بسم الله الرحمن الرحیم
شيخ كبير، مفسّر عظيم صاحب «مجمع البيان»: امين الاسلام ابى على فضل بن حسن طَبْرسى ـ قدّس الله نفسه ـ در كتاب نفيس و ممتّع خود «اِعلام الورى» گويد: علىّ بن ابيطالب عليه السلام سر رسول خدا را در دامن خود گذارد. رسول خدا بيهوش شد و فاطمه با تمام وجود خود بدو روى آورده در سيمايش نگاه میکرد و ناله مینمود و میگريست و میگفت:
وَ أبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامَ بِوَجْهِهِ ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلأرَامِلِ
«او سپيدروئى است كه از بركت سيماى او از ابر، باران طلب میشود. اوست ملاذ و پناه يتيمان، و حافظ و پاسدار بيوه گان و ضعيفان.»
رسول خدا صلى الله عليه وآله چشمان خود را گشود و با آواز ضعيف و آرامى فرمود:
يَا بُنَيّةُ ! هَذَا قَوْلُ عَمّكِ أبِى طَالِبٍ، لَا تَقُولِيهِ! وَلَكِنْ قُولِى: وَ مَا مُحَمّدٌ إلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرّسُلُ أفَإنْ مَاتَ أوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أعْقَابِكُمْ.
«اى نور چشمم، دختركم! اين سخن عمويت ابوطالب است، آن را مگو، وليكن بگو: و نيست محمّد مگر فرستاده اى از جانب خدا كه پيش از وى فرستادگانى آمده اند و گذشته اند، پس اگر بميرد و ياكشته شود آيا شما به همان جاهليت و دوران بربريّت پيش خود بازگشت میکنید؟ !»
لحظات آخر عمر رسول خدا و وصيت به فاطمه (ع)
فاطمه گريه اى طولانى نمود. رسول خدا به او اشاره كرد كه جلو بيا. فاطمه نزديك پيامبر شد و رسول خدا با او در پنهانى رازى گفت كه چهره اش برافروخته و خوشحال شد. [1] و در اين حال كه دست راست اميرالمؤمنين عليه السلام در زير حَنَك رسول خدا بود، رسول خدا جان داد و اميرالمؤمنين عليه السلام نفس رسول خدا را كه بيرون آمد به سوى چهره خود برده و صورت خود را با آن مسح نمودند. و سپس جسد او را مستقيم و راست نموده و چشمانش را بهم نهادند، و اِزارش را بر رويش گستردند و مشغول امر تجهيزات از غسل و كفن او شدند .
چون از فاطمه عليها السلام پرسيدند: رسول خدا به تو چه گفت كه غصّه ات زدوده شد و خوشحال شدى؟! فاطمه گفت: پدرم به من خبر داد كه: تو اوّلين كسى میباشى از اهل بيت من كه به من ملحق میشود و بعد از من مدّت زيادى عمر نخواهى كرد تا به من میرسى. اين خبر رسول خدا بشارتى بود براى من كه مرا خوشحال نمود [2].
در اينجا معلوم است كه رسول خدا نمیخواهد فاطمه را از حقيقت و مفاد آن شعر راقى و عالى ابوطالب عليه السلام منع كند. میخواهد بفهماند كه روزگار خطيرى در پيش دارى و به عقب برگشتگان از اسلام طبق اين آيه تو را میكشند و حقّت و حقّ شوهرت را غصب میكنند و همه آنها به بربريّت و جاهليّت بازمیگردند و تو و علىّ بن ابيطالب از شاكرين هستيد و ذيل آيه وَسَيَجْزِى اللهُ الشّاكِرِينَ براى شما خواهد بود.
چگونه متصوّر است رسول خدا دخترش را از شعر يگانه حامى و مُعين و ناصرش در مكّه منع كند در حالى كه خودش وقتى كه ياد اين شعر أبوطالب نمود به قدرى فرحناك شد كه از شدّت فرح خنديد؟
اشعار ابي طالب در مدح رسول خدا (ص)
علىّ بن عيسى اِربلى درباب معجزات رسول خدا آورده است كه: از جمله معجزات، آمدن باران است به دعاى رسول الله صلى الله عليه وآله در وقتى كه اهل مدينه را خشكى رسيد، و از وى طلب باران كردند و شكايت به سوى او بردند. آن حضرت دعا فرمود، باران آمد به حدّى كه ترسيدند خانه هايشان خراب شود.
