفتند: چرا؟ گفت: من شهید نشدم، من آمده بودم اینجا که شهید بشوم شهید نشدم! حضرت فرمودند: نه مطمئن باش تو از شهدا هستى.[38]

و در همین معرکه مغز قلم استخوان عُبیده خارج مى‏شد[39] و مشهود بود اینطور است. حضرت فرمودند او را در کنارى گذاشتند و پاى او را بستند. جنگ که تمام شد او را بردند براى مدینه؛ به مدینه نرسیده بود در یکى از منازل، بنام منزل صفراء از دنیا رفت و الآن قبر عُبیده در همانجاست؛[40] این هم از شهدا است. اوّل شهیدى که از اقوام پیغمبر، اسلام داد عُبیده بود که حضرت در آن جنگ خندق و احزاب مى‏فرماید: «خدایا! عُبیده را از من گرفتى در جنگ بدر، و حمزه را در جنگ احد، على را براى من نگهدار.»[41]

این سه نفر که کشته شدند صولت لشکر کفّار شکست؛ امّا ابوجهل دست برنمى‏دارد از کارش، ندا مى‏دهد: این سه نفر که کشته شدند طورى نیستند، شما هر کدامتان عُتبه هستید، شیبه هستید، دفاع کنید از دین خود، از ملیت خود، از چه و امثال اینها و مردم را دارد تحریک مى‏کند.

ابوجهل هم یک مرد شجاعى است، قد بلند است و سر بزرگى دارد[42]، خیلى بزرگ!

یکى از بزرگان اصحاب پیغمبر است مى‏گوید:

من در میان لشکر بودم و دیدم که اینطرف و آنطرف من دو نفر جوان انصارى هستند و اینها با شمشیرها دارند جنگ مى‏کنند. با خودم گفتم که این دو نفر سزاوار نیست که اینطرف و آنطرف من باشند، اینطرف و آنطرف من باید دو نفر پهلوان باشد و اطراف مرا داشته باشد تا من بروم جلو.

یک‌مرتبه دیدم که یکى از این جوان‌ها رو کرد به من گفت: ابوجهل را مى‏شناسى؟ گفتم: براى چه مى‏خواهى؟ گفت: فقط به من معرّفى‏اش کن. (این جوان همان معاذ است، جوان این طرفى مُعَوّذ است، همان دو نفرى که آمده بودند در مقابل عُتبه و شیبه و آنها رد کرده بودند.) گفتند: فقط ابوجهل را به ما معرّفى کن؛ این دشمن خدا آنقدر به پیغمبر ما صدمه زده که هر وقت ما یاد او مى‏کنیم متأثّر مى‏شویم و ما از اینجا برنمى‏گردیم تا او را تکه تکه‏اش کنیم. دو نفرى به او حمله مى‏کنیم، یکى از ما کشته شود دیگرى مى‏زند او را.

تا این مطالب را این براى من گفت دیدم آن جوان دیگر که در این طرف است آن هم رو کرد به من گفت که: ابوجهل را مى‏شناسى؟ گفتم: بله، گفت: ما نمى‏شناسیم، ما از انصاریم، ابوجهل مکى است؛ شما در اینجا به من معرّفیش کن. گفتم: براى چى؟ گفت: ما دو نفر قصد داریم فقط برویم سراغ ابوجهل او را بزنیم. گفت: چشم من به شما معرّفى‏اش مى‏کنم. (خود این مرد حریف ابوجهل نبود، ولى مى‏توانست معرّفى کند).

گفت: گشتیم در میان میدان دیدم بله، ابوجهل سوار است و مشغول شمشیر زدن است؛ از هر طرف مسلمانها مى‏آیند ابوجهل را بزنند او ردّ مى‏کند. به آنها نشان دادم که ابوجهل آنجاست. مى‏گوید: همین که نشان دادم نفهمیدم دیگر چى شد! این دو تا جوان مثل دو تا باز شکارى حمله کردند بر ابوجهل و زد و خورد درگرفت؛ یکى از آنها یک شمشیر زد به پاى ابوجهل، پاى ابوجهل جدا شد، ابوجهل از بالا روى زمین افتاد.

عکرمة بن أبى‏جهل که پسر أبى‏جهل است دید که پدرش اینطور شد، فوراً آمد یک شمشیر زد به یکى از این جوانها، دست جوان افتاد؛ گفت: مهم نیست، بابات را من کشتم. ابوجهل روى زمین افتاد.

جوانها آمدند خدمت پیغمبر گفتند: یا رسول الله! مژده باد که ما ابوجهل را کشتیم! ابوجهل پایش افتاد، و افتاده و الآن در خون مى‏غلطد.

