جلسه اوّل مباني سير و سلوك إلي الله سال : 1407 هجري قمري به بيان حضرت علامه آيه الله حاج سيّد محمّد حسين حسيني طهراني قدّس الله نفسه الزكيّه
أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ بسم الله الرحمن الرحيم وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِينَ
منظور و مقصود از خلقت انسان مقام عبوديّت است، كه انسان خودش را عبد مطلق پروردگار بداند و در صراط عبوديّت مطلق حركت كند و بالنّتيجه آنچه را كه در عالم وجود، از وجود و استقلال و حيات، علم و قدرت به نحو استقلال است، همه را تسليم خدا كند و اعتراف و اقرار كند كه مال خداست و آنچه فقر و ضعف و جهل و نيستي است، از ناحيه خود اوست؛ و انسان عبد مطلق پروردگار است، هم در مقام اصل وجود و هم در مقام عمل و تكليف، و اين مقام انسان كامل و بزرگترين درجهاي است كه خداوند عليّ أعلي به انسان عنايت ميكند. افرادي كه اينها در دنيا زندگي ميكنند و داراي مذهب و شريعتي هم هستند مثل افراد معمولي، اينها بايستي حركت كنند و به اين مقام برسند؛ انبياء آمدهاند ما را به اين مقام دعوت ميكنند، پيغمبر، ما را به اين مقام دعوت ميكند، قرآن به اين مقام دعوت ميكند؛ و اگر ما عمل به قرآن كنيم و به سنّت رسول خدا و ائمّه، و درست عمل كنيم، چيزي از خود كم نكنيم، زياد نكنيم، در همان صراط عبوديّت حركت كنيم، به اين مقام خواهيم رسيد. و علّت اينكه ديده ميشود بعضيها ممكن است كه عمرشان شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال بشود به اين مقام هم نرسند، براي اينكه عمل نميكنند. از قرآن و اخبار و اينها اطّلاعاتي پيدا ميكنند و اين علومشان را صرف در بدست آوردن امور دنيوي، حالا، مال باشد، جاه باشد، قدرت باشد، حبّ رياست و امثال اينها باشد؛ آن علم قرآن و تفسير و حديث و حكمت و علوم شريعت را اينها فداي بدست آوردن حطام دنيا كردند و حطام دنيا هم به اين صورت براي انسان جلوه ميكند. و اين خيلي خيلي بهره كمي است كه انسان از آن سرمايههاي سرشار بخواهد اين نتيجه بس كوچك را بردارد. در قرآن داريم:( فَأَعْرِضْ عَن مَّن تَوَلَّى عَن ذِكْرِنَا وَلَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا *ذَلِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ) اين در سوره والنّجم است. اي پيغمبر! اعراض كن آن كساني را كه، از آن كساني كه از ذكر ما و از ياد ما اعراض كردند و غير از حيات پست و زندگي پست، زندگي شَهَوي و زندگي احساساتي و عاطفي، هيچ اينها قدمي بالاتر بر نميدارند و غير از حيات پست اينها به زندگي و حياتي قائل نيستند و اراده نميكنند و دنبال نميكنند. ( ذَلِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ) محل بلوغ اينها از نقطه نظر دانش به اينجا رسيده، فقط از آن علمشان بهره برداري از حيات دنيا بكنند؛ از اينها اعراض كن! اينها به درد تو نميخورند؛ آن حيات علياست، حيات عليا يعني حيات بالا. حيات دنيا را كه دنيا ميگويند يعني پست، حيات عليا يعني حيات عالي، آن حيات علم است، حيات تقوي است، حيات عبوديّت است، حيات صدق است، حيات ورع است، حيات ايثار و از خود گذشتگي است، حيات وجدان و عاطفه است، حيات عبوديّت و مشي در صراط حضرت احدّيت است، حيات درهم كوبيدن خواستههاي نفس امّاره است؛ آن حيات، حيات علياست. پس ما بايد در اين ممشي حركت بكنيم تا اينكه به دين برسيم و به شريعت برسيم و به حقيقت دين آشنا بشويم، و منظور و مقصود از آمدن پيغمبران و كتب آسماني، منظورش در ما پياده بشود، عمل بشود، خواست خدا براي ايجاد ما تكويناً و تشريعاً به وقوع بپيوندد و ما در صراط رشد و تعالي حركت كنيم نه در صراط ضلّ، ضلال و غيّ و جهالت و خواستههاي نفس امّاره؛ و اگر عمل كنيم غير از آنچه در كتاب خدا و سنّت پيغمبر و ائمّه است هيچ نيست، آنچه هست در اينهاست. و اگر كسي به اندازه سر سوزني از اين ممشي تخطّي كند، اشتباه كرده. ما معتقديم كه عاليترين مربّي و معلّم بشريّت حضرت رسول و أميرالمؤمنين و اولاد او هستند، معتقديم، و اگر از اين مطالبي كه به ما رسيده از قرآن و فرمايشات آنها را كه به عنوان سنّت و منهاج براي خودمان اتّخاذ كرديم، بهتر بود، دنبال او ميرفتيم، ولي بهتر نيست و تحقيقاً راهي كه اينها رفتند عاليترين، پرنورترين، بيخطرترين و راه مستقيم است به سوي مقصد و راتقيستقيم هم يكي است. بين دو نقطه بيش از يك خط مستقيم نميتوان كشيد. ) اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ * صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ ) يا اينكه (وَإِذاً لَّآتَيْنَاهُم مِّن لَّدُنَّـا أَجْراً عَظِيمًا * وَلَهَدَيْنَاهُمْ صِرَاطًا مُّسْتَقِيمًا ) در سوره ديگر هست. اين را بايد حركت كنيم برسيم. اوّل چيزي كه در اين راه لازم است بعد از تنبّه و يقظه و بيداري، كه ما به خود بيائيم و ببينيم آخر ما كي هستيم؟! چي هستيم؟! ما يك انسانيم، بـله، صبح از خواب بلند ميشويم، زحمت، فعّاليّت تا شب، ميخوابيم دو مرتبه فردا تكرار و پسفردا تكرار، روزها ميگذارد و هر كس از افراد بني آدم خود را به كاري مشغول ميكند و متوجّه نيست كه اين كارها را براي چي ميكند، براي چي آمده، چه هدفي دارد و مقصودش چيه؟ و اين چرا امروزش گذشت؟ اين امروز يك سرمايه عمري بود كه خدا به او عنايت كرد، چرا گذشت؟ و در مقابل اين روز رفتن، چي بدست آورد؟ اگر چيزي بدست آورده باشد، خوشا به سعادتش! چون يك روز عمرش گذشت و در مقابلش يك چيزي كسب كرد. و اگر نه، چيزي به دست نياورد اين مغبون است؛ رسول خدا فرمود: مَغْبُونٌ مَنْ اسْتَوَي يَومَاه. «كسي كه دو روزش با همديگر مساوي باشد مغبون است.» چون يك روز عمر گذشت و اين يك روز عمر، براي اين يك روز عمر چه دستگاههائي كار كرد، تا اينكه انسان يك روز عمر كند، غير از خدا كسي نميداند.