دوباره از او خواستند تا دعا كند و باران بايستد. آن حضرت به خدا عرض كرد:
اللّهُمّ حَوَالَيْنا وَ لَا عَلَيْنَا. فَاسْتَدارَ حَتّى صَارَ كَالإكْلِيلِ وَ الشّمْسُ طَالِعَةٌ فِى الْمَدِينَةِ، وَ الْمَطَرُ يَجِىءُ عَلَىَ مَا حَوْلَهَا . يَرَى ذَلِكَ مُؤمِنُهُمْ وَ كَافِرُهُمْ.
«بار پروردگارا، اين باران بر اطراف ما ببارد نه برما. در اين حال ابرها كنار رفتند و به صورت دائره اى شكل همچون تاجْ اطراف مدينه را إحاطه كردند، و در مدينه خورشيد درخشان بود، و در حومه مدينه باران میباريد. و اين داستان را مؤمن و كافر مشاهده نمودند.»
در اين حال رسول خدا خنديد و گفت لِلّهِ دَرّ أبِى طَالِبٍ لَوْ كَانَ حَيّاً قَرّتْ عَيْنَاهُ.
«خدا رحمتش را بر ابوطالب بريزد، اگر زنده بود چشمانش خنك و روشن میشد.»
اميرالمؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السلام برخاست و گفت: يا رسول الله! گويا مراد تو اين شعر ابوطالب بوده است:
وَ أبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامَ بِوَجْهِهِ ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلأرَامِلِ
يَطُوفُ بِهِ الْهُلاّكُ مِنْ آلِ هَاشِمٍ فَهُمْ عِنْدَهُ فِى نِعْمَةٍ وَ فَوَاضِل [3]
«او سپيدروئى است كه از بركت سيماى او از أبرها طلب باران میشود و اوست پناه و ملجأ يتيمان و پاسدار و محافظ ضعيفان و مستمندان و بيوه گان. تمام آل هاشم از مردمان مستمند و از دست رفته به گرداگرد وجود او دور مىزنند، و از ناحيه بركات او از نعمتها و بهره هاى سرشار متمتّع میگردند.»
بخارى در «صحيح» خود از عبدالله بن عمر تخريج كرده است كه او گفت: چه بسا از اوقات به ياد می آورم گفتار ابوطالب را در حالى كه من نظر میكردم به چهره رسول خدا صلى الله عليه وآله كه بر فراز منبر باران میطلبيد و هنوز از منبر فرود نيامده بود كه از ناودانهاى مدينه از هر سو، آب فراوان میریخت:
وَ أبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامَ [4] بِوَجْهِهِ ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلأرَامِلِ [5]
و بيهقى در «دلائل النّبوّة» از انس روايت كرده است كه: يك مرد أعرابى به حضور رسول خدا آمده و گفت: مَا لَنَا بَعِيرٌ يَنَطّ [6] وَ لَا صبِىّ يَصِيحُ «ديگر از شدّت خشكسالى در ميان ما شترى نمانده است كه بتواند به صحرا رود و كودكى نمانده است كه گريه و صدا كند.»
رسول خدا صلى الله عليه وآله برمنبر بالا رفتند و دست هاى خود را بلند نموده، عرضه داشتند :
اللّهُمّ اسْقِنَا غَيْثاً مُغِيثاً، مَرِيّاً مَرِيعاً، غَدَقاً طَبَقاً،عاجِلاً غَيْرَ رَابِثٍ [7] ، نَافِعاً غَيْرَ ضَارّ!
«بار خدايا! باران عامّ و شامل خود را برما ببار كه ما را سيراب كند، باران فراوان و حاصل دهنده آباد كننده، سرشار و شيرين، فراگير و گسترده، فورى و بدون درنگ، و سودمند بدون ضرر.»
هنوز رسول خدا دستهاى بالا برده خود را تا گردن خود پائين نياورده بود كه ابرهاى پشت سر هم در آسمان پيدا شدند و چنان بارانى آمد كه آمدند و با ضَجّه و التماس میگفتند : الغَرَقَ الغَرَقَ «در سيلاب آب غرق خواهيم شد.»
رسول خدا صلى الله عليه وآله به طورى خنديد كه دندانهاى كرسى اش ظاهر شد و فرمود:
لِلّهِ دَرّ أبِىطَالِبٍ لَوْ كَانَ حَيّاً قَرّتْ عَيْنَاهُ. مَنْ يُنْشِدُنَا قَوْلَهُ؟ !