پیغمبر گفتند: شما ابوجهل را کشتید؟! گفتند: بله یا رسول الله! اینقدر پیغمبر اینها را دعا کردند! اینقدر دعا کردند! و گفتند: بروید سَلَب ابوجهل را بیاورید براى اینها؛ این ابوجهل فرعون این امّت بود، آزارهایى که مسلمانها از ابوجهل کشیدند در دوران رسالت من، بى‏سابقه است؛ چه اندازه اصحاب مرا شکنجه داد! چه اندازه آنها را روى ریگهاى داغ بیابان مکه بدن‏هاى آنها را کباب مى‏کرد! چه آتشهایى مى‏زد! ابوجهل در میان کفّار و مشرکین بى‏سابقه است.

وقتى که جنگ تمام شد، پیغمبر فرمودند: کیست که برود از ابوجهل خبر بیاورد، بگوید کشته‏اش کجاست؟ چه خبر است؟

عبدالله بن مسعود یکى از مسلمانهاست، حافظ قرآن است، یک آدم لاغرِ کوتاه قدّى هم هست، ضعیف هم هست.

جماعتى از اصحاب پیغمبر حرکت کردند براى اینکه ابوجهل را پیدا کنند و ببینند وضعش چطور است، آیا مرده، نمرده؟

                                           تکبر ابو‌جهل هنگام مرگ

توى این صحراى به این بزرگى که جنگ توسعه پیدا کرده و هر کس در یک کنارى افتاده، عبدالله بن مسعود چون مکى است ابوجهل را شناخت. دید که افتاده روى زمین، با اینکه دو تا پاهایش قلم شده با این حال شمشیرش دستش است و هى اینطرف آنطرف مى‏گرداند کسى نزدیکش نیاید.

ابن مسعود یک شمشیرى دستش بود  که کند بود، با شمشیر خودش رفت زد به ابوجهل دید کارگر نمى‏شود؛ با شمشیر خودش زد به مچ ابوجهل، شمشیر ابوجهل از دستش افتاد، شمشیر ابوجهل را برداشت، آمد روى سینه ابوجهل‏ نشست، گفت: اى لعنت خدا و رسول بر تو! دیدى کجا نشسته‏ام؟! اى مرد متکبّر! اى فرعون! چقدر پیغمبر را اذیت کردى!

گفت: بلند شو برو بچّه! تو کى هستى که مرا بکشى؟! اقلاً کسى که مى‏خواهد بیاید مرا بکشد مرد قوىِّ شجاعى باشد که نام من در تاریخ بماند که یک شجاعى او را کشت، تو کى هستى؟! بلند شو برو!

گفت: ابداً نمى‏روم، خودم سرت را مى‏خواهم ببرم.

گفت: تو مى‏خواهى سر مرا ببُرى؟

گفت: بله.

گفت: خُب پس از تو یک تقاضا دارم، سر مرا پیش محمّد نبَرى.

گفت: نمى‏شود سر تو را مى‏خواهم پیش محمّد ببَرم.

گفت: یک تقاضا دارم.

گفت: بگو.

گفت: وقتى سر مرا مى‏بُرى، از بالا نبُر که سر من کوچک به نظر بیاید، از این پائین بِبُر که سر من خیلى بزرگ به نظر بیاید و پیغمبر از این هیکلِ سر من وحشت کند! (ببینید نُکراى جاهلیت و استکبار را! جهنّم تشنه این افراد است).

ابن مسعود گفت: اى سگ خدا! اى سگ رسول خدا! من سر تو را مى‏بُرم از آن بالاترین نقطه گردن؛ زد سر این را برید به طوری که نصف کلّه‏اش توى بدنش بود! از آن بالا! سرش را برداشت خدمت پیغمبر برد.[43]

ابن مسعود آدم کوچک ضعیفِ لاغر، خداوند علىّ أعلى کشته شدن این مرد را به دست این قرار داده بود.

پیغمبر اینقدر خوشحال شدند افتادند به سجده شکر، گفتند: عجب خدایى داریم! من دعا کردم گفتم:

پروردگارا! من در میان این جمعیت کسى را جز على و حمزه و عُبیده ندارم و تمام لشکریان ما افرادى هستند معدود، و اینها عِدِّه ندارند، عُدّه ندارند، تجهیزات ندارند، به یک حمله کفّار قریش اینها همه از پاى درمى‏آیند؛ خدا مرا مدد کرد به سه هزار ملائکه به اضافه جبرائیل و اسرافیل و میکائیل. آنها امروز همه با شما کمک مى‏کردند.[44]

بعد از قضیه داستان ابوجهل کفّار شروع کردند به اذیت.

