خصوصیات عصر امام حسن و امام کاظم علیهما السلام از منظر علامه طهرانی
در مكتب تشيّع حقيقت انكار ناپذير و محورى ولايت و امامت أئمّه معصومين سلام الـله عليهم أجمعين به عنوان قوام، و يا به تعبير رساتر: فصل منوِّع و صورت محصِّل دين مبين اسلام به حساب مى آيد. در اين مكتب گرچه اطاعت منحصراً از امام معصوم عليهالسّلام ممضى و پذيرفته و صحيح مى باشد و اخذ احكام از غير امام معصوم عليهالسّلام باطل و مردود است، ولى مسأله صرفاً به احكام شرعى فرعى منحصر نيست؛ اخذ احكام از امام معصوم عليه السّلام جاى خود را دارد ولى مطلب بالاتر از اين است. در مكتب شيعه، امام همه چيز يك فرد متشيّع است، و بدون امام اصلًا هويّتى براى مكتب وجود ندارد.
اطلاع از مطالب امامت در نزد شیعه از اهم امور می باشد و در این بین رجوع به متخصصان علوم اهل بیت (علمای عظام) موضوعیت دارد. هفتم صفر در سیره علمای سلف اینگونه بوده آن روز را شهادت امام حسن مجتبی و ولادت امام کاظم علیهما السلام در نظر می گرفتند. مرحوم علامه آیت الـله حاج سید محمد حسین حسینی طهرانی نیز بر این عقیده بودند و با استناد به تواریخ معتبر و برای حفظ شئونات مقام والای امامت بیان می کردند در چنین مواقعی باید جنبه حزن بر سرور غلبه داشته باشد. لذا در این روز مطلبی در خصوصیات عصر آن دو امام همام (از جلد شانزدهم کتاب امام شناسی علامه طهرانی) تقدیم نظر شریف خوانندگان می گردد تا با اطلاع از مبانی آن بزرگواران هر چه بیشتر به آن ذوات مطهره نزدیک گردیم.
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام حسن مجتبى عليه السّلام
در مباحث سابق دانستيم كه: حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام از كسانى بوده اند كه دعوت به كتابت حديث و تدوين سنَّت رسول اكرم صلى الـله عليه و آله و سلّم داشته اند، و در ميان مخالفين اين امر، مشهور و مشهود بوده اند. ولى مع الاسف نه از خود ايشان، و نه از حضرت امام حسين سيّد الشهداء عليه السّلام، ما در باب فقه و تفسير و سنَّت نمىيابيم مگر چند حديث معدود.
آيا مىتوان گفت از آن حضرت بعد از شهادت أمير المؤمنين عليه السّلام تا زمان شهادت خودشان كه ده سال تمام به طول انجاميد، حديثى از ايشان صادر نشده است؟! و أيضاً از حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام كه ده سال ديگر نيز حيات داشتند، و تا واقعه كربلا و عاشورا مجموعاً بيست سال طول كشيده است، حديثى از ايشان صادر نشده است، با آنكه محلّ مراجعه مردم و امام امَّت بوده اند؟!
نه!! البته چنين احتمالى نمىرود. و آنچه به ظنّ قريب به يقين به نظر مىرسد آن است كه در تمام طول اين مدّت، حكومت با معاويه بن أبى سفيان - عليه الهاوية و الخِذلان - بوده است. و وى به طورى كه در جميع تواريخ مىيابيم چنان امر را بر مسلمين تنگ گرفت و سخت نمود تا احدى جرأت نقل و حكايت حديث را نداشت، تا چه رسد به تدوين و كتابت آن.
معاويه در سفرى كه به مدينه نمود پس از بحث با قَيس بن سَعد بن عُبَادَه و بحث با عبد الـله بن عباس، دستور داد تا منادى او در مدينه ندا در داد: هر كس روايتى و يا حديثى در شأن و فضيلت أبوتراب نقل كند، ذمّه خليفه از او بَرى است. خونش و مالش و عِرْضَش هَدَر است. بنابراين كسى جرأت نقل و روايت يك حديث را هم نداشت، مضافاً به آنكه به تمام استانداران و أئمّه جمعه و جماعات شهرها و ولايات نوشت: نه تنها از فضيلت على بن أبى طالب أبوتراب چيزى بيان نكنند، بلكه در عقب نمازها بر همه واجب است او را سَبّ كنند.