«خداوند رحمت سرشار و فائض خود را بر أبوطالب بريزد، اگر زنده بود دو چشمانش روشن میشد . كيست كه اينك سخن او را براى ما انشاد كند؟!»
على عليه السلام برخاست و گفت: يا رسول الله! گويا شما منظورتان اين اشعار اوست كه میگويد :
وَ أبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامَ بِوَجْهِهِ ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلأرَامِلِ
يَلُوذُ بِهِ الْهُلاّكُ مِنْ آلِهَاشِمٍ فَهُمْ عِنْدَهُ فِى نِعْمَةٍ وَ فَوَاضِل[8]
و نيز سيوطى گويد: اين بيت از قصيده أبوطالب است كه رسول خدا صلى الله عليه وآله را در آن مدح میکند، و دشمنى و عداوت قريش را با او توصيف میكند، و أوّل آن اين است:
و لَمّا رَأيْتُ الْقَوْمَ لَا وُدّ فِيهِمُ وَ قَدْ قَطَعُوا كُلّ الْعُرَى وَ الْوَسَائِلِ
«و چون من ديدم كه در ميان قبيله قريش و اولاد عبدمناف يك نفر نيست كه با محمّد دوست يگانه باشد و قريش تمام دستاويزهاى يگانگى را بريده اند و جميع اسباب اتّصال و پيوند را گسيخته اند...»
تا مىرسد به اين ابيات كه مىگويد:
كَذَبْتُمْ وَ بَيْتِ اللهِ نُبْزِى مُحَمّداً وَ لَمّا نُطَاعَنْ حَوْلَهُ وَ نُنَاضَلِ
وَ نُسْلِمُهُ حَتّى نُصَرّعَ حَوْلَهُ وَ نَذْهَلَ عَنْ أبْنَائِنَا وَ الْحَلَائِلِ
«سوگند به بيت الله الحرام كه شما دروغ میگوئيد كه بتوانيد ما را وادار كنيد كه محمّد را مقهور و ذليل نموده و ما براى حفظ و مصونيّت او با تيرهاى خود پيوسته گرداگرد او نگرديده و تير و نيزه نزنيم و با تيرها و كمانهاى خود به دفاع برنيامده و آنچه را كه در تركِش داريم به سوى شما پرتاب ننمائيم!»
و دروغ میگوئيد كه بتوانيد ما را مجبور كنيد كه او را به شما تسليم نمائيم و ما براى پاسدارى و نگهدارى او آغشته به خون در خاك نيفتيم، و فرزندان و زنهاى خود را در راه او فراموش ننمائيم!»
تا میرسد به اين بيت كه میگوید:
و مَا تَرْكُ قَوْمٍ لَا أبَا لَكَ سَيّداً يَحُوطُ الذّمَارَ فِى مِكَرّ وَ نَائِلِ [9]
«اى بى پدران! سبب آن چيست كه قومى و گروهى سيّد و سالار خود را ترك كرده اند؟ سيّد و سالارى مثل محمّد كه پيوسته متعهّد در حمايت و حفظ حقوق ذوى الحقوق و ذوى الحمايت است، در مرّات عديده و كرّات كثيره، در كارهاى معروف و پسنديده؟!»
و علاّمه امينى پس از دو بيت : وَ أبْيَض، وَ يَلُوذُ بِهِ الْهُلاّكُ اين بيت را هم اضافه دارد:
و مِيزَانُ عَدْلٍ لَا يَخِيسُ شَعِيرَةً وَ وَزّانُ صِدْقٍ وَزْنُهُ غَيْرُ هَائِلِ [10]
«محمّد ترازوى عدلى است كه به قدر وزن يك دانه جو انحراف ندارد و ميزانگر راستينى است كه وزن او صحيح بوده و به هيچ وجه در آن جاى نگرانى نيست.»