به اتّفاق تمام تواریخ شیعه و سنّى در این جنگ هفتاد نفر از کفّار کشته شدند و چهارده نفر از مسلمانها؛ (شش نفر از آنها اهل مکه بودند، هشت نفر از انصار مدینه). از کفّار هفتاد نفر کشته شدند مانند: عُتبه، شیبه، ولید، حنظله، (برادر معاویه پسر ابوسفیان) امیة بن خلف، حکیم بن حزام، تمام این رؤسا، ابوجهل که رئیس فتنه بود در این جنگ کشته شد.کفّار رو به هزیمت گذاشتند، مسلمانها به دنبال آنها هفتاد نفر اسیر گرفتند؛[45]

هفتاد نفر اسیر! اسرا را بستند و آوردند خدمت پیغمبر، حرکت دادند براى مدینه.

خیلى عجیب است سیصد و سیزده نفر، هفتاد نفر بکشند و هفتاد نفر اسیر بگیرند!

به اتّفاق تمام تواریخ شیعه و سنّى نوشته‏اند که: از این هفتاد نفر سى و شش نفر به دست امیرالمؤمنین کشته شد، بقیه به دست تمام لشکر![46] و امیرالمؤمنین هم در این جنگ زخم زیاد دیدند و ملائکه آسمانى هم دارند کمک مى‏کنند.

اسرا را آوردند به مدینه. پیغمبر دستور دادند جنازه‏هاى کفّار را یک‏یک برداشتند و انداختند توى چاهى بود در آنجا به نام قلیب بدر. بعد از اینکه همه را انداختند توى چاه، پیغمبر آمدند سر چاه این آیه را تلاوت کردند:

)قَدْ وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ مَا وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا[47] «رفتید شما به جهنّم، آنچه را که خدا به ما وعده داد دیدیم که درست درآمد، آنچه را که خدا به شما وعده داد دیدید درست درآمد؟!»

عمر گفت: یا رسول الله! شما با کى صحبت مى‏کنید؟! اینها که مرده‏اند، چیزى نمى‏فهمند!

پیغمبر فرمود: مى‏فهمند؛ فوالله ما أنت بأسمَع مِنهُم! از شماها گوششان بازتر است و شنواتر هستند.

اینها را تاریخ‏هاى سنّى‏ مى‏نویسند.[48]

                                        اسرای بدر

اسرا را آوردند به مدینه. یکى از اسرا عبّاس است عموى پیغمبر؛ گرفتندش و به طناب و زنجیر بستند، آورده‏اند او را به مدینه؛ (و مخارج یک  روز از لشکر به عهده عبّاس بود که با خود از مکه بیست اوقیه طلا آورده بود براى اینکه یکروز مخارج لشکر را بدهد) اسرا را در مکانى نزدیک خوابگاه پیغمبر قرار داده‏اند، عبّاس از شدّت آن ریسمانى که با آن او را بسته بودند ناله مى‏کرد؛ پیغمبر آن شب خواب نکردند!

گفتند: یا رسول الله! چرا نمى‏خوابى؟

گفتند: از صداى ناله عمویم عبّاس است.

رفتند ریسمان عبّاس را شل کردند، عبّاس خوابش برد، از ناله افتاد.

پیغمبر فرمودند: چرا صداى ناله عمویم نمى‏آید؟

گفتند: یا رسول الله! ریسمان او را شل کردیم.

گفتند: چرا شل کردید؟ اگر ریسمان او را شل مى‏کنید، باید ریسمان تمام اسرا را شل کنید! چرا ریسمان او را به تنهایى شل کردید؟! حالا که شل کردید ریسمان همه را بروید شل کنید.[49]

آمدند ریسمان همه را شل کردند. فردا شد، آیه از طرف پروردگار آمد که:

 «اینها اسرایى هستند دست شما که تمام فتنه و فساد زیر سر اینهاست؛ مى‏خواهید همه را گردن بزنید، مى‏خواهید فدیه بگیرید، پول خون بگیرید، آزادشان کنید.»[50]

پیغمبر رو کردند به مسلمانها: این اسیرها مال شما هستند، شما گرفتید، مى‏خواهید گردن بزنید، مى‏خواهید آزادشان کنید فدیه بگیرید.

گفتند: یا رسول الله! هر چه تو بفرمایى.