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري همـه از بـهر تو سـرگشـته و فرمانـبـردار شـرط انـصـاف نباشد كه تـو فرمان نبري
تمام اين عالم يعني يك روز حياتي كه ما داريم، اين بستگي دارد به حركت شمس و حركت قمر، كهكشانها؛ بيائيد ذرّات تمام درختهاي عالم، تمام حيوانات عالم، تمام موجودات عالم، تمام اينها، به همديگر مرتبط و يك وجود واحد را تشكيل ميدهند و تمام اينها در اين حيات امروز انسان مؤثّرند؛ به طوري كه اگر در سلسله علل و معلولات اين يك روز حيات گرفته بشود، همه آنها بهم ميخورند. پس اينها همه براي اين است كه ما يك روز عمر كنيم و يك روز جلو برويم و يك روز پردههاي غفلت از چشممان برداشته بشود، حجاب برداشته بشود، به خالق خودمان، به مسير خودمان، به هدف خودمان، به مبدأ خودمان و به معاد خودمان آشنا بشويم؛ اگر اينطور باشد، آرام، ساكت، صامت، خوش دل، پربهره، پرنور، با نشاطِ كامل مثل آدمي كه در روز امتحان قبول است و سرافراز و شاگرد اوّل هم شده و ورقهاش را دست ميگيرد و اين ميآيد و از هيچ جا هم باك ندارد؛ قبول است ديگر، قبول است؛ و امّا خداي ناكرده اگر به غفلت بگذرد و شب امتحان برسد و كار يك سال را انسان بخواهد يك شبه انجام بدهد و فردا به اين التماس كند و به آن شاگرد، آقا به من برسانيد و فلان ـ نميدانمـ ما را فراموش نكنيد، ما در امتحان؛ اينها همه موجب شكستگي و شرمندگي است. ما در اين راه بايد اوّل حركت كنيم و بدانيم كه راه، خداست؛ ما مسافريم؛ مقصد داريم؛ مسافر بودن ما نفس ماست؛ مقصد خداست؛ راهي را كه حركت ميكنيم راه بيابان نيست، يا بالاي كوه برويم؛ عبور از صفات نفس است؛ يعني اين صفات را بايد تغيير بدهيم، صفات منفي تبديل به مثبت بشود، صفات سيّئه تبديل به حسنه بشود، حجابها از بين برود، روز به روز نور و ادراك بيشتر بشود، از تقيّد و تحديد و اين محدوديّت عالم مادّه و تعلّقات، خودمان را به عالم مجرّدات و عالم نور ببنديم و به آنجا نزديك بشويم؛ اين عبارت است از حركت در نفس است. مقصدمان هم خداست. مسافر زاد ميخواهد، راحله ميخواهد؛ زادمان توّكل بر خدا و راحلهمان استعانت بر پروردگار و عمل به قرآن و سنّت پيغمبر و منهاج ائمّه عليهم السّلام اينها همه زادِ راه هستند؛ بايد بگيريم و (مسافرت) حركت كنيم و برسيم به مقصد. و اين راهِ رفتني است. اين راهي است كه رفتهاند. و انسان هم نبايد بگويد من چنين و من چنان و من قابليّت ندارم و اينها همهاش حرف است؛ همين قابليّتي كه انسان آورده مگر از خانه پدرش آورده، اينها همهاش دست پروردگار بوده، عنايت بوده، داده و او هم ميدهد، خدا كه با ما دشمني ندارد، خدا كه با ما سابقه سوء ندارد، از رحمت، ما را به وجود آورده است و ما هم به سوي رحمت خدا ميرويم، حركت به سوي رحمت خدا ميكنيم؛ آنوقت خدا ما را خلق كرده باشد روي اين سلسله طويله، مسافتها، از نطفه و حالات مختلف جنين و بعد دنيا و اينها، و بعد اين انسان در يك امور مثلاً خيلي جزئي مهمل بگذارد و اعتناء نكند و بگويد من با تو ميخواهم ريشخندي كنم، من ميخواهم با تو دهان كجي كنم اي انسان! (خدا كه) استغفر اللـه؛ اگر انسان به يك انسان بخواهد اين كار را بكند، انسان او را تعييب ميكند. پس خدا خير محض است و رحمت محض، و ما را هم براي خير و رحمت محض دعوت كرده. هر جا ما ببينيم كه نظرمان خلاف اين باشد، اين مال خدا نيست؛ او را در خودمان بايد بجوئيم و او را درست كنيم كه نظر ما اشتباه است و إلاّ خداوند خير محض است. إن شاء اللـه به خواست خدا كه حركت ميكنيم، ميرسيم، آنوقت ديده ميشود كه آنچه را كه فرمودهاند، اي عجب درست درآمد! اينكه ميگفتند بهشت اينطور است و حورالعين اينطور است و (جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ )، اينطورست، اي! اي! عجب! درست در آمد! كما اينكه در قرآن مجيد داريم، كه بهشتيها به جهنّميها ميگويند: (قَدْ وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا فَهَلْ وَجَدتُّم مَّا وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا ). ما آنچه را كه خدا به ما وعده داد از بهشت و رضوان و فضاهاي واسعه و(وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَى سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ ) آن غلّ ـ غلّ همين كثافاتي را ميگويند مثل مثلاً شكر را كه ميخواهند آب كنند و مثلاً شيريني درست كنند، اين مثلاً رويش اوّل يك كثافاتي ميگيرد ـ و بعد مثلاً بايد يك مادّهاي بزنند به آنها، مثل آن مادّهاي كه ميزنند و تمام كثافات را ميگيرد، پاك و صاف و طيّب و طاهر ميكند، قلوب مؤمنين را خدا اينطوري از هر غلّ و تاريكي و كدورت (اين) بيرون بياورد. بعد كمكم به جائي ميرسد كه انسان به همه اهل عالم به نظر محبّت و عطوفت نگاه ميكند ها، حتّي به كفّار، حتّي به اشقياء و براي آنها دلسوزي ميكند، براي كفّارها دلسوزي ميكند، اي اي خدايا بيا اين را هدايت كن! كافر است امّا هدايتش كن؛ زحمت ميكشد آنها را هدايت كند، زحمت ميكشد آنها را مسلمان كند. پيغمبر جنگ ميكرد، كشته ميشد[ند]، كشته ميداد، براي اينكه آنها مسلمان بشوند، راه خودشان را بگيرند، بروند؛ و اگر آنها مسلمان شدند به پيغمبر، اينها براي هدايت اتّصال و يگانگي نفس انسان است با او. يك نظر رحمت واسعهاي انسان پيدا ميكند به همه خلق و براي همه خلق خير خواه است هر كدام را به حسب درجه و مرتبه خود و همه را دوست دارد كه خوب اينها همه راه مستقيم و صراط انسانيّت و