از اين مطالب روشن میشود كه رسول خدا صلى الله عليه وآله به حضرت أبوطالب كمال علاقه را داشته است، و به شعرش كمال توجّه و عنايت را داشته است، اما در اين وهله و مرحله خطير، رسول خدا در بستر مرگ وقايعى را مشاهده میكند كه به قدرى نگران كننده است كه شعر أبوطالب فراموش میشود. [11]
آيا خطرى از آن بالاتر متصوّر است كه به رسول خدا نسبت هذيان و ياوه گوئى دهند؟ و براى رياست و زعامت بر مسلمين، ولىّ والاى دين: علىّ مرتضى سيّدالوصيّين را كه يكى از دو ثقل است، خانه نشين كنند؟ و چون رسول خدا كتف و دوات میخواهد تا امر على را محكم كند، و وصايتش را ـ گذشته از خطبه ها و خطابه هاى شفاهى ـ اينك با دستور أكيد كتباً به مردم اعلان نمايد، او را منسوب به ياوه سرائى و هذيان گوئى نمايند؟ و با بلند كردن صدا به كَفَانَا كِتَابُ الله و ايجاد مغلطه و هياهو و اضطراب، جنجال به راه اندازند؟ و رسول خدا را آزرده و دلشكسته نمايند، تا در پى بيست و سه سال تحمّل نبوّت الآن با يك دنيا غم و غصّه، و اندوه و حُزن رخت از جهان بربندد؟
امر رسول خدا به سد ابواب و آوردن كاغذ و قلم براي نوشتن وصيت
ميرخواند كه خود سنّى مذهب است در كتاب «روضَةُ الصّفا» آورده است كه: اُمّسَلَمَة گويد كه: رسول الله در حين مرض ، عِصابه اى بر سر مبارك بسته، بر بالاى منبر رفت و نخست جهت شهداى احد آمرزش طلبيد، بعد از آن فرمان داد كه أبواب بيوت أصحاب را كه به طرف مسجد مفتوح بود مسدود گردانند، الاّ دَرِ خانه على. و فرمود كه: مرا از صحبت او گريز نيست و او را از صحبت من.
عمر گفت: يا رسول الله! مرا رخصت فرماى تا آن مقدار سوراخى بگذارم كه برون آمدن تو را از خانه به مسجد از آن شكاف ببينم!
حضرت تجويز اين معنى نفرمود. يكى از ياران گفت: يا رسول الله! مراد به فتح أبواب چه بود؟! و سبب مسدود ساختن آنها چيست؟!
پيغمبر فرمود كه: نه گشادن به فرمان من بود و نه بستن.
(تا آنكه گويد:) علماء سيَر روايت كرده اند كه: در زمانى كه مرض رسول الله اشتداد يافت و أصحاب در حجره همايون او مجتمع بودند فرمود كه: دوات و صحيفه را بياوريد تا از جهت شما چيزى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد. ايشان اختلاف كردند. بعضى گفتند كه آنچه فرموده بدان عمل بايد كرد، و برخى گفتند كه: آيا اين سخنان مثل آن سخنانى است كه در شدّت مرض گويند، يا از سرجدّ میگويد؟ عمر گفت: درد و ألَم بر رسول الله مستولى شده و قرآن در ميان ماست كه ما را پسنديده است. و جمعى با عمر در اين باب اتفاق كردند و زمرهاى بر مخالفت اصرار نمودند و گفتند: آنچه فرمود حاضر بايد كرد؛ و مهمّ به خصومت و نزاع انجاميده، در مجلس همايون اصوات مرتفع شده و اختلاف از حد اعتدل تجاوز نمود.
پس حضرت مقدس نبوى صلى الله عليه وآله فرمود كه: برخيزيد از پيش من كه لايق نيست منازعت در حضور هيچ پيغمبرى! و معذلك گفت: سه وصيّت میكنم شما را: يكى آنكه مشركان را از جزيره عرب إخراج كنيد! ديگر آنكه وفود عرب كه نزد شما آيند، ايشان را جوايز و صِلات بدهيد چنانچه من به آن جماعت میدادم.
سليمان اين حكايت را از سعيد بن جبير روايت كرده و میگويد: نمیدانم كه وصيّت سيّم را سعيدبن جبير مصلحت گفتن نديد، يا آنكه گفت و عَناكِب نسيان در خاطر من تنيد؟
ابن عبّاس گويد: مصيبت عظيم آن بود كه بعضى از أصحاب نگذاشتند كه رسول الله وصيّت نامه نويسد [12] . (تا آنكه گويد:)
أميرالمؤمنين على عليه السلام گويد كه: پيغمبر در مرض موت وصيّت فرمود و چون از آن امر فارغ گشت سوره اِذَا جَاءَ نَصْرُالله نازل شد. گفتم: يَا رَسُولَ اللهِ! اين وصيّت به وصيّت وداع كنندگان مینماید!