پیغمبر فرمود: اگر اینها را آزاد بکنید هفتاد نفر از شما مسلمانها در سال دیگر کشته خواهد شد. جنگى اتّفاق مى‏افتد به نام جنگ احد و هفتاد نفر کشته مى‏شوید و اگر شما اینها را الآن بکشید دیگر نه، آن جنگ اتّفاق نمى‏افتد و کشته هم نمى‏شوید؛ ولیکن اگر آنها را آزاد کنید فدیه مى‏گیرید، با این فدیه اسب مى‏خرید، شمشیر مى‏خرید، زره مى‏خرید، خُود مى‏خرید و تجهیزات جنگى براى خودتان تهیه مى‏کنید؛ و شما هم الآن مردمان بى‏بضاعت هستید.

گفتند: یا رسول الله! همین کار را مى‏کنیم، ما الآن از اینها فدیه مى‏گیریم و آزاد مى‏کنیم و با پول اینها براى خودمان تجهیزات جنگى قرار مى‏دهیم و تهیه مى‏کنیم، سال دیگر هم هفتاد نفر ما کشته بشود، مى‏رویم به بهشت؛ ما که آرزوى شهادت در جهاد داریم، ما که از کشته‏شدن نمى‏ترسیم.

پیغمبر فرمود: اختیار با شماست.[51]

بنا شد که فدیه بگیرند و آزاد کنند؛ یک یک فدیه مى‏گرفتند و آزاد مى‏کردند. آن کسانى که واقعاً هیچ پول نداشتند همینطور مجّانى آزاد مى‏کردند، آن افرادى که صنعت کتابت داشتند پیغمبر مى‏فرمود این را در مدینه نگه‏دارید دو تا از بچّه‏هاى انصار را تعلیم کتابت بدهد، خطّ یاد بدهد، بعد از اینکه دو نفر از این بچّه‏ها خطّ یاد گرفت آزاد بشود، و آن کسانى هم که پول داشتند فدیه مى‏گرفتند، به اختلاف مراتب مُکنتشان، به مراتب مختلفى از آنها فدیه مى‏گرفتند. [52]

نوبت رسید به عبّاس عموى پیغمبر؛ عبّاس گفت: اى محمّد! برادرزاده! من نمى‏خواستم توى این جنگ شرکت کنم، مرا آوردند، مرا به جبر آوردند و امثال اینها، حالا اجازه بده من برگردم و مرا آزاد کن.

پیغمبر گفتند: باید فدیه بدهى! (فدیه یعنى بایستى پول بدهى).

گفت که: تو مى‏دانى من که مرد فقیرى هستم، چیزى ندارم؛ (حالا بیست وقیه طلا با خودش آورده از مکه براى اینکه خرج یکروز لشکر را بدهد، مى‏گوید: چیزى که ندارم، فقیر هستم).

گفتند: نمى‏شود.

گفت: خُب این بیست وقیه‏اى که از من آوردند و لشکر تو غارت کردند آن را بعنوان فدیه بپذیر.

حضرت فرمودند: نه تو آن را بعنوان إعانه لشکر آوردى، او را بُرده‏اند؛ بایستى از مصارف شخصى خود بعنوان فدیه بدهى.

گفت: من چیزى ندارم، عائله سنگینى در مکه دارم، افرادى را باید غذا بدهم، خرجى بدهم، من مالى ندارم، تو که از حال من ای محمّد خبر دارى!

پیغمبر فرمودند: نمى‏شود باید فدیه بدهى.

خلاصه شروع کرد گریه و زارى؛ حضرت فرمودند: نمى‏شود باید فدیه بدهى. اصرار از آن طرف و پیغمبر هم هِى حیا مى‏کند؛ پیغمبر فرمودند: از آن پولهایى که پیش امّ الفضل گذاشتى فدیه بده.

(وقتى عبّاس مى‏خواست از مکه خارج بشود تمام پول‏هاى خود را برداشت، کیسه‏هاى زرش را داد به امّ الفضل، زنش. گفت: اگر من برگشتم از این جنگ، این کیسه‏ها را سریعاً باید به من تحویل بدهى و اگر مُردم این مقدارش براى خودت، بقیه‏اش بین این ورّاثِ من به این حساب باید قسمت بشود).

عبّاس یکمرتبه گفت: اى محمّد! کى به تو خبر داد؟! (موقع خروج از در منزل، خود است و زن است و خدا، کسى خبر نداشت).

پیغمبر فرمودند: خدا خبر داد؛ خدا خبر داد!

عبّاس صدا زد: أشهَدُ أن لا إلهَ إلّا الله وَ أشهَدُ أنَّک رَسُولُ الله! شهادت مى‏دهم، حالا مرا آزاد مى‏کنى؟

حضرت فرمودند: نه! خُب اسلامت قبول، فدیه را باید بدهى!