اسلام را طيّ كنند و همه به خدا برسند و همه از مقصد صحيح و ممشاي صحيح قدم بردارند و هيچ غلّي، حسدي، كبري، دغدغهاي، غشّي در نفس نيست؛ هيچ نگراني ديگر در آن نفس نيست. ما كه در، بيمارستان خوابيده بوديم، بعضي روزها براي ما نهار ميآوردند ـ وقتي كه اجازه داده بودند كه ما بنشينيم و عرض ميشود غذا بخوريم تا يك هفته كه اصلاً ممنوع بود بعد كه ـ و از اين دستمال كاغذيها هم آنجا بود، خوب يك دستمال، ما يك مقداريش را پاره ميكرديم ميانداختيم جلوي خودمان اين سفرهمان بود، اين بندهزاده هم آنجا بودند و آن غذاها را ميگذاشتيم و يك لقمه ميخورديم و تا موقع غذا ميشد من ميگفتم آسيّد محسن اين سفره را بياور! اين سفره را به جان شما آن رئيس جمهور آمريكا هم ندارد. اين سفرهاي كه ما پاره ميكنيم، [دستمال كاغذي] اينجا مياندازيم براي خودمان اين مقدار، و اين غذا را ميگذاريم توي آن و شماها هم نشستهايد اينجا و با اين كمال صفا و با اين وفا و با اين خوشي و با اين دلشادي و با اين بيغمّ و غصّگي، قسم به خدا رئيس جمهورهاي دنيا ندارند، ندارندها! يعني آنها نميتوانند يك سفره بياندازند و بيفكر باشند. پس اگر انسان عاقل است ها، دنيا هم ميخواهد داشته باشد، راه آنها غلط است؛ چون آنها هم به واسطه رفتن به سوي دنيا، به عذاب دارند ميروند، به جهنّم دارند ميروند، آنها به ناراحتي دارند ميروند؛ انسان هر راهي طيّ ميخواهد بكند براي آسايش خيال است. وقتي ميبيند آن خيال را دارد بهم ميزند، شب با ناراحتي ميخوابد، صبح با ناراحتي بلند ميشود، هزار تا نقشه تزويرانه ميكشد براي اينكه طرف را بكوبد؛ اين چه زندگيست؟! اين چه دنيايي است؟! حالا بفرمائيد قصر هم از طلا بردند به آسمان! اگر انسان يك كاسه چوبين داشته باشد كه در او آب سرد گوارا بخورد بهتر است يا يك كاسه زرّين داشته باشد و در آن خون قي كند؟ مگر اين رئيس جمهورها، اين سلاطينهائي كه خون قي ميكنند و ميميرند و اينها، در كاسه زرّين خون قي نميكنند؟ حالا آن بيچاره بدبختي كه در روستا دارد زندگي ميكند و مؤمن است و مسلمان است و يك كاسه چوبين دارد با زن و بچّهاش دارد ميخورد و آب سرد گوارا ميخورد و ميگويد الحمدلله، اين بهتر است يا آن؟ پس به خدا قسم اين دنيا پرستها همه اشتباه كردند همه؛
اهل دنيا از كهين و از مهين لعنةُ اللَه عليـهم أجمعـين
يعني دور باش. دور باش خدا بر اينها زده شده و اينها در اين حيات دنيا گرفتارند، آن لعنت كه برداشته بشود اينها بايد به واسطه مجاهده خودشان از نفس خودشان بردارند، با توفيقات پروردگار اينها همه حركت ميكنند و ميآيند به اين راه، چه ميگويند؟( الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ * الَّذِي أَحَلَّنَا دَارَ الْمُقَامَةِ مِن فَضْلِهِ لَا يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَلَا يَمَسُّنَا فِيهَا لُغُوبٌ )حمد اختصاص به آن خدائي دارد كه ما را در اين، در اين دار مُقامَه، در اين جاي درنگ، در اين مقام مكين و مقام امين آورد از فضل خودش و در اينجا جا داد، اينجا كجاست؟ نه گرفتاريست، نه زحمت است، نه دغدغه است، نه ناراحتي فكر است، اينجا عالم امن است، اينجا عالم امان است، اينجا عالم سلام است، اينجا از اسماء حسناي پروردگار، اسم سلام واقع است، السّلام است. (فَضْلِهِ لَا يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَلَا يَمَسُّنَا فِيهَا لُغُوبٌ). هيچي اينجا از آن گرفتاريها نيست. و اين مقام انسان است كه برود و آن مقام را درك كند و اين مال آن كسانيست كه در دنيا اين راه را طيّ كنند. اگر انسان در دنيا بخوابد و بگويد من در آخرت ميرسم به مقامات و فلان، اينها همهاش اشتباه است. دنيا عالم كار است، مثل مثلاً فرض كنيد دانشكده پزشكي، محصّل كه ميرود توي دانشكده آنجا بايد كار بكند. من ديپلمم را ميگيرم بعد ميروم آنوقت، اين غلط است، اينجا بايد كار كند، اگر كار كرد، ديپلم هم به او ندهند، او داراي علم و سرمايه هم هست، هر كجاي دنيا كه برود اين داراي سرمايه علمي هست. اگر كار نكرد هزار تا ديپلم هم كاغذ پاره است، بايد بزند توي دكّان پايش بستني بزند بفروشد، به درد نميخورد؛ اين است مطلب. دنيا محلّ عمل است، خدا ما را آورده براي اينكه بيدار باشيم، بينا باشيم، حركت به سوي پروردگار خُوب بكنيم و تمام آن مقاماتي كه در قرآن مجيد دستور داده، عنايت شده و بيان شده، اينها مال آن كسانيست كه در دنيا كار بكنند. الْيَوم عَمَلٌ وَ لَاحِسَاب وَ غَدًا حِسَابٌ وَ لَاعَمَل. «امروز، روز عمل است، حسابي نيست؛ فردا روز امتحان است و حساب است و روز عمل نيست.»خوب! حالا ميخواهيم به سوي خدا حركت كنيم، بعد از اينكه خدا به ما تنبّه داد، فكر داد، چشمانمان را باز كرديم، ديديم اي عجيب! خورشيد طلوع كرده و قافله هم رفتند و ما ماندهايم؛ شب گرفتيم تا صبح خوابيديم و اي؟! قافله با ما بود؟ خوب، رفتند، رفتند و شايد هم الآن، [بله!] رسيده باشند؛ اي! اي! چرا خورشيد طلوع كرده حالا اين به خدا ميگويد: خدايا! خدايا! من چه كنم حالا اينجا؟ خورشيد طلوع كرده! اين بيابان هم من غريبم، تكم، تنها هستم، جائي را نميشناسم، خدايا! بِرِس به درد من! خدايا! من به تو توكّل كردم، بارم را به تو انداختم، تفويض بسوي تو كردم، من عقب ماندم، دست من را بگير! اين عالم يقظه و تنبّه است. خداوند به او مدد ميكند، ميگويد: حالا كه چشمت برايت بيدار شد و از خواب برداشتي و متنبّه شدي، خوب ببين چقدر عقب ماندي، شب تا صبح گرفتي خوابيدي، اين را بايد تدارك كني! ديگر نگيري بخوابي! اينجا بيابان است، آفت است، شير است، پلنگ است، دزد است، بايد حركت كني! به مدد الهي حركت ميكند و گريه ميكند، إنابه ميكند و از آن مقداري كه خوابيده، رجوع ميكند به سوي پروردگار ـ توبه، يعني رجوع ـ و بازگشت ميكند؛ آن سيّئاتي كه در نظر گرفته روي آنها مطالعهاي ميكند و برميگردد و ميگويد: خدايا! من الآن اعتراف كردم بر اشتباه خودم، و تو خداي مني تو رّب مني، تو مولاي مني، تو آقاي مني، تو سيّد مني؛ من ديگر غلط ميكنم بگويم اعتماد به نفس خود دارم ها؛ من اعتماد به تو دارم، اعتماد به خدا؛ در هيچ جاي از قرآن اعتماد به نفس نيست، لفظ اعتماد به نفس؛ من نميدانم اين لفظ از كجا آمده، اعتماد انسان به نفس باشد؛ قرآن ميگويد: اعتماد به خدا بكن! نفس را بگذار زير پا! اين نفس را فداي پروردگار بكن! اعتماد به نفس در مقابل اعتماد به خدا، اين اعتماد به بُت است در مقابل حقيقت؛ آن نفسي كه نوراني باشد و آيت خدا باشد به او اعتماد كند، اعتماد به خداست؛ آن نفسي كه هنوز از مراحل اخلاص نگذشته، اين در پشت هزار تا سنگر محجوب است، به اين اعتماد كند خوب به هزار تا جهنّم اعتماد كرده! ديگر اين چه فايده دارد براي اين؛ اعتماد به خداست؛ و لذا در قرآن مجيد اصلاً اعتماد به نفس نداريم. ( وَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ). (وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ). (وَقُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَم يَكُن لَّهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُن لَّهُ وَلِيٌّ مِّنَ الذُّلَّ وَكَبِّرْهُ تَكْبِيرًا ). (وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ) (فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ). اينها همهاش، اي پيغمبر! قلبت را بده به خدا،(وَتَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا)، از همه عالم بِبر و خودت را متصّل به خدا كن و منقطع بشو به سوي خدا و كارت را با خدا يكسره كن! اين حركت ميدهد. آنوقت وقتي حركت ميدهد، همه افراد بشر، همه در همان من چه كنم؟ و مالم كم شد همسايه به ديوار من تيشه زد و مالياتم اينطور شد و همين حرفها اينها، فلان كس به من بد گفت و خواهر زنم به من چنين گفت و شريكم به من چنين گفت و من اينجا نميروم به تقاصّ اينكه او به من, من جواب او را نميدهم براي اينكه او فلان روز به من سلام نكرده؛ به همين حرفها هستند تا آخر، هيچي هيچي، و در همين افكار هم زنداني ميشود و در همين افكار هم ميميرند؛ چون قبر انسان افكارش است؛ اين قبري كه ما را ميبرند در آن ميگذارند، اين قبر ما نيست، اين قبر بدن ماست، بدن ما از خاك بوده ميرود در خاك؛ نفس ما هر درجهاي از علوّ كه داشته باشد در همان ميماند؛ اگر نفس ما آلوده باشد، در روحانيّت نفس ما را نميبرند؛ قبر ما همان افكار ماست، قبر ما همين خيالات ماست، قبر ما همين تو و مني هاست، از تو و مني بايد گذشت و تو و مني را فداي خدا كرد، آنوقت خدا آن عالمي كه انسان را در آنجا جا ميدهد، مناسب با يك حقيقتي است كه انسان با آن حقيقت در هنگام مرگ منطوي است. أميرالمؤمنين عليه السّلام يك جملهاي دارند كه: لِكُلِّ امْرِءٍ مَا يُحْسِنُه. خيلي عجيب است يك جمله است، «براي هر كسي، قدر و قيمت هر كسي، آن چيزي است كه او بر آن چيز و بر آن اساس خود را استوار كرده و بر آن امر فائق شده و غالب شده و فائق آمده.» اگر كسي قدر و قيمتش دنيا بود، تمام عمر خودش را براي دنيا مصرف كرد، قدر و قيمتش آن است؛ ولي انسان ميگويد: خدا اينطور ميگويد، اينكار را بكن! ميگويد: چشم. [ بله؟] آنوقت عمل ميكند، اين خيلي خيلي مقام دارد ها، خيلي خيلي عاليست، قابل قياس نيست، قابل معاوضه نيست، انسان با دنيا و آخرت هم عوضش نميكند آن را؛ و يك لحظه از آن حالات ميارزد به تمام لذّتهائي كه اهل دنيا دارند. آنوقت براي انسان مثل آفتاب روشن ميشود كه اين اخباري كه ائمّه فرمودند، حضرت صادق فرموده، اين اخباري كه از امام رضا عليه السّلام فرمودند، در «علّل الشّرايع» هست، در «عيون اخبار الرّضا» هست، اينها عجيب است! ما تا بحال خيال ميكرديم كه اينها يك مثلاً فرض بفرمائيد كه افسانههائي يا يك دور نماهائي يا يك تشويقنامههائي بر خلاف حقيقت و براي ترغيب انسان به معارف و الهيّات و روحانيّات و يك مثلاً، بله و يك چشم ترسهائي، براي اينكه اين كار را نكنيد؛ نه بابا! اين عين واقع است ديگر، و عين حقيقت بوده؛ و تازه آن مقداري كه اين بزرگواران بيان فرمودند، نمونه و اشاره است؛ و آن چه را كه انسان ببيند، غير از اين حرفهاست. ديدن، غير از حكايت كردن و شنيدن است. براي بچّه چهار ساله شما هي تعريف كنيد، آقاجان! نكاح لذّت دارد، نكاح شيرين است، اين چي ميفهمد؟ خيلي خيلي به خودش فشار بياورد، او خيال ميكند مثلاً آب نبات است، غير از اين كه نمي فهمد، بله! ولي وقتي سنّ به سنّ بلوغ رسيد و آن حسّ در وجود انسان بيدار شد، ديگر شيرين هم نگويند، انسان لمس ميكند و وجدان ميكند و حسّ ميكند. آخرت اينطور است، تا ما آن درجات و مقامات را طيّ نكرديم و نديديم، خيال ميكنيم كه اين انبياء از راه دوري دارند خبر ميدهند؛ ولي وقتي رفتيم ديديدم كه بابا! مطلب از اين قرار است، ميگوئيم عجب! شَكَّرَ اللَه مَسَاعِيهِمْ، اينها آدم را آوردند و توي دست انسان گذاشتند، لمس دادند، يعني جهنّم و بهشت را ملموس و ممسوس و محسوسِ انسان كردند، ديگر از دائره تصوّر و تفكير خارج شد، اينها انسان را وارد كردند؛ آنوقت ميگوئيم:( الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ ). آنوقت هي صلوات ميفرستيم، اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّد. چقدر اينها بزرگوارند و چقدر اينها براي ما زحمت كشيدند؛ و آن شكستن در خانه حضرت زهرا و سقط جنين حضرت ـ كه بدون اشكال جاي شبهه و ترديدي نيست ـ اينها براي ما بود، عجب! اينها تا با اين سرحد! اينها تا به اين سرحد براي ما زحمت كشيدند! تا به اين سرحد كه حضرت علي اكبر را بدهند و آن دم و دستگاه! تا به اين سرحد! عجيب است! رسول خدا صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم در جنگ بدر كفّار را كه اسير كردند، آوردند، هفتاد نفر از كفّار را اسيركردند، به طناب بستند و آوردند به مدينه؛ از جمله آنها عموي خود پيغمبر بود، عبّاس، و يك روز مخارج جنگ بدر بر عهده عبّاس بود، قسمت ميكردند ديگر مخارج جنگ را، يك روز وقتي اسير شدند، عرض ميشود كه عبّاس ناله ميكرد، شب بسته بودنش، بسته بودنش ديگر كه فرار نكند، پيغمبر آنشب تا صبح خوابش نبرد؛ گفتند: چرا رسول اللـه نميخوابي؟ گفت: صداي ناله عمويم عبّاس؛ دستور بده آزادش كنند! مگر ميشود؟! مگر من او را اسيركردم؟ امر خداست، من كارهاي نيستم، عبّاس و اسراي ديگر هم تفاوت ندارند، اينها همه اسيرند و آنها بايد بر همين منوال، پيغمبر آمدند ـ محلّ شاهد در اينجاست ـ از جلوي آن اسراء عبور كردند، لبخند زد و رفت ـ هفتاد نفر بودند ـ يكي از آنها گفت: ببينيد، ميگويند: محمّد رَحْمَةٌ لِلْعَالَمِين است و الآن ما را در غُل و زنجير ميبيند و لبخند ميزند. پيغمبر ايستادند، گفتند: من خوشحالم از اينكه خداوند به من مأموريّتي داده كه بشر را به بهشت بكشانم ولو بِالسَّلاسِل ولو با غُل و زنجير به بهشت بكشانمشان. آخر هر پيغمبري يك مأموريتي دارد؛ برو تبليغ كن! گوش كردند، كردند؛ نكردند، نكردند ديگر؛ يكي، ميگويد: نه، برو تبليغ كن! پا فشاري هم بكن! بله! يكي، برو تبليغ كن! پا فشاري هم بكن و مثلاً بر آنها ضربي هم بزن! يكي، ميگويد: نه، بلند شو برو ـ در مثل جنگ بدر پسر عموي پيغمبر شهيد شد ديگر، در بزرگان اصحاب و هم رديف أميرالمؤمنين و حمزه بود، كه پايش افتاد و آوردنش در مدينه، در بين مدينه و بدر از دنيا رفت؛ و آن جنگ سخت عجيب كه مهمترين جنگها و سختترين جنگهائي بود كه از جمله سختترين جنگهائي بوده كه براي پيغمبر و مسلمانها پيش آمده ـ و برو و خودت را بكش و زخمي كن و تمام ارحام و عشيرت را سوار كن ببر! براي اينكه مشركين، مشركين را بگو آقا شما هم بيائيد مسلمان بشويد! شما مسلمان بشويد، دست از اين كارها برداريد، بيائيد مسلمان بشويد! حضرت فرمودند: من تبسّم كردم از اينكه خدا به من مأموريت داده كه، بله! شما را بِكِشم به بهشت ولو با سلاسل؛ و نميآئيد كه برويد، مردم كه به بهشت نميروند كه، آنوقت انسان بعضيها را بايد با سلاسل و اين سلسله و طنابهايي كه روي دوششون، روي دوش شماها بسته است، اينها راه بهشت است؛ شما الآن در اين حالي كه مشاهده ميكنيد، اين كارهائي كه من دارم با شماها ميكنم، اينها، دارم شما را به بهشت ميكشم. حالا خيلي مفصّل است. تا بالاخره آيه آمد از طرف پروردگار كه اي پيغمبر! ميخواهي اينها را آزاد كن! و ميخواهي همه اينها را گردن بزن! ـ تمام اين هفتاد نفر هم، از بزرگان، از آن اهل شرّ و اهل فساد ديرينه بودند ـ و اگر اينها را الآن گردن زديد كه هيچ، امّا اگر آزاد كرديد و فديه گرفتيد ـ يعني پول خون گرفتيد ـ البتّه ميتوانيد با آن پول تجهيزات كنيد و جنگ و اسب و شمشير، براي خودتان، اينها را درست كنيد؛ و پول فديه اينها هم كه زياد ميشود و لشگري ميتوانيد براي خودتان تهيّه كنيد؛ وليكن سال بعد يك جنگ ديگر اتّفاق ميافتد، به تعداد اينها از شما كشته خواهد شد ـ و آن جنگ اُحد بود و هفتاد نفر هم كشته شد ـ پيغمبر با مردم صحبت كردند، گفتند كه: خداوند امر كرده اين هفتاد نفر اسير شما هستند و اينها سزاوار قتلند، همه آنها را ميتوانيد گردن بزنيد، همه مشركند، اگر هم بخواهيد آزاد كنيد و فديه بگيريد،(فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَإِمَّا فِدَاء )، ميتوانيد فديه بگيريد. مسلمانها گفتند: يا رسول اللـه! اجازه بدهيد ما فديه بگيريم، چون ضعيف هستيم، ماليّه نداريم، در اين جنگ بدري كه اتّفاق افتاد، اسب نداشتيم، شتر نداشتيم، شمشير نداشتيم ـ سيصد و سيزده نفر تمام مسلمانها بودند چند تا اسب داشتند و چند تا شمشير ـ ما با پول اينها، كه البتّه پول سرشاري ميشود، اسب ميخريم، شمشير درست ميكنيم، خودمان در مقابل كفّار مجهّز ميكنيم؛ مهّم هم نيست بگذار هفتاد نفر از ما در سال ديگر كشته بشود، در راه خدا عيب ندارد. پيغمبر قبول كرد؛ آنها را آمدند و هر يكييشان را فديه گرفتند و آزاد كردند، نوبت رسيد به عبّاس عموي پيغمبر، كه بيا فديه بده و آزاد شو! عبّاس گفت: اي برادر زاده من! اي نور چشم من! اي برادر زاده گرامي من! خوب تو كه ميداني من مردي هستم پول ندارم، فلان ندارم، من ندارم بدهم، من عائلهمندم، حضرت فرمودند: نميشود؛ دو مرتبه اصرار، پيغمبر فرمودند: نميشود، بايد فديه بدهي! فديهاش هم خوب خيلي زياد بود؛ او گفت: مگر تو نميداني كه من ندارم يا رسول اللـه؟ حضرت فرمودند: داري، بده! گفت: ندارم؛ حضرت فرمودند: از خانه كه خواستي بيائي بيرون، آن كيسه زر را دادي به عيالت و گفتي فلان جا بگذار، اگر من برگشتم كه خودم ميدانم و اگر نه چه و چه بكن؛ آن حالا به اندازه پول فديه تو نيست؟ كافيست؛ يك مرتبه فريادش بلند شد، اي محمّد! كي به تو گفته؟! آخر باور نميكند كه، اين بين خودش و بين زنش دارد از خانه ميآيد بيرون، آنجا يك زن بود! الآن پيغمبر از آنجا دارد خبر ميدهد؛ حضرت فرمودند: اللـه، اللـه، ربّي، ربّي، جبرئيل حبيب من، جبرئيل از طرف خدا براي من خبر آورد؛ همان جا عبّاس گفت: أشْهَدُ أنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَهَ وَ أنَّكَ رَسُولُ اللَهِ، پولها را هم آورد؛ فرستاد پولها را از مكّه آوردند و تحويل پيغمبر داد و آزاد شد. حالا مقصود در اينكه اين پيغمبر مردم را دارد از جهنّم خارج ميكند و به بهشت ميكشد ولو به سيم، ولو به بِسَّلاسِل، اين مقام رحمت واسعه رسول اللـه است، و بايستي كه خلاصه مردم بايد به بهشت بروند، مردم براي جهنّم آفريده نشدهاند، خُلِقْتُمْ لِلْبَقَاءِ لَا لِلْفَنَاءِ، پيغمبر فرمود: «شما براي بقاء آفريده شديد، نه براي فناء.» اگر فكر انسان همين فكرهاي پائين باشد، همين جاها گم ميشود؛ و لذا ميبينيد كه در قرآن مجيد خيلي مادّه ضلال ميآيد، أَنْتُمْ ضَلَلْتُمْ و يا( ضَلاَلٍ مُّبِينٍ )، اينها ديگر در اين افكارشان گم ميشوند، ديگر از اينجا نميتوانند بالاتر بروند، اين مشركين، اين كفّار، اينها در ضلالند يعني در گمي هستند، گم ميشوند در اين افكارشان، در اين نيّاتشان؛ اينها از اين مرحله نميتوانند حركت كنند؛ آن مؤمنين هستند كه آنها گم نميشوند، با آن نور ميروند بالا؛ آنوقت آن مؤمنين هم هر كدام به حسب درجه و مقام خودشان، در يك جاي خاصّي قرار ميگيرند؛ هر كه نورش بيشتر، معرفتش بيشتر، تقوايش بيشتر، پاكيش بيشتر، جاي بهتري دارد. و اين راه هم بايد با اختيار طيّ بشود؛ فرق هم نميكند، پيغمبر باشد يا امام باشد يا مردمان عادي؛ پيغمبر هم به آن درجات و مقاماتي كه رسيد با مجاهده رسيد، تكليف از طرف پرورگار آمد: (يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ*قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا*نِصْفَهُ أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا *أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا *إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا *إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْءًا وَأَقْوَمُ قِيلًا ). حالا هم برخيز آقا! خود پيغمبر تمام عبادتها را در كوه حراء كرده، در آن مكانهاي خلوت، در مدّت چهل سال و آن درجات و كمالات را، همه اينها را طيّ كرده، حالا كه پيغمبر شده، ميگويد: تازه شبها بايد بلند شوي به پا! نصف شب را بايد بيدار باشي! يه خورده كمتر، يه خورده زيادتر، بايستي به پا، ايستادن در محراب عبادت و دعا و خواست و ذكر و توجّه به پروردگار در شب خوب است؛ روز كه ميشود برو در اين درياي پهناور عالم كثرت شنا كن؛ امّا شب بگير، روز مصرف كن، شب بايد بگيري ها، اگر شب بخوابي نميتواني بگيري، آنوقت روز چي مصرف ميكني؟! صندوقچه خاليست، چي مصرف ميكني؟! شب بيا پُرِش كن، روز برو مصرف كن؛ هيچ هم از سرمايهات كم نميشود و از وجودت هم كم نميشود؛ نشاط و شادابي و عزّت نفس و قدرت و كمال معنوي تو باقيست؛ امّا اگر بخواهي از خود مصرف كني، اين خوب صندوقچه تمام ميشود، صندوقچه تمام ميشود، آن وقت دست خالي خواهي ماند. (إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا )،«الآن قول خيلي خيلي، گفتار بسيار سنگيني را ما بر تو القاء خواهيم كرد» و اين وظائف، اينها چيه؟ اين براي پيغمبر است كه أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَه است و أشرف بني آدم و أشرف مخلوقات است، بر حسب آن درجات و مقامات تكليف ميآيد و پيغمبر هم أَهْلًا وَ سَهْلًا وَ مَرْحَبًا با آغوش باز ميگيرد، چشم، خدايا! نوكرت هستم، خدايا من بنده هستم، خدايا تو مدد كن! خدايا تو مدد كن! خدايا من را به من وانگذار ها! من يك بندهاي هستم ضعيف، فقير، حقير، مسكين، (وَلَا يَمْلِكُونَ لِأَنفُسِهِمْ ضَرًّا وَلَا نَفْعًا وَلَا يَمْلِكُونَ مَوْتًا وَلَا حَيَاةً وَلَا نُشُورًا )، ديگر بله؟بله! جنابعالي، ما را خوابانده بوديد زير چاقوي جرّاحي خودتان، مگر مثل آفتاب براي شما اين روشن نبود كه ما يك موجودي هستيم ضعيف، بيچاره، عاجز، از همه فقرا، فقيرتر، از همه كوچكان دنيا كوچكتر، اصلاً ميّت، ميّت بوديم يا نبوديم؟ آقا بفرمائيد: ميّت بوديم يا نبوديم؟ درست؟ خداوند حيات داد، اين حيات را ما از خودمان آورديم؟! ما واقعاً خودمان براي خودمان ايجاد كننده حيات بوديم؟! هم آن موت بدست اوست هم آن حيات، موت هم مال اوست ها، نه اينكه ما و موت خودمان، اگر او نميخواست ما را إماته كند ما نميمرديم، ما هم بيهوش نميشديم، تمام اطبّاء عالم هم جمع ميشدند نميتوانستند ما را بيهوش كنند، وقتي خدا خواست بيهوش شديم، وقتي خدا خواست بهوش آمديم، وقتي خدا خواست چشم آب آورد، وقتي خدا خواست درست كرد، بله؟ ما همهاش در تحت امر و نهي تكويني و وجدانيّ و خارجي پروردگار قرار گرفتيم؛ خداوند عليّ أعلي به پيغمبرش ميفرمايد: اي رسول من! بايد براي تو اين امر منكشف بشود و منكشف هم شده ديگر، براي آن درجات عالي و توحيد عالي كه از همه انبياء أفضل است و از همه انبياء أشرف است و توحيد رسول اللـه از همه أعلي است، بايد كه هيچ از خود نفعي، ضرّي، موتي، حياتي، نشوري نداري.( بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ )، و لذا قرآن كه صحيفه الهيست براي رسول اللـه ببينيد چه طور، چه توحيدي براي ما بيان ميكند. (قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ )، «غير از تو مالك ملك هيچ كس نيست.» ( تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاء وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن تَشَاء بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ * تُولِجُ اللَّيْلَ فِي الْنَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الَمَيَّتَ مِنَ الْحَيِّ وَتَرْزُقُ مَن تَشَاء بِغَيْرِ حِسَابٍ ). بدون حساب روزي ميدهي، روزي نان و آبگوشت كه تنها نيست، فكر انسان روزي خداست، عقل انسان روزي خداست، حيات انسان روزي خداست، اعتقادات انسان روزي خداست، ايمان انسان روزي خداست. پس بنابراين، ما مردمان حقير بايد همه چي؟ دست به سوي پروردگار دراز كنيم و بگوئيم: خدايا! ما عبد صرف هستيم، هر چي ميخواهيم از تو ميخواهيم؛ اگر نان ميخواهيم، بله! از تو ميخواهيم، اگر لباس ميخواهيم از تو ميخواهيم، اگر لباسمان پاره بشود سوزن بخواهيم بدوزيم از غير تو نميخواهيم ها، از تو مي خواهيم، از غير تو نميخواهيم، نه اينكه به خيّاط بگوئيم ندوز، خيّاط را غير از تو نبينيم، اتّكاء به خيّاط نكنيم؛ و إلاّ تا روز قيامت معطّل ميشويم لباسمان پاره ميماند، نه خودمان ميتوانيم بدوزيم نه هيچ دست خيّاط حركت ميكند. اين خيّاط، اين بقّال، اين برزگر، اين كارگر، اينها همه آيات تو هستند، اينها همه بندگان فرمانبردار تو هستند، روي اين منوال آنها را امر كردي كه اين كار را بكنند، ما هم بنده تو هستيم، و همه هم دست توست؛ روحانيّات و ماديّات هم تفاوت نميكند، همهاش مال خداست، حالا كه ما را، بالوجدان اين ماديّات را به ما دادي، بعداً به ما عقل دادي، عقل به ما دادي، از كودكي ما را در اين سراشيب و سرفرازهاي گردنهها و كريوههاي و عقبههاي عجيب كه هر لحظه هزاران بلكه ميليونها مرگ بر ما وارد بود، ما را عبور دادي و آوردي اينجا، حالا خيال ميكنيم كه تمام مثلاً اين قدرت ما، از ماست؛ اين خانه از ماست، اين شلوار از ماست، اين ماشين از ماست، اين انگشتر از ماست، اين ميز از ماست، آن وقت ميگوئيم كه: حالا خدايا! چيزهاي عالي به ما بده! همه اينها دربست مال توست، اينها هم مال توست، آنها هم مال توست، هيچ تفاوتي ندارد؛ و حمد و شكر تو را به جا ميآوريم كه ما را فهماندي، اگر نميفهماندي و تا آخر عمر بايد هم همين جا ميمانديم؛ و خيال ميكرديم كه امور را بايد قسمت كرد؛ امور مادّي، اين به قوّه خود انسان پيدا ميشود؛ امور معنوي، مال خداست؛ خوب ما هم مثل ايرانيان سابق، ثَنَويّين، بت پرست بوديم ديگر، دو خدا قائل بوديم، خداي ظلمات و خداي نور قائل بوديم ديگر، يزدان و اهريمن قائل بوديم. خدايا! در عالم وجود غير از تو مؤثّري نيست، غير از تو حول و قوّهاي نيست، تو يگانه عالِمي و تو يگانه قادر و تو يگانه حكيم و تو يگانه رازق؛ فرق هم نميكند بخواهي به ما روزي مادّي بدهي يا معنوي، روزي عقلي بدهي، روحي بدهي، و نفسي، ديگر فرق نميكند، براي تو يكي است؛ براي ما تفاوت دارد، بنده كه ميآيم اين را، اين ظرف را بلند ميكنم، اگر اين ظرف مثلاً پانصد گرم وزن داشته باشد يا صدگرم وزن داشته باشد، ميگويم: اين مساوي است؛ امّا اگر بجاي اين، ده كيلو باشد، ميگويم: سنگين است؛ چون قدرت من محدود است، با آن قدرتِ من سبك، سنگين ميكنم ديگر، سنگين و سنگين تر؛ ولي براي تو اين حدّ نيست، براي تو أشدّ و أضعف نيست، براي تو أكثر و أقلّ نيست، زيادي و كمي نيست؛ قدرت تو به همه موجودات يكسان است، بخواهي جبرئيل خلق كني، بخواهي يك پشه خلق كني، براي تو يكي است، اين مسأله است ها؛ خدا اراده كند جبرئيل خلق كند، رسول اللـه خلق كند، يا يك پشه خلق كند، تفاوت ندارد؛ خدا اراده كند يك ذرّه خلق كند يا كهكشان خلق كند، يك كهكشان را از بين ببرد يا يك ذرّه را از بين ببرد، براي او تفاوتي نيست؛ قدرت از ناحيه او يكسان است. حالا كه اينطور است، ما چشمهايمان را باز كرديم، بله! و متنبّه شديم و مقرّ و معترف هم هستيم كه اين تنبّه و يقظه از توست، اگر نميخواستي ما در همان خواب غفلت فرو رفته بوديم؛ كما اينكه ميبينيم هزاران فرد امثال ما در همان خوابهاي غفلت فرو رفتند و بيدار هم نميشوند، نيست؟! تو ما را بيدار كردي، سجده تو را ميكنيم و شكر تو را به جا ميآوريم و حمد و سپاس تو را ميگوئيم و از تو تعريف ميكنيم، ميگوئيم: به به! چه خداي لطيفي! چه خداي خوبي! چه خداي مهرباني! اراده، اراده تو بود؛ حالا پدر من خوب بود، مادر من خوب بود، شيرش خوب بود، جدّ من خوب بود، جدّ بزرگ من خوب بود، خوبيها را از كجا آوردهاند؟! جز اينكه تو به آنها دادي، پس تو جميل هستي، أَنْتَ الْجَمِيلُ وَ كُلُّ جَمِيلٍ حُسْنُهُ مِنْ جَمَالِهَا مُـعَـارٍ لَـهُ بَـلْ حُـسْـنُ كُـلِّ مَـلِـيـحَـة «تمام جميلهاي دنيا، زيبائي و حسن آنها عاريهايست كه از تو به آنها رسيده، بلكه حُسْنُ كُلِّ مَلِيحَة هر مليحهاي در دنيا، هر مليحي و هر مليحهاي حسنش از توست.» اينها تراوشات است، اينها شعاع است، پرتويست از نور وجود تو كه خورده به اين موجودات، و ما شكر خدا را به جا ميآوريم كه محبّت تو به ما اينطوري تعلّق گرفته؛ اگر هم ميخواست تعلّق نگيرد، كسي جلوي تو را نميتوانست بگيرد،( لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْأَلُونَ ). حالا هم ميخواستي ما را خلق كني از يك موجود خشنِ شقيِّ، پدرش