تحقیقي از علامه سيد محمد حسين حسينی تهرانی پيرامون وحدت وجود
وحدت به معني استقلال ذات حقّ تعالي شأنه در وجود است كه با وجود اين استقلال و عزّت , هيچ موجود دگري توان استقلال را نداشته و وجودش وجودي ظلّي و تَبَعي است , همچون سايه شاخص كه به دنبال آن ميگردد . تمام موجودات وجودشان از حقّ است ؛ همه آيه و نماينده ميباشند.بنابراين همه ظهورات او ميباشند و تجليّات ذات أقدس وي .
امّا ظاهر از مَظْهر جدا نيست , و متجلِّي از متجلَّي فيه انفكاك نميتواند داشته باشد ؛ وگرنه ديگر ظهور و تجّلي نيست ؛ آن وجودي است جدا و اين وجودي است جدا . در اين صورت عنوان مخلوق و ربط و رابطه برداشته ميشودو تمام كائنات مواليد خدا ميگردند , در حالي كه او لَمْ يَلِدْ 1 است .
عينيّت حقّ با اشياء ، عينيّت ذات بسيط ما لا اسم له و لا رسم له با اشياء نيست ؛ زيرا آن قابل وصف نيست و اين اشياء به وصف ميآيند . او تعيّن و حدّ ندارد ؛ اينها همگي محدود و متعيّن هستند .
عينيّت به معني عينيّت علّت با معلول , و خالق با فعل , و ظاهر با ظهور است . بدين معني كه : اگر فرض رفع حدود و تعيّنات شود , ديگر غير از وجود بَحْت و بسيط و مجرّد چيز ديگري در ميان نميماند و نميتواند در ميان بماند .
وحدت وجود به معني تعلّق و ربط حقيقي ـ نه اعتباري و توهّمي وخيالي ـ همه موجودات است با خالقشان , و در اين صورت ديگر فرض زنگا راستقلال در موجودات بيمعني ميشود . همه با خدا مربوط اند ؛ بلكه ربط صرف ميباشند . و خالق متعال كه حقيقت وجود و أصل الجودِ و الوُجود است با تمام اشياء معيّت دارد ؛ نه معيّت 1+1 كه اين غلط است و عين شرك است ؛ بلكه في المَـثَل مانند معيّت نفـس ناطــقه با بدن , و معيّـت عـقل و اراده با أفـعـال صادره از انسان كه تحقيقاً در مفهوم و مفاد و معني يكي نيستند ؛ ولي از هم منفكّ و متمايز هم نميباشند .
عزيزم ! مگر آيات قرآن را نميخوانيم كه : وَ هُوَ مَعَكُمْ أيْنَ مَا كُنتُمْ 2 « او با شماست هركجا كه بوده باشيد!» ؟
آيا اين معيّت , حقيقي است يا اعتباري و مجازي ؟ اگر بگوئيد : اعتباري است , در اين صورت ديگر ميان او و ما بهيچوجه ربط و رابطهاي برقرار نميشود ، و هر ذرّه از ذرّات عالم و هر موجود از مُلك تا ملكوت جميعاً موجودات مستقلّه ميگردند ، و به تعداد آنها بايد قائل به قديم و أزل و أبد شويم ، و گفتار نبيّ محترم حضرت يوسف علي نبيّنا و ءآله و عليهالسّلام به دو رفيقِ و مصاحب زنداني خود درباره ما صدق خواهد كرد ، آنجا كه گفت :
يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ ءَأ رْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أمِ اللـهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ .2
« اي دو همنشين زنداني من ! آيا اين ارباب و خدانمايان جدا جدا و پراكنده مورد پسند و اختيار است ، يا خداوند واحد قهّار ؟! ( كه با عزّت و استقلالش در وجود و با اسم قهّاريّتش كه از لوازم وحدت اوست ، ديگر رَبيّ و اربابي و موجود جدا و پراكنده و مستقلّي را بجاي نگذاشته است ؛ و وحدت ذات أقدسش جميع وحدتهاي اعتباري و مجازي را سوزانده و اين خس و خاشاكها را سر راه برداشته است.»)