خلاصه عبّاس تا یک شاهى آخر فدیه را داد و آزاد شد.[53]

پولهاى زیادى گیر مسلمانها آمد. اینها رفتند اسب خریدند، شمشیر خریدند، زره خریدند، خُود خریدند، تجهیزات جنگى خود را کاملاً کامل و تامّ کردند که در سال بعد که جنگ احد اتفاق افتاد، توانستند در مقابل کفّار قریش مقاومت کنند والاّ همه از بین رفته بودند.

به تمام مسانید شیعه و سنّى مراجعه شده و همه مى‏گویند: فاتح این جنگ امیرالمؤمنین بود و اگر امیرالمؤمنین نبود جنگ باخته بود! چون از تمام هفتاد نفر سى و شش نفر فقط به شمشیر امیرالمؤمنین کشته شد، بقیه‏اش (سى و شش نفر تا هفتاد نفر چقدر دیگر مى‏ماند؟ سى و چهار نفر) قسمت شده به تمام مسلمانها! آن هم با کمک سه هزار تا ملائکه.[54]

                                           روضه امیرالمومنین علیه السلام

لذا امیرالمؤمنین همیشه در شب‏هاى هفدهم ماه رمضان تا آخر عمر بیدار بود و هیچ شب نخوابید؛[55] به شکرانه نعمتى که خدا به مسلمانها عنایت کرد و جان‏ پیغمبر در این جنگ به سلامت و به صحّت و به عافیت شد و نتیجه اعمال کفّار بر خودشان برگشت و آن نیّاتى که داشتند درباره پیغمبر و مسلمین انجام نگرفت.

در همین ماه مبارک رمضان سنه چهل هجرى که امیرالمؤمنین ضربت خوردند، در صبح روز هفدهم بود حضرت امام حسن علیه السّلام آمد خدمت امیرالمؤمنین گفت: یا امیرالمؤمنین! چهره شما را متغیر مى‏بینم!

حضرت فرمودند: قضاى خدا نزدیک است برسد.

حضرت امام حسن عرض کردند: پدرجان قضاى خدا چیست؟!

حضرت فرمودند: دیشب شب بدر بود (شب هفدهم ماه رمضان جنگ بدر بود) و من به شکرانه اینکه پروردگار این فتح و پیروزى را نصیب مسلمانها کرد و جان پیغمبرش را به سلامت برد، من شب تا به صبح نخوابیدم و به عبادت مشغول بودم. در بین الطّلوعین که نشسته بودم، روى زانوهاى خود یک پینگى و چرت فى الجمله مرا فرا گرفت. پیغمبر، جدّت را دیدم؛ گفتم:

یا رسول الله! مَا لَقِیتُ مِن امَّتِک مِنَ الأَوَدِ وَ اللَّدَد! «چقدر من از دست این امّت تو آزار و شکنجه و مصیبت دیدم!»

پیغمبر فرمود: یا عَلى! ادعُ عَلَیهِم چرا نفرینشان نمى‏کنى؟

من دعا کردم: خدایا به زودى ملاقات خوبان را نصیب من کن و به عوض من براى آنها بدان را بر آنها مسلّط کن.

جدّت گفت: اى على دعایت مستجاب شده سه شب دیگر مهمان ما هستى.

این را إبن اثیر جزَرى که یک فردى است سنّى مذهب در «اُسْدُ الغابة» نوشته؛ و نوشته از چیزهایى که جاى شک و تردید نیست اخبار غیبى علىّ ‏بن ‏أبی‌طالب است؛ هیچ جاى شک و تردید نیست![56]

آن وقت یکى از اخبارات غیبى آن حضرت را همین قضیه نقل مى‏کند و مى‏گوید: از اخبارات غیبى آن حضرت این است که: وقتى مى‏خواست برود براى نماز، مرغابى‏ها صیحه زدند و با منقار دامن على را گرفتند، خواستند آنها را جدا کنند، حضرت فرمود: ولشان کنید! دَعُوهُنَّ فَإنَّهُنَّ صَوائِحٌ تَتبَعُهَا نَوائِحٌ! اینها به حال خود یک آثار غم و حزنى درِشان پیدا شده که صیحه مى‏زنند ولى دنبال این، گریه کنندگانى هستند؛ این هم از اخبار غیبى على است.