شقيّ، مادرش شقيّ، جدّش شقيّ و ما هم شقيّ باشيم، بالاخره امر به يد تو بود؛ ما را هم اين طور امر كردي باز هم به يد توست؛ حالا ما شكر تو را به جا ميآوريم از نقطه نظر خودمان، و حمد تو را و اين هم از تو ميبينيم، آن خوبي مادر هم از تو ميبينيم، آن پدر هم از تو ميبينيم، خوبي خود را هم از تو ميبينيم، كمال هم از تو ميبينيم؛ حالا كه اينطور شد از تو تقاضا داريم ما، كه آنچه به ما فعليّت دادي، از قوائي كه به ما دادي، آنها را به فعليّت رساندي؛ آن قوائي كه به ما دادي و آنها را در مرحله علم و كمال به فعليّت رساندي، ما را مؤمن كردي، مسلمان كردي، موقن كردي، بيدار كردي، بصير كردي، نسبت به امور دنيويّه و همين شهويّه و بالا و پائين و جاه و اعتبار و اينها ما را بياعتنا كردي، الْحَمد، الْحَمد، شكر تو را به جا ميآوريم، اين را خدايا براي ما نگهدار، تكانش نده! ثَبِّتْنَا عَلَي هَذَا الصِّرَاط، چون اگر بخواهي، تو تغييرش ميدهي، همان روز هم تغيير ميدهي، به يك چشم به هم زدن، كافري ميشود مسلمان، ديروز كافر؛ از تو ميخواهيم، چون ما بندهايم؛ بنده يعني گدائي كن، گدائي كن بسوي خدا ها، بنده يعني از همه عالم وجود گدائياش را بايد بِبُرد و به خدا گدائي كند، غير بنده خدا گدائي از خدا نميكند، آنوقت به همه عالم وجود گدائي دارد ميكند، ولو سلاطين ولو رئيس جمهورهاي دنيا ها، اينها گداترين افراد مردمند. بهلول پسر خاله هارون بود، يا پسر عمو، يك روز دويد، دويد، آن ديوانه بود ديگر، يك روز دويد، دويد، دويد يك درهم دستش پول بود، آمد توي قصر هارون و از تخت رفت بالا ـ و خوب چون ديگر شخص معروف بود درباريها راهش ميدادند ديگر ـ رفت، گفت: بگير هارون! دستش را هارون گرفت، اين يك درهم را گذاشت كف دست هارون، برگشت آمد پائين، هارون گفت: ببينم چي شد؟ گفت امروز كسي اين يك درهم را به من داده، گفت: اين را بده دست گداترين مردم، و من ديدم تو گداترين مردمي؛ گفت: اي بابا! اين چه حرفيست؟! چه دروغيست؟! گفت: خوب! همه مردم دارند گدائي ميكنند، تو از آنها گداتري، چون آن گدائي ميكند به صد تومان، آن گدائي ميكند به هزار تومان، آن گدائي ميكند به يك قافله را دارد ميزند، و تو در اينجا نشستي از همه مردم داري گدائي ميكني، از همه مردم داري اختلاس ميكني، از همه مردم داري، تو گداترين مردم هستي. درسته؟ خوب! اگر خدا ميخواست تو را اينطور ميكرد، وَ الْحَمْدُ لِلَّه تو نكردي؛ و از تو تقاضا ميكنيم كه اين حال را براي ما نگه داري. 1. دوّم: اينكه اين استعدادهاي ما، همهاش به فعليّت نرسيده، اگر رسيده بود ما در آرامش بوديم، ولي در آرامش نيستيم، باز هم طلب داريم از تو، انتظار داريم، طلب داريم، از تو هم تقاضا ميكنيم كه آن قابليّتها را هم به فعليّت برساني. خدايا! ما تو را ميخواهيم همين، و از تو انتظار داريم همين، و تو را دوست داريم همين، خودمان در خلوت و جلوت به خود ميآئيم، ميفهميم كه آنچه در عالم وجود ما را اشباع كند، سير كند، سيراب كند، راحت كند، جز وصول به تو، و جمال تو و لقاء تو و زيارت تو چيزي نيست؛ و اين الآن براي ما چيزي نيست كه پيدا شده باشد، و اين استعداد را در ما گذاشتي و إلاّ طلب براي ما نبود، ما طالب اين معنا هم نبوديم؛ طلب اين معنا در ما دليل بر اين است كه ما ميشود برسيم و تو ما را براي اين وصول خلق كردي؛ حالا كه اينطور است از تو ميخواهيم كه اين استعدادهاي ما را به فعليّت برساني، ما را كه از اين دنيا ميبري ناقص نبري، كال نبري، استعدادها به فعليّت نرسيده نبري؛ اگر ما كال رفتيم در موقع مردن هم گريه و زاري و آخ ـ عرض ميشود ـ خانهام خراب شد و آي بچّهام اينطور است و آي زنم چه خواهد بود و آي اموالم چه و آي فلان و، اين حرفها هست و هي پشت به دنيا ميكند؛ امّا اگر خدا مرحمت كند و برسيم، خندان و شادان، چون از عالم ضيق داريم به عالم وسيع ميرويم، از عالم ظلمت داريم به عالم نور ميرويم، از عالم ديو داريم به عالم فرشتگان ميرويم ديگر؛ آنوقت عالم، عالم خيلي خوبي خواهد بود و بسيار عالم ارزشمند و با اجر و روح و ريحان و جنّت نعيم و رضوان پروردگار و ملاقات اولياء خدا و ملاقات ائمّه و ملاقات پيغمبران و رسيدن به مقام(أَوْ أَدْنَى ) و حجابها همه از بين برود و انسان در(فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرٍ )، و كنار حوض كوثر و زمزم و مقام ولايت أميرالمؤمنين را و مَا لَاعَيْنٌ رَأَتْ وَ لَا أُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لَا خَطَرَ عَلَي قَلْبِ بَشَر، «مقاماتي كه چشم نديده، گوش هيچ نشنيده و به دل كسي از افراد بشر هم خطور نكرده»، اينها را خدا به انسان در دنيا ميدهد، قبل از مردن؛ حالا شما از اين بالاتر چيزي ميخواهيد؟! واقعاً ها، كه انسان در دنيا راه به اين آساني، هاتف اصفهاني ميگويد كه:
هاتف! ارباب معرفت كه گـهـي مست خوانندشان و گه هشيار از مي و جام و مطرب و سـاقي از مـغ و ديـر و شاهد و زنّـار قصد ايـشان نهـفته اسـراريست كـه به ايـمـاء كنند گـاه اظهار پي بـري گـر بـه سـرّشان دانـي كـه هميـن است سرّ آن اسرار كهيكي هست وهيچ نيست جزاو وَحْـــدَهُ لَـا إِلـَـــهَ إِلَّا هُـــو
در يك جاي ديگر ميفرمايد كه:
يـار بـي پـرده از در و ديـوار در تجلّـي است يا اولـي الابصار بعد تا اينكه ميرسد به اينجا كه ميگويد كه: شمـع جوئيّ و آفـتـاب بـلنـد روز بس روشن و تو در شب تار
عرض ميشود:
ظلمـات خود رهـي بينـي همــه عـالــم مـشـارق الانــوار
|