آيا ما هيچ در اين آيه مباركه قرآن فكر كردهايم كه :
مَا يَكُونُ مِن نَجْوَي ثَلاَثَةٍ إلاَّ هُوَ رَابِعُهُمْ وَ لاَ خَمْسَةٍ إلاَّ هُوَ سَادِسُهُمْ وَلاَ أدْنَي مِن ذَلِكَ وَ لاَ أكْثَرَ إلاَّ هُوَ مَعَهُمْ أيْنَ مَا كأنُوا .3
« هيچگونه آهسته سخن گفتن و راز گفتن در ميان سه نفر نيست مگر آن كه خداوند چهارمين آنهاست ، و در ميان پنج نفر نيست مگر آن كه او ششمين آنهاست : و پائينتر از اين مقدار هم نيست و بيشتر از اين مقدار هم نيست مگرآن كه او با آنهاست هر كجا كه باشند.» ؟!
در اين صورت اين معيّت خداوند با ما چگونه متصوَّر است ؟ اگر وي را از خودمان جدا و خودمان را از او جدا بدانيم ، مثل دو رفيقي كه با هم سفر ميكنند و دو نفري كه در كارِ شركت معيّت دارند ؛ در اين صورت اينكه معيّت واقعي نخواهد بود ؛ بلكه معيّت اعتباري و مجازي و دروغي است .
پس خدا با ما معيّت حقيقي دارد ، يعني معيّت وجودي ؛ امّا او همچون خورشيد است و ما چون شعاع ، و يا بهتر به تعبير قرآن همچون سايه . او استقلال است و ما تبعيّت . او عزيز است و ما ذليل . او حقيقت است و ما آيه و آئينه .
شما را به خدا سوگند ! قرآن بهتر از اين آيا متصوّر است كه بتواند معني معيّت را براي ما روشن سازد ؟!
آيا در اين كريمه شريفه فكر كردهايم كه :
هُوَ الأوَّلُ وَ الأخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيم .5
« اوست اوّل و آخِر و ظاهر و باطن ( ابتداي هر چيز و انتهاي هرچيز ، و آشكارا در هر چيز و پنهان و باطن هر چيز) و اوست كه به هر چيز داناست .»؟!
وليكن ادراك اين معني بالمشاهده و بالوجدان و بالعيان كار هر كس نيست . اين مقام توحيد عالي است كه واقعاً بايد مسلمان به پايهاي برسد تا خدا را قلباً و سِرّاً واحد بنگرد، و تمامي موجـودات را موجــودات فانـيه و مضمـحـلّه و مندكّه و هيچ و بدون قدرت و حيات در برابر آن وجود عزيز و مستقلّ و قادر و حيّ ادراك كند .
در اينجاست كه اهل توحيد لب نميگشايند ، و اگر بگشايند و بگويند :در عالم هستي يك وجود مستقلّ و مختار و ذي اراده و يك وجود عليم و سميع و قدير و بصير و حيّ و قيّوم بيش نيست ، و همه موجودات بطور كلّي فانيِ محض در برابر آن وجودند ، مردم ايشان را زنديق و كافر ميشمردند و ميگويند : شما چگونه به اين قدرتها و مراكز عظمت و حيات و علم در دنيا ميگوئيد : بي اثر ، و آنها را فاني محض ميدانيد؟! چگونه اين فرعونها و نمرودها و شيطان را مقهور و مسخّر امر حقّ ميدانيد ؟! اين نيست مگر عين كفر و نسبت كار قبيح و زشت را به خدا دادن . امّا نميدانند كه فرق است ميان تكوين و تشريع . عالم تكوين و ايجاد و وجود در راهي براي خود در حركت است ، و مسائل عالم تشريع مسائل دگري است ، و نبايند با هم مخلوط و ممزوج شوند ؛ و الاّ همين تكفيرها و تفسيقها پيدا ميشود . عجيب اينجاست كه خود محييالدّين عربي در مقدّمه « فتوحات» به كلام حضرت سيّدالعابدين و إمامالسّاجدين عليهالسّلام استشهاد نموده ، و دو بيت از آن حضرت را در اين باره نقل ميكند .