مرحوم مظفّر، اجمال و شالوده حكومت معاويه، و ستم بر حضرت امام حسن عليه السّلام را بدين گونه بازگو مىكند: آن ايَّام تر و تازه و جميل و مُشْرِق به نور حق، سپرى نشد مگر آنكه به دنبالش عصر ظلم و ظلمت، دوران و عصر معاويه، بر شيعه، ناگهان با ابر سياهى سايه افكند. شيعه در آن عصر بهره اى جز جور و اعتساف و فشار و سركوبى نيافت. گويا معاويه فقط امارت يافته بود تا در رسالتش حكم به نابودى و هلاكت جميع شيعه بنمايد، و گويا شيعيان تشيّع را اختيار كردهاند تا با گردن هاى خود به استقبال تيرها و كمان هاى جور و ستم او بروند.
حضرت أبو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام مُضطر و مجبور شد در هنگامى كه مردم او را مخذول نمودند با معاويه صلح و متاركه جنگ بنمايد. حضرت امام باقر عليه السّلام به طورى كه در «شرح نهج البلاغة» ج 3 ص 15 وارد است، مىفرمايد: وَ مَا لَقِينَا مِنْ ظُلْمِ قُرَيْشٍ إيَّانَا وَ تَظَاهُرِهِمْ عَلَيْنَا؟! وَ مَا لَقِىَ شِيعَتُنَا وَ مُحِبُّونَا مِنَ النَّاسِ؟! إنَّ رَسُولَ الـله صلى الـله عليه و آله و سلّم قُبِضَ وَ قَدْ أخْبَرَ أنَّا أوْلَى النَّاسِ بِالنَّاسِ. فَتَمَالَاتْ عَلَيْنَا قُرَيْشٌ حَتَّى أخْرَجَتِ الامْرَ عَنْ مَعْدِنِهِ، وَ احْتَجَّتْ عَلَى الانْصَارِ بِحَقِّنَا وَ حُجَّتِنَا. ثُمَّ تَدَاوَلَتْهَا قُرَيْشٌ وَاحِداً بَعْدَ آخَرَ حَتَّى رَجَعَتْ إلَيْنَا. فَنَكَثَتْ بَيْعَتَنَا، وَ نَصَبَتِ الْحَرْبَ لَنَا، وَ لَمْ يَزَلْ صَاحِبُ الامْرِ فِى صَعُودٍ كَوُدٍ حَتَّى قُتِلَ. فَبُوِيعَ الْحَسَنُ سَلَامُ الـله عَلَيْهِ، وَ عُوهِدَ ثُمَّ غُدِرَ بِهِ وَ اسْلِمَ، وَ وَثَبَ عَلَيْهِ أهْلُ الْعِرَاقِ حَتَّى طُعِنَ بِخَنْجَرٍ فِى جَنْبِهِ، وَ نُهِبَ عَسْكَرُهُ، وَ عُولِجَتْ خَلَالِيلُ امَّهَاتِ أوْلَادِهِ، فَوَادَعَ مُعَاوِيَةَ، وَ حَقَنَ دَمَهُ وَ دِمَاءَ أهْلِ بَيْتِهِ، وَ هُمْ قَلِيلٌ حَقَّ قَلِيلٍ.
و روايت شده است كه: امام ابو جعفر محمد بن على الباقر عليه السّلام به بعضى از اصحاب خود گفت: اى فلان! «چه مصائبى از ستم قريش بر ما، و تظاهرشان و امدادشان به همديگر بر عليه ما را، ما تحمّل كردهايم؟! و چه مصائبى از دست مردم به شيعيان ما و محبّان ما رسيده است؟!