بعد مى‏گوید: این را شما تعجّب نکنید! وقتى علىّ بن أبیطالب از دنیا رفت، در هر جایى از بیت المقدس که سنگى را از زمین برداشتند خون تازه بود و مردم تعجّب مى‏کردند که چرا خون تازه زیر سنگ‏ها پیدا شده تا اینکه خبر ضربت امیرالمؤمنین از کوفه به شام رسید، فهمیدند که این خون تازه خون ولایت است؛[57] چون امام قلب عالم امکان است، اگر آزارى و گزندى به او برسد تمام موجودات عالَم محزون مى‏شوند.

)وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ[58] ( إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ[59]

نَسئَلُک اللهُمَّ و نَدعُوک و نُقسِمُ عَلَیک بمُحَمّدٍ و عَلىٍّ و فَاطِمة و الحَسَنِ و الحُسَین والتِّسعَة الطَّیبَة الطَّاهِرَة مِن ذُرِیة الحُسَین و بِاسمِک العَظِیم الأعظَم الأعَزِّ الأجَلِّ الأکرَم یا الله…

خدایا ما را بیامرز!

از همه گناهان ما بگذر!

تا از ما راضى نشوى ما را از دنیا مبر!

ما را از شیعیان حقیقى امیرالمؤمنین علیه السّلام قرار بده!

ما را از یاران و نصرت کنندگان دین مبینت قرار بده!

در این حضائض و فتن آخر الزّمان آنى ما را به خود وامگذار!

دلهاى ما را به نور یقین منوّر کن!

سینه‏هاى ما را به نور اسلام بگشا!

در هر خیرى که محمّد و آل محمّد را داخل کردى، ما را داخل کن!

و از هر سوئى که آنها را مصون داشتى ما را مصون بدار!

حوائج شرعیه ما را برآور!

مرضاى ما شفا عنایت بفرما!

موتاى ما بیامرز!

ذوى‏الحقوق از ما راضى بفرما!

دست ولاى ما از دامان اهل بیت کوتاه مکن!

روز قیامت از شفاعتشان بى‏نصیب مفرما!

فرج امام زمان ما را نزدیک بگردان!

وَ عَجِّلِ اللهُمَّ فِى فَرَجِ مولانا صَاحِبَ الزَّمَان

 

 



[1]. سوره البقرة (2) آيه 45.

[2]. سوره الحجّ (22) آيه 73.

[3]. سوره الفاطر (35) آيه 15.

[4]. كه خواهرزاده حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام است؛ مادر اسماعيل بن أرقط امّ سلمه است كه خواهر حضرت صادق عليه السّلام است.

[5] الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏3، ص 478.

[6]. الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏3، ص 479.

.[7] رجوع شود به انوارالملكوت، ج‏1، ص 219

[8]. بدر اسم چاهى است تقريباً در سى فرسخى مدينه و اراضى و نواحى آنجا را به همين مناسبت بدر مي‌گويند. سبب شروع جنگ بدر بدین شکل بود که مسلمین شنيده بودند قافله قريش كه از شام بر ميگشت، نزديك مدينه است و قصد داشتند به قافله شبيخون زده و اموال آن را به غنيمت بگيرند(چون مشرکینِ قریش در مکه اموال مسلمین را مصادره کرده بودند و آنها را از مسکن خود اخراج کرده بودند). در آن قافله حدود 30 نفر يا 40 نفر وجود داشتند كه ميان آنها أبو سفيان، مخرمه بن نوفل و عمرو عاص بودند. چون أبو سفيان اين خبر را شنيد، قاصدى به مكّه فرستاد و قضايا را براى آنها شرح داد. آنها هم به سرعت خود را آماده كرده، براى نجات قافله به طرف مدينه حركت كردند.

( السيرةالنبوية، ج‏1، ص 606)

[9]. تاريخ يعقوبى ج ،2 ص 45

[10].الإرشاد، المفيد ،ج‏1، ص 73.

 از على رضی الله عنه روايت است كه مى‏فرمود در جنگ بدر هيچ كس از ما اسب نداشت مگر مقداد كه بر اسبى ابلق سوار بود و شب بدر همه خوابیده بودند به جز پيامبر صلی الله علیه وآله كه زير درختى تا صبح نماز مى‏گزارد و مى‏گريست.

و هم از على علیه السلام  روايت است كه مى‏گفت روز بدر چون مقدارى جنگ كردم شتابان برگشتم تا ببينم پيامبر صلی الله علیه و سلم  در چه حال است و چه مى‏كند ديدم آن حضرت در سجده است و مى‏گويد يا حىّ يا قيوم و چيز ديگرى بر آن نمى‏افزود، به صحنه برگشتم و دوباره بازگشتم، ديدم همچنان در سجده است و همان ذكر را مى‏گويد باز هم به صحنه برگشتم دفعه بعد هم كه آمدم همچنان در سجده بود و همان ذكر را تكرار مى‏فرمود و آن قدر ادامه داد تا فتح نصيب گرديد. (دلائل‏النبوة،ج‏3،ص 49).