محيي الدّين ميگويد : اگركتمان سرّ لازم نبود و أسرار توحيد براي جميع مردم قابل ادراك بود ، لَمْ يَكُنْ لِقَوْلِ الرَّضيَّ مِن حَفَدَةِ عَليِّ بْنِ أبـيطالِبٍ صَلَّي اللـهُ عَلَيهِ وَ سَلَّمَ مَعْنـًي إ ذْ قالَ :
يَا رُبَّ جَـوْهَــرِ عِـلْــمٍ لَـوْ أبُـوحُ بِـهِ |
|
لَقِـيـلَ لِـي أنْـتَ مِمَّـنْ يَـعْبُـدُ الْـوَثَـنَــا |
وَ لاَسْتَــحَـلَّ رِجَـالٌ مُسْـلِمُـونَ دَمِـي |
|
يَــرَوْنَ أقـْـبَــحَ مَــا يَـأتُـونَــهُ حَسَنَا6 |
« براي گفتار شخص پسنديده و پاكيزه از دودمان عليّ بن أبي طالب صلّي اللـه عليه و سلّم ديگر معنياي موجود نبود در وقتي كه گفت :
اي چه بسيار از آن علوم جوهريّه أصيله را كه در من است ، و اگر بدان لب بگشايم تحقيقاً به من ميگويند : تو بت پرست ميباشي . و جمعي از مردان مسلمان بدين جرم خون مرا حلال ميشمردند ؛ آنان زشتترين كردار خود را نيك ميدانند .»
خوب توجّه كنيد ! اينجا حضرت ميگويد : حقائقي را كه من از توحيد فهميدهام , در نزد مردم , بتپرستي است ؛ آن مردمي كه زشتترين كار خود را كه عين شرك است خوب و عمل نيكو ميدانند . يعنـي ايمـان من بـا همـين ايـمان مردم كاملاً در دو جهت متعاكس قرار گرفته است . آنچه من از توحيد ميدانم اين مردم شرك ميدانند ؛ و آنچه اين مردم از اسلام و مسلماني ميدانند و كارهاي خود را از روي نيّت و عقيده خوب انجام ميدهند و حجّ ميكنند و جهادمينمايند و سائر اعمال نيكو را انجام ميدهند , و به همين جهت از روي عِرْق مسلماني خون مرا حلال ميشمارند , تمام اين أعمال چون با ديدار جمال حقّ و انكشاف وحدت او نيست فلهذا به خود نسبت ميدهند و خود را كانون فِعل و عمل و اختيار ميپندارند , اين اعمالشان قبيحترين و نازيباترين أفعال است ,گرچه بصورت ظاهر همه خيرات است , درس است و بحث و تعليم و تعلّم , امّا چون صبغه وحدت به خود نگرفته , و زنگار أنانيّت و مَنيّت از روي آنها برداشته نشده است , لهذا عامل خبيثترين أفعال و قبيحترين أعمال ميباشد . فَتَأمَّلْ يا أخي و أ رْسِلْ فِكْرَكَ حَتَّي يَخْطُرَ عَلَي بالِكَ ما لَمْ يَخْطُرْ قَبْلَ التَّأمُّلِ فـي هذِهِ الْمَعانـي عَلَيْها !
البتّه آن كس كه تمام موجودات را با ديده توحيد ميبيند ، طور دگري مشاهده ميكند ؛ وگرنه حضرت نميفرمود : من از بيان علم خودم كتمان دارم و آن را ابداً به زبان نميآورم .
بنابراين ، راه چاره و راه منحصر آن است كه : ما با قدم صدق در صراط توحيد قدم زنيم و به ديده و مشاهده حضرت امام سجّاد نائل گرديم ، در آنوقت امامت او و مأموميّت ما صدق ميكند ؛ نه آن كه بر همين درجه ادراك خودبمانيم و درجا بزنيم و زنگار شرك را كه أقْبَحُ ما نَأتـي است از دل نزدائيم و چشمان رمد آلوده خود را براي ديدار إشراق شمس جهانتاب معالجه ننمائيم ؛آنوقت خود را حقّ و مُدرَكات فعليّه خود را حقّ بدانيم ، و چون دستمان به تكفير و تفسيق امام سجّاد نميرسد و در اين زمان از عهدهمان ساخته نيست كه خونش را بريزيم، دست به تكفـير و تفـسيـق عرفـاء بـاللـه و أوليـاي حقّ همـچون محيي الدّين عربي بزنيم ، و هر بيچاره مفلوك و شوريده را به نام تصوّف و قول به وحدت وجود بكشيم ، و درويش كشي معنيً و ظاهراً شيوهمان گردد .