رسول اكرم صلى الـله عليه و آله و سلّم رحلت نمود در حالى كه خبر داد كه ما ولايتمان به مردم از ولايت خودشان به خودشان محكمتر و استوارتر و ثابتتر است. پس قريش دست به دست هم داده براى اخراج امر ولايت از معدن خود همدست و همداستان گرديدند، و با حقّ ما و با حجَّت و برهانى كه براى ما بود بر عليه انصار قيام نموده، استدلال و احتجاج نمودند. پس از آن قريش يكى پس از ديگرى امر ولايت را در ميان خود به نوبت گردانيدند تا نوبت به ما رسيد. در اين حال قريش بيعتى را كه با ما نموده بود شكست، و نيران جنگ را با ما بر پا كرد، و پيوسته دارنده اين امر ولايت و صاحب امارت در عقبه هاى كمر شكن و تنگه هاى طاقت فرسا بالا مىرفت، و با مشكلات فرسايش دهنده اى مواجه مى شد، تا بالأخره كشته گرديد.
و با امام حسن مجتبى عليه السّلام مردم بيعت نمودند، و با او معاهده و پيمان بستند، سپس پيمان شكنى كردند و او را يَله و رها ساختند. و اهل عراق بر وى هجوم آوردند تا به پهلوى او خنجر زدند، و لشگرش را غارت كردند و خلخال هاى كنيزانش را كه از آنها صاحب اولاد شده بود، كندند و بردند. بنابراين به ناچار او از جنگ با معاويه بر كنار رفت، و خون خود و خون اهل بيتش را حفظ كرد، با وجودى كه اهل بيتش در نهايت قلّت بودند.
و چون حضرت امام حسن عليه السّلام با معاويه صلح كرد، شروط بسيارى را با او شرط نمود، از جمله آنكه: از سبِّ كسى كه اسلام به قدرت شمشيرش به پاخاسته است دست بردارد: آن اسلامى كه پايه هايش اينك براى معاويه و غير معاويه، قواعد حكومت و عرش فرماندهى را استوار نموده است. و از جمله آنكه: با شيعيان امرى كه موجب گزند و اذيّت باشد روا ندارد. امَّا همين كه معاويه به نُخَيْلَه رسيد، يا داخل كوفه شد و بر منبر بالا رفت، گفت: اى مردم آگاه باشيد: من به حسن بن على امورى را وعده داده ام كه عمل كنم؛ و تمام آن شروط زير دو قدم من مى باشد، اين دو قدم من!: ألَا إنِّى قَدْ مَنَّيْتُ الْحَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ شُرُوطاً، وَ كُلُّهَا تَحْتَ قَدَمَىَّ هَاتَيْنِ!
أبو الفَرَج در «الْمَقَاتِل» مىگويد: معاويه نماز جمعه را در نُخَيْلَه انجام داد، و پس از آن به خطبه برخاست و گفت: إنِّى مَا قَاتَلْتُكُمْ لِتُصَلُّوا، وَ لَا تَصُومُوا، وَ لَا لِتَحُجُّوا، وَ لَا لِتُزَكُّوا! إنَّكُمْ لَتَفْعَلُونَ ذَلِكَ! إنَّمَا قَاتَلْتُكُمْ لِاتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ وَ قَدْ أعْطَانِىَ الـله ذَلِكَ وَ أنْتُمْ كَارِهُونَ!
«من با شما جنگ نكردهام براى اينكه نماز بخوانيد، و نه براى اينكه روزه بگيريد، و نه براى اينكه حج بجاى آوريد، و نه براى اينكه زكوة بدهيد! شما اين كارها را انجام مىدهيد! من فقط با شما جنگ كرده ام تا اينكه بر شما حكومت كنم، و خداوند اين را به من عطا كرد، در حالى كه شما از حكومت من ناراضى مىباشيد!»
شريك در حديث خود مىگويد: هَذَا هُوَ التَّهَتُّكُ! «اين است پرده درى و پاره كردن ناموس خدا و احكام خدا!»