[11]. المغازي، الواقدي ج‏1، ص53.

[12] الكامل ج‏2 ص 118

[13]. ابو سفیان در جنگ بدر حضور نداشته و کاروان تجاریش را به ساحل دریابرده بود(المغازى، ج‏1،ص44؛ تاريخ ‏الإسلام، ج‏2،ص 138؛  تاريخ‏الطبري،ج‏2،ص:483)

[14] تاريخ‏الطبري،ج‏2،ص 343؛ الكامل،ج‏2،ص:70؛ رجوع شود به نور ملكوت قرآن، ج‏4، ص 335 الی342

[15].أنساب‏الأشراف،ج‏1،ص:125

[16]. این قضیه راجع به امیه بن خلف است که عازم برای نبرد نشد و ابو جهل و عقبة بن ابی معیط برایش عود دود کردند و....البته عتبه و شیبه هم از کسانی بودند که قصد حرکت برای جنگ نداشتند(الكامل ج‏2 ص117 ؛ المغازى،ج‏1،ص35 . محقق)

[17]  .البدايةوالنهاية، ج‏3 ص 260.

[18] . البدايةوالنهاية،ج‏3،ص:136

[19] . المغازى،ج‏1،ص 35 با قدری اختلاف.

[20]  .این خواب را جهیم بن الصلت دیده بود (الكامل،ج‏2،ص 121و دیگر مصادر) اما جریان رؤیای عاتکه بدین شرح است:

عاتكه دختر عبد المطلب كه عمه پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم است همراه برادر خود عباس ساكن مكه بود، پيش از جنگ بدر و اندكى قبل از ورود ضمضم به مكه خوابى ديد كه ترسيد و کسی را دنبال برادر خود عباس فرستاد و عباس همان شبانه پيش او آمد، عاتكه گفت امشب خوابى ديده‏ام كه سخت از آن ترسيدم و بر قوم تو مى‏ترسم كه نابود شوند، عباس گفت چه خوابى ديده‏اى؟ گفت برايت نمى‏گويم مگر اينكه تعهد كنى كه براى كسى نگوئى، زيرا اگر آن را بشنوند ما را آزار خواهند داد وحرفهایی كه خوش نداريم به ما میگویند، عباس چنين تعهدى كرد و عاتكه چنين گفت:

خواب ديدم كه سوارى همچنان كه بر مركب خود سوار است از بالاى مكه مى‏آيد و بفرياد بلند مى‏گويد اى اهل غدر و اى گروه بدكار پس از دو يا سه شب ديگر از مكه بيرون خواهيد رفت، همچنان فرياد ميزد تا سواره وارد مسجد شد و سه مرتبه فرياد كشيد آنچنان كه زن و مرد و بچه‏ها همه گرد او جمع شدند و مردم سخت به وحشت افتاده بودند، آنگاه بر فراز كعبه نمودار شد و همچنان كه بر مركب خود سوار بود سه مرتبه بانگ برداشت و همان جمله را تكرار نمود، و سپس بر روى كوه ابو قبيس نمودار گرديد و همچنان گفت چنانكه صدايش در همه دره مكه شنيده شد، در اين هنگام متوجه قطعه سنگى بزرگ شد و آن را از بيخ برآورد و سوى اهل مكه انداخت.سنگ با صدايى وحشتناك فرود آمد و چون به پايين كوه رسيد متلاشى گرديد و من هيچ خانه و حجره‏اى در مكه نديدم مگر اينكه قطعه‏اى از سنگ واردآن شد و به اين جهت است كه بر قوم تو سخت ترسيدم. (البدايةوالنهاية،ج‏3،ص:257؛ أنساب‏الأشراف،ج‏4،ص:19 ؛ دلائل‏النبوة ،ج‏3،ص103) (محقق)

[21]. المغازى،ج‏1،ص 41

[22]. المغازى،ج‏1،ص 24الی 26.تاريخ‏الإسلام، ج‏2،ص 79 الی 82

.[23] ظاهرا این کلام امیر المومنین علیه السلام است. نهج البلاغة خطبه 27 عبده: فَوَ اللَهِ مَا غُزِىَ قَوْمٌ فِى عُقْرِ دَارِهِمْ إلَّا ذَلُّوا. ‏.به خدا سوگند اگر قومی در خانه خود بنشینند تا دشمن را در خانه خود ملاقات کنند به ذلت  خواهد نشست.