پاسخي كه ما در اينجا درباره قول به وحدت وجود آورديم ، غير از جوابهائي است كه شهيد فضل و ولايت و علم و درايت مرحوم قاضي سيدنوراللـه شوشتري در « مجالس المؤمنين» ميدهد .7 پاسخ ما روشنتر و بيپردهتر است ؛ و با اين بياني كه عرض شد ، معلوم شد كه : انكار وحدت وجود يعني انكار استقلال در ربوبيّت و خلاّقيّت حضرت باري تعالي شأنه العزيز .
بنابراين منكر وحدت وجود ، منكر توحيد است ؛ و مبارز و معارض و مخاصم با آيات مباركاتي كه ذكر شد .
(برگرفته از کتاب روح مجرد تالیف علامه طهرانی)
پاورقی
1ـ صدر آية 3 , از سورة 112 : التّوحيد
2ـ قسمتي از آية 4 ، از سورة 57 : الحديد
3ـ آية 39 ، از سورة 12 : يوسف
3ـ قسمتي از آية 7 ، از سورة 58 : المجادلة
5ـ آية 3 ، از سورة 57 : الحديد
6ـ « فتوحات مكّيّه» طبع مطبعة اميريّه ـ مصر ، ج 1 ، مقدّمة كتاب ، ص 32 ؛ أقول : مجموع اين اشعار چهار بيت است :
إنّي لأكْـتُـمُ مِنْ عِـلْمي جَـواهِرَهُ |
|
كَيْلا يَرَي الْحَقَّ ذو جَهْلٍ فَيَفْتَتِنا |
وَ قَدْ تَقَدَّمَ فـي هَذا أبوحَسَــنٍ |
|
إلَي الْحُسَيْنِ وَ أ وْصَي قَبْلَهُ الْحَسَنا |
با دو بيتي كه محيي الدّين ذكر نموده است . در ج 7 , ص 35 و 36 « الغدير» اين اشعار را از آنحضرت نقل نموده است , و در پاورقي آن گويد : آلوسي در تفسيرش ج 6 , ص 190 از آن حضرت آورده است .
و أقول اينكه : مرحوم محقّق فيض كاشاني در مقدّمه كتاب « وافي» و در « الاُصول الأصيلة» ص 167 از حضرت حكايت نموده است . و محدّث اُرمَوي در تعليقه بر آن گويد :نسبت اين اشعار به حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام مشهور است و در غالب از كتابهاي مصنّف (ره) از حضرت مأثور , حتّي غزالي در كتب خود نقل كرده است و به آن حضرت نسبت داده است .
و عبدالوهّاب شعراني در « اليواقيت و الجواهر» طبع مكتبه الحبلي (سنه 1378) در مقدّمه آن در ج 1 , فصل ثالث في بيان إقامةِ العذرِ لأهلِ الطّريق فـي تكلُّمِهم فـي العِبارات الـمُغلَقَةِ علي غَيـرِهم , در ص 21 از محيي الدّين حكايت ميكند كه : نَقَل الإمامُ الْغَزالـيُّ فـي « الإحيآء» وغيـرِه عَن الإمام زينِ العابدينَ عليِّ بنِ الـحسيـنِ رضيَ اللـه عَنهُ أنّهُ كان يَقول ؛ در اينجا آن دو بيت وارد در« فتوحات» را ذكر ميكند و پس از آن ميگويد قالَ الغَزالـيُّ : وَ الـمرادُ بِهذا العلمِ الّذي يستحِلّونَ به دمَه هوالعلمُ اللَدنـيّ الّذي هو علمُ الأسرارِ لا مَن يتولَّي مِن الـخلفآء و مَن يَعزِلُ كما قالَه بعضُهم. لأنّ ذلك لا يستحِلّ علمآءُ الشَّريعَة دمَ صاحِبه و لا يقولونَ له : أنتَ مـمّن يَعْبُد الوَثَنَ ـ انتهي . فتأمّلْ فـي هذَا الفصلِ فأنّه نافعٌ لكَ و اللـهُ يَتولَّي هُداكَ.
7« مجالس المؤمنين » طبع سنگي , مجلس ششم , ص 283
|