حضرت ابو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام تحقيقاً مىدانست معاويه به هيچ يك از شروط او عمل نمى نمايد، وليكن فقط منظورش از اين شروط آن بوده است كه غَدر و مكر او و شكستن عهود و پيمان هاى او براى مردم آشكارا گردد.
به دنبال اين شروط، معاويه چنان عمل كرد كه گويا با او شرط شده است كه مرتضى را سبّ كند، و شيعيانش را با آنچه در توان و قدرت خويشتن دارد تعقيب نمايد. معاويه تنها به سَبِّ كردن از سوى خود اكتفا نكرد تا آنكه به جميع عاملانش نوشت تا آن حضرت را بر بالاى منبرها، و بعد از هر نماز سبّ كنند.
و چون مورد عتاب و سرزنش اين امر شنيع قرار گرفت كه دست بردارد، در پاسخ گفت: لَا وَ الـله حَتَّى يَرْبُوَ عَلَيْهِ الصَّغِيرُ، وَ يَهْرَمَ الْكَبِيرُ. «سوگند به خدا دست از سبّ بر نمىدارم تا زمانى كه اطفال صِغار امَّت با سبِّ على، جوان گردند و با آن سبّ رشد و نمو و نما كنند، و تا زمانى كه با آن سبّ، بزرگان به صورت پيران فرتوت درآيند.»
روى اين اساس پيوسته سبِّ أمير المؤمنين عليه السّلام سنَّت جاريه اى شد تا دولت بنى اميَّه منقرض گشت غير از زمان خليفه ابن عبد العزيز در بعضى از بلاد. و از سبّ گذشته، معاويه به جميع عُمّالش نوشت: من ذمّه خود را بَرى نمودم از هر كس كه حديثى را در فضيلت ابوتراب روايت كند. معاويه به طور مداوم و مستمرّ، شيعيان على عليه السّلام را تعقيب كرد تا هر احترامى كه بود هتك و پاره شد، و هر عمل محرَّم بر اثر اين تعقيب بجاى آورده گرديد.
مَدايِنى بنابر نقل «شرح نهج البلاغة» ج 3، ص 15 گويد: از همه مردم مصائب و ابتلائات اهل كوفه بيشتر بود به سبب آنكه شيعيان على در آنجا بسيار بودند. لهذا معاويه، زياد بن أبيه را بر آن گماشت، و بصره را با كوفه ضميمه نمود. و چون زياد عارف به شيعيان در ايَّام على عليه السّلام بود لهذا سخت شيعه را تعقيب نمود، و در زير هر سنگ و كلوخى كه يافت بكشت. و آنان را به خوف و دهشت افكند، و دست ها و پاها را قطع كرد، و به چشم ها ميل كشيد، و بر بالاى شاخه هاى نخل به دار آويخت، و همه را از عراق بيرون كرد، و فرارى داد به طورى كه يك نفر شيعه سرشناس در عراق باقى نماند.
اين بود برخى از سيره و نهج و روش معاويه با شيعه. هيچ كس نبود كه جِهاراً و عَلَناً وَلاء أبوالحسن و آل محمد را بر زبان بياورد مگر آنكه چوبه دار را با دست خود بر روى گردنش حمل مى نمود، و با دست خود شمشير برَّان را بر گلويش مى ماليد. در اين گيرودار چه چاره اى جويند آنان كه إعلانشان بر تشيّع معروف بوده است؟ و امكان پوشيدن و كتم آن، و يا دور كردن و دفع آن را از خود نداشته اند، أمثال حُجْرُ بْنُ عَدى و اصحاب او، و عَمْرُو بْنُ حَمِق خُزَاعى و همقطارانش؟!