[24]  .البدايةوالنهاية،ج‏3،ص 263و264 با قدری اختلاف

.[25] انصار حدود 240 نفر و باقی از مهاجرین بودند. البدايةوالنهاية، ج‏3، ص269

[26] . البدايةوالنهاية،ج‏3،ص:267

[27]. البدايةوالنهاية، ج‏3، ص269

[28].البدايةوالنهاية،ج‏3،ص:265

[29].  المغازى،ج‏1،ص 62؛ البدايةوالنهاية،ج‏3،ص:269

[30]. تاريخ دمشق، ابن عساكر ،ج‏42،ص:337؛  ينابيع المودة، القندوزي ،ج‏1،ص 366 به نقل از مسند احمد؛ شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏9، ص  172 به نقل از کتاب فضایل احمد (در نسخ مسند یافت نشد)  رجوع شود به امام شناسى، ج‏4، ص  56و نیزص 52 از همین کتاب.

[31]. مناقب آل ابی طالب ج2 ص 242 ؛المغازى،ج‏1،ص 57

[32] .خواننده‌ها و نوازنده‌ها از جحفه بر گشته بودند .  المغازى،ج‏1،ص: 43و 202

[33]  .المغازى،ج‏1،ص 24 با قدری اختلاف

[34] .رجوع شود به تعلیقه2، ص 255

[35].دلائل‏النبوة،ج‏3،ص:33 ؛  المغازى،ج‏1،ص:71

[36].  المغازى،ج‏1،ص:49

[37].  دلائل‏النبوة، ج‏3، ص 49 و 50

[38]. تفسير القمي، ج‏1، ص  264 و 265 ؛  المغازى،ج‏1، ص 68 الی 70

[39] . المغازى،ج‏1،ص 69

[40].  المغازى،ج‏1،ص 145

[41]. شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏13، ص: 283

. [42] این مطلب یافت نشد

[43]  دلائل‏النبوة، ج‏3،ص 83 الی 87  با قدری اختلاف.

[44] .سبل‏الهدى، ج‏4، ص 38

[45].  الطبقات‏الكبرى، ج‏2، ص 12

[46]. كشف الغمة في معرفة الأئمة (ط - القديمة)، ج‏1، ص: 184؛ الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج‏1، ص: 70 ، شیخ مفید نام تمام سی و پنج نفری  كه امير المؤمنين علیه السلام به تنهائى آنان را كشته از قول روات عامه و خاصه  بى‏آنكه در اين باره اختلافى داشته باشند نقل كرده‏است، و در کشف الغمه تعداد مقتولین را  36 نفر  ذکر کرده (محقق)

[47]. سوره الأعراف (7) آيه 44.

[48]. مسند احمد ج 2 ص 26 ؛ صحیح بخاری ج 5 ص 8                    

[49]  الطبقات‏الكبرى،ج‏4،ص:9 و 10؛ دلائل‏النبوة، ج‏3، ص 141

[50]. الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج‏2، ص  23.

[51]. الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج‏2، ص  23.

[52]. البدايةوالنهاية، ج‏3، ص 328

[53]. الطبقات‏الكبرى، ج‏4، ص  10و 11

[54]. رجوع شود به ص 274 از همین کتاب.

[55] . در  مقاتل الطالبيين ، ص 53 و شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏6، ص  121 اشعار به این مطلب دارد

[56]. أسدالغابة،ج‏3،ص،613   الی  618 ؛  مقاتل الطالبيين ، ص 53 ؛ تاريخ‏الإسلام، ج‏3، ص 649

[57]. أسدالغابة، ج‏3،ص:613   الی  618 البته اشاره ای به بودن خون زیر سنگها نشده، این مطلب در این مصاد ر ذکر شده: «خصائص الكبرى» للسیوطی ج 2 ص 190؛ «مستدرك‏الحاكم» ج 3، ص 113، ص 144؛  دلائل‏النبوة،ج‏6، ص 441.

[58]. سوره الشّعراء (26) آيه 227.

[59]. سوره البقرة (2) آيه 156.

                                         

چاپ ارسال به دوستان
 
نظرسنجی
نام:    
پست الکترونیک:    
تاریخ    
موضوع:    
متن:    

کد یا نوشته ای را که در این عکس می بینید دقیقا وارد کنید

اگر در دیدن این کد مشکل دارید با مدیر سایت تماس بگیرید 
نمایش کد جدید

 
 

کلیه حقوق در انحصار پرتال متقین میباشد. استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است

© 2008 All rights Reserved. www.Motaghin.com


Links | Login | SiteMap | ContactUs | Home
عربی فارسی انگلیسی