معاويه بر اين حدّ و اندازه از شقاوت خود توقّف نكرد تا آنكه اراده نمود امام شيعه أبو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام را بكشد، و به دست زنش: جُعْدَةُ بِنْتُ أشْعَث، به او سمّ خورانيد، و بدين جهت به منظور و مراد خويشتن نائل آمد. (معاويه به دادن سم به تنهائى اكتفا ننمود بلكه چون خبر موت امام حسن به او رسيد خود را به سجده به روى زمين انداخت به طورى كه طبرى و دميرى و أبو الفدا و ابن قتيبه و ابن عبد ربّه و غيرهم ذكر كرده اند. اى واعجبا از معاويه و جناياتى كه بجا آورده است!! گويا او خود را به سلطنت نرسانيده است مگر براى آنكه شريعت و ارباب شريعت را هلاك و نابود كند؟ و از اين عجيبتر آن است كه تو مىبينى: او حتّى تا امروز مدافعينى دارد كه از منهاج او دفاع مىكنند. ولادت حضرت مجتبى در نيمه شهر رمضان دو سال از هجرت گذشته و يا سه سال از هجرت گذشته، و ارتحالشان در هفتم ماه صفر سنه 50 از هجرت بوده است.)
معاويه چنان مىپنداشت كه: با دور كردن شيعه و حكم به هلاكت و نابوديشان و كشتن امامشان مىتواند بر قَضا و قَدَر غالب آيد، پس نام اهل بيت را از صفحه روزگار براندازد، و بر سختترين و جانكاهترين دشمنانش يعنى شريعت رسول اكرم صلى الـله عليه و آله و سلّم فائق آيد، و آن را بر خاك مَذَّلَت بكوبد، وليكن يَأْبَى الـله إلَّا أنْ يُتِمَّ نُورَه [آيه 9، از سوره 32: توبه.] «خداوند، إبا و امتناع دارد مگر اينكه نور خود را كامل و تمام گرداند.» و عليرغم اين مساعى و كوشش هاى عظيمه اى كه معاويه و همفكرانش براى حرب با اهل بيت بجاى آوردند، شأن اهل بيت پيوسته رفعت و سناء و منزلت و علوّ مرتبت يافت، به طورى كه امروزه با ديدگانت مشاهده مىنمائى.
دوران معاويه در مدّت قدرتش، بيست سال طول كشيد. و به طورى براى هدم اساس اهل بيت و از بنيان كندن و از بيخ و بن برانداختن جُذُور و ريشههاى آن جدّيَّت داشت تا به جائى رسيد كه كسى كه به عواقب امور علم و اطّلاعى نداشت حتماً مى پنداشت كه: از طرفداران و پاسداران دين حتّى يك نفر كه بتواند در آتش بدمد، ديگر باقى نخواهد ماند. و رجال منكَر چنان بر رجال معروف غلبه كرده و پيروز گرديدهاند كه حتّى يك نفر شخص شايسته كه شناخته شده باشد در عالم باقى نخواهد ماند، وليكن چند روزى بيش نگذشته بود كه تمام اسُس و قواعد و تمام بنيان هائى كه او ساخته بود و أعقابش تشييد و تحكيم نموده بودند، فرو ريخت، و حقّ با حجّت و برهانش، و با دليل و آثارش، بلندى يافت وَ الْحَقُّ يَعْلُو وَ لَوْ بَعْدَ حينٍ. «حقّ بالا مىرود گرچه پس از زمانى باشد.»
و اين امرى است محسوس و براى اهل بصيرت، بالعيان مشهود و در هر عصر و زمان معلوم. و اهل أعصار سابقه به ما خبر دادهاند، و از حقيقت اين سِرّ پرده برانداختهاند.
شَعْبى كه مُتَّهَم مى باشد به انحراف از أمير المؤمنين على عليه السّلام، به پسرش مىگويد: يا بُنَىَّ! مَا بَنَى الدِّينُ شَيْئاً فَهَدَمَتْهُ الدُّنْيَا، وَ مَا بَنَتِ الدُّنْيَا شَيْئاً إلَّا وَ هَدَمَتْهُ الدِّينُ. انْظُرْ إلَى عَلِىٍّ وَ أوْلَادِهِ! فَإنَّ بَنِى امَيَّةَ لَمْ يَزَالُوا يَجْهَدُونَ فِى كَتْمِ فَضَائلِهِمْ وَ إخْفَاءِ أمْرِهِمْ وَ كَأنَّمَا يَأخُذُونَ بِضَبْعِهِمْ إلَى السَّمَاءِ. وَ مَازَالُوا يَبْذُلُونَ مَسَاعِيَهُمْ فى نَشْرِ فَضَائِل أسْلَافِهِمْ وَ كَأنَّمَا يَنْشُرُونَ مِنْهُمْ جِيفَةً!
«اى نور ديده پسرك من! هيچ چيز را دين بنا نكرده است كه دنيا بتواند آن را منهدم كند، و هيچ چيز را دنيا بنا نكرده است مگر آنكه دين آن را منهدم گردانيده است. نظر كن به على و فرزندانش كه بنى اميّه پيوسته در كتمان فضائل و إخفاء امرشان مىكوشيدند، و گويا بازو و زير بغل آنها را گرفته و به آسمان بالا مىبرند، و به مردم معرّفى مىكنند، و پيوسته مساعى خود را در نشر فضائل أسلاف و نياكانشان مبذول داشتهاند، و گويا جيفه و مردار آنان را نشر مىدهند و معرّفى مىنمايند!»
و عبد الـله بن عُرْوَة بن زُبَيْر به پسرش مىگويد: يَا بُنَىَّ! عَلَيْكَ بِالدِّينِ، فَإنَّ الدُّنْيَا مَا بَنَتْ شَيْئاً إلَّا هَدَمَهُ الدِّينُ، وَ إذَا بَنَى الدِّينُ شَيْئاً لَمْتَسْتَطِع الدُّنْيَا هَدْمَهُ. أَلَا تَرَى عَلِىَّ بْنَ أبِى طَالِبٍ وَ مَا يَقُولُ فِيهِ خُطَبَاءُ بَنِى امَيَّةَ مِنْ ذَمِّهِ وَ عَيْبِهِ وَ غِيبَتِهِ! وَ الـله لَكَأنَّمَا يَأخُذُونَ بِنَاصِيَتِهِ إلَى السَّماءِ! ألَا تَرَاهُمْ كَيْفَ يَنْدُبُونَ مَوْتَاهُمْ وَ يَرْثِيهِمْ شُعَرَاوُهُمْ! وَ الـله لَكَأنَّمَا يَنْدُبُونَ جِيَفَ الْحُمُرِ!
«اى نور ديده پسرك من! بر تو باد به ديندارى! چرا كه هر چه را دنيا آباد كند، دين آن را خراب مىكند، و اگر دين چيزى را آباد كند، در قدرت و توان دنيا نيست كه آن را خراب كند. آيا نمىبينى على بن أبى طالب را و آنچه را كه خطباى بنى امَّيه در مذمّت و عيب و غيبت او مىگويند؟! قسم به خداوند هر آينه گويا موى جلوى سر او را گرفته و به بالا برده و نشان مىدهند. آيا نمىبينى چگونه ايشان بر مردگان خود ندبه و زارى مىكنند و شعرائشان مرثيه سرائى مىنمايند؟! قسم به خداوند هر آينه گويا بر جيفهها و مردارهاى خران، ندبه و زارى مىنمايند!»
آرى در اين قضيّه و عكس العمل، غرابتى نمىباشد. چون خداوند أولياء خود را كه با نفوس و جان هاى ارزشمند، و با نفايس و تُحَف وجودى خويشتن در ذات خدا فداكارى و تضحيه و قربانى كرده اند رها ننموده و بى ياور نمى گذارد. و چگونه دشمنان خود را يارى كند در حالى كه آنان رايت جنگ با خدا و با أولياى خدا را برافراشته اند؟ إنَّ الـله مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُون «خداوند حقّاً با كسانى است كه تقوى پيشه گرفته اند و كسانى كه حقّاً ايشان احسان كننده هستند».
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام كاظم عليه السّلام
حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام [حضرت در سال 128 و يا 129 متولد شدند و در پنجم و يا بيست و پنجم از ماه رجب سنه 183 شهيد، و در مقابر قريش همانجائى كه قبرشان امروزه مزار مىباشد مدفون گرديدهاند.] ايَّام امامتش را [امامت به آنحضرت در سال وفات پدرشان: سنه 148 منتقل شد. و بنابراين مدت زمان امامتشان سى و پنج سال بوده است.] در ميان دو زندان سپرى نمود: زندان خانهاش كه بعيد از تماس با مردم از خوف بنى عباس بود، و زندان بنى عباس كه شديد الظُّلم و الظُّلمة بوده است.
اين محدوديّت و تنگنائى تا به جائى رسيده است كه چون راوى حديث بخواهد روايتى را به او نسبت و استناد دهد با نام صريح او نمىتوانسته است إسناد دهد، بلكه گاهى به كنيه او مثل ابو ابراهيم، و ابوالحسن و گاهى با ألقاب او مثل عَبْدِ صَالِح، و يا عَالِم و أمثالها إسناد مى داده است. و گاهى با اشاره مثل گفتار راوى: عَنِ الرَّجُلِ «از آن مرد» به علّت آنكه چون تقيّه در ايّام حضرت شديد بوده است، نام مبارك حضرت بسيار اندك در حديث به ميان آمده است، و به علّت آنكه تضييق بر آنحضرت از معاصرينش از عبّاسيّين همچون منصور، و مهدى، و هادى بسيار بوده است.
و هنوز هارون الرّشيد بر تخت سلطنت استقرار نيافته بود كه او را در زندان هاى داراى طبقه ميخكوب نمود. آن حضرت - كه سلام خدا بر او باد- مدّت چهارده سال را بدين منوال سپرى كرد كه گاهى او را به زندان مىبردند، و گاهى از آن آزاد مىنمودند. و اين مدّت، تمام زمانى مىباشد كه وى با امارت هارون الرّشيد در حيات بوده است.
و با اين گونه أعمال سخت و قساوت آميز، علويّين را ترسانيدند، و شيعه را به دهشت افكندند. مدّ نظر و چشم اميد جميع شيعيان به امامشان در زندان بود، وليكن آن حضرت أبداً راه نجاتى براى طالبيّين، و راه چاره و خلاصى براى شيعيان درستتر از اين نيافت كه در برابر حكم عباسيّين پر قساوت و سنگين دل، خود را يله و رها سازد و در مقام دفاع بر نيايد. امَّا هارون الرّشيد بدين جنايات و جرائم وارد بر امام عليه السّلام اكتفا ننمود تا اينكه در زمانى كه او در محبس سِنْدىِ بْنِ شاهك زندانى بود، وى با دسيسه خورانيدن سمّ آخرين ضربه خود را زد، و لهذا آنحضرت- روحى فداه- در زندان، كشته جور و اعتساف گرديد.
هارون نمكى را بر جراحت پاشيد و آن اين بود كه: به احدى از شيعيان و مُواليان او إذن تشييع نداد، بلكه امر كرد تا حمّالها بدن او را از محبس برداشته و بر روى جسر بغداد گذاردند، و بر قُرْحَه و دمل نارس، آخرين نشترش را با اين ندا فرو برد كه: هَذَا إمَامُ الرَّافِضَةِ. «اين است بدن امام رافضيان!»
اين اعمال از عباسيّين شعله آتش غضبشان را فرو نمى نشانَد، و از شأن و منزلت امام نمى كاهد، بلكه فقط و فقط از قساوتشان در ساعت انتقام كشف مى كند، و از فراموشيشان سياست اقليّت هاى مذهبى را، و غفلتشان از مشحون شدن دل ها از حِقْد و غَيْظى بر آنها كه در كمون خود پنهان مى دارد پرده بر مى دارد.
آرى آتش با يك چوبه كبريت، و با يك جرقّه فندك و چخماق در مى گيرد. آتش خاموش نبود وليكن گل هاى آتش در زير خاكستر بود. از همه اينها كه بگذريم امام عليه السّلام در نزد آنان گناه نداشته است، جز آنكه وى صاحب حقيقى مقام امامت مىباشد.
و از آنجائى كه سليمان بن جعفر عموى هارون نگريست آنچه را كه سِنْدى با جنازه امام انجام داد، امر كرد تا جنازه را از دست پاسبانان داروغه گرفتند، و در جانب غربى از شطّ نهادند و منادى خود را امر كرد تا مردم را براى حضور جنازه و تشييع آن فراخواند. أكثر شيعه بغداد در آن جانب سكونت داشتند و محلّه كَرْخ باهمه وسعتش فقط منزلگاه شيعه بود، و امر كرد تا منادى او مردم را به حضور در تشييع جنازه آن حضرت دعوت كند. پس مردم از هر جهت شتافتند، و جنازه را بر دوش هايشان تشييع كرده، تا به تربت طاهرهاش در مقابر قريش به خاك سپردند.
دل هاى شيعيان از خشم و غضب بر اين فعل شنيع هارون همچون ديگ مى جوشيد. و اگر اين فعل سليمان نبود، نزديك بود انقلابى درگيرد، و از روى قهر و جبر از شرطه و نگهبانان مأخوذ دارند، مگر آنكه هارون الرّشيد مطمئن است كه با وجود فِشار و شدّتش بر شيعه، آنان جهش و پرشى ندارند و اگرچه مقدار ضرب و فشار بر شيعيان فزونى گيرد.
و شايد انتباه سليمان بدين خطر وى را وادار نمود تا آن كار را انجام دهد. سليمان با سر و پاى برهنه دنبال جنازه امام به راه افتاد. چرا كه در اين عمل موجب خنكى و تازگى غِلّ و فرو نشاندن شعله آتش، و فروكش كردن نائرهاى بود كه نگرانى از اشتعال آن مىرفت. و يا آنكه رشيد پس از آنكه با كشتن امام به مقصد و مقصود خود رسيد، سرّاً به سليمان اشاره كرده باشد كه اين گونه عمل كند.
و ممكن است اين طرز رفتار سليمان به جهت غيرتى بوده باشد كه بر پسر عمويش (حضرت امام كاظم) داشته، و از آن كردار شنيع هارون رنجيده و ملالت خاطر پيدا كرده باشد.
جمعيّت كثير شيعه در آن عصر در بغداد و غير بغداد از بلاد عراق كافى بود كه بتوانند در مقابل آنگونه فشارها و سلطه ها و فرود آوردن رنج ها و شكنجه هاى متوالى بر ايشان بايستند و دفاع نمايند، وليكن آيا آن ضربات پى در پى بر رئوسشان، و آن گونه ضَغْط و شدّت و رنجى كه بر ايشان وارد مى گرديد به كلى قوايشان را برده و فرسوده و بى محتوى گرديده اند؟ و يا آنكه تقيّه آنان را وادار مى نموده است كه در برابر آن قساوت استسلام نموده، حاضر براى تحمّل فشار و شدّت شوند؟ و يا آنكه تعدادشان بدون تجهيزات و وسائل دفاعيّه بوده است؟ و يا امام به ثوره و انقلابشان رضا نمىداده است، چون مى دانسته است كه به ثمر نمى رسد و تا نهايت پيش نمى رود؟ و يا آنكه ايشان زعيم و سياستمدار مربّى نداشته اند كه چرخ حركتشان را به جنبش درآورد و آنان را در خطرات و ترسناك هائى براى رهائى از اين مهلكه وارد كند؟
گمان من آن است كه: خُلُوِّشان از رئيس انقلابى نهضت دهنده، تنها عامل تسليمشان در برابر آن قدرت ها و خضوع در مقابل آن تعدّيات و تجاوزات بوده است. و از اينجاست كه مىيابيم در عصر عبّاسيّون عِرَاقَيْن (كوفه و بصره) و حَرَمَيْن (مكّه و مدينه) و يَمَن از حكم بنى عباس سرباز زدند در ايَّام حكومت مأمون چون توده مردم زعيم هائى از علويّين يافتند كه ايشان را در برابر وجوه بنى عباس بجهاند، و از شانه هايشان خيش هاى استعباد را باز كند.
|