فرمود: آرى اى على! دل من از اين عالم به تنگ آمده. آنگاه تكيه كرده، لحظه اى چشم بر هم نهاد و چون بيدار شد گفت: اى جبرئيل! مرا درياب و به وعده اى كه نموده اى وفا نماى ! بعد از آن مرا پيش خود طلبيد و سر مبارك بركنار من نهاد و رنگ رخسار همايونش متغيّر گشت، و جَبين مُبينش غرق عرق شد.
حزن و اندوه فاطمه عليها السلام در رحلت پدر
فاطمه كه اين حالت مشاهده كرد از بى طاقتى برجست، و دست حسن و حسين گرفته افغان برآورد كه: يَا أبَتَاهْ بعد از اين برحال دختر تو فاطمه نظرِ مرحمت كه اندازد؟! و به تيمار فرزندان تو حسن و حسين كه پردازد؟! و به صيانت طبقات اُمم كه از أطراف آفاق بيايند كه اهتمام نمايد؟! يَا أبَتَاه جان من فداى تو باد! واى بر گوش من كه گفتار شيرين تو را نشنود و چشم من رخسار رنگين تو را نبيند!
حضرت مقدس نبوى صلى الله عليه وآله چون نوحه و زارى فاطمه را شنيد، ديده ها بگشاد و او را نزد خود آواز داد، دست مبارك برسينه فرزند ارجمند خود نهاده فرمود: بارخدايا، فاطمه را صبرى كرامت فرماى! بعد از آن فرمود: اى فاطمه بشارت باد تو را كه پيش از همه به من خواهى پيوست!
على عليه السلام گويد: گفتم كه: فاطمه خاموش باش و نمك بر جراحت رسول الله مپاش! آن سرور فرمود كه: بگذار آب چشم خود بر پدر خويش بريزد! بعد از آن ديده هاى خسته بر هم نهاد. فاطمه با حسن و حسين گفت: برخيزيد و پيش پدر مهربان خويش آئيد! شايد كه شما را نصيحتى كند كه موجب آرام دل شما شود. و دو قرّة العين به قول مادر نزد رسول الله آمدند، حسن گفت: اى پدر مصابرت بر مفارقت تو چگونه توان نمود؟! و راز خاطر پريشان پيش كه توان گشود؟! و بعد از تو به مراسم مهربانى من و برادر و پدرم كه پردازد؟!...
علىّ بن أبيطالب گويد كه: من از بی طاقتى گريان شدم... [13]
رسول خدا به عائشه فرمود كه: اى عائشه بر شما باد كه كنج خانه هاى خويش بنشينيد، و دست در عروة الوثقى صبر و ستر و صيانت زنيد چنانچه حق تعالى مىفرمايد: وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنّ [14] « و در خانه هاى خود مستقر باشيد!»
اين سخن گفته، چنان گريست كه از آب ديده آن حضرت آتش مصيبت در كانون همگان اشتعال يافت . اُمّ سَلِمَه گفت: چون مجموع جرايم تو مغفور است، سبب اين گريه از چيست؟!
فرمود: إنّمَا بَكَيْتُ رَحْمَةً لِاُمّتِى ؛ يعنى گريه من جز براى اُمّت نيست، بعد از آن فاطمه را بشارت داد. فاطمه پرسيد كه: در روز فَزَع أكْبَر تو را كجا يابم؟! آن حضرت جواب داد كه: بر در جنّت در زير لواء الْحَمْد مرا دريابى، در آن زمان كه من از رحمت رحمن به استغفار جرايم اُمّتان مشغول باشم...
عِزرائيل به صورت أعرابى به در حجره همايون رسول الله به ايستاد و گفت: السّلامُ عَلَيْكَ يا أهْلَ بَيْتِ االنّبُوّةِ و مَوْضِعَ الرّسَالَةِ! رخصت میفرمائيد كه درآئيم كه رحمت خدا بر شما باد؟!
در آن حين فاطمه زهراء بر بالين آن حضرت نشسته، جواب داد كه: رسول الله به حال خود مشغول است و اكنون ملاقات با او ميسّر نيست.
بار ديگر مَلَك الموت رخصت طلبيده جواب أوّل شنيد. در بار سيّم آواز خويش چنان بلند برداشت و رخصت طلبيد كه هر كه در منزل مقدّس بود از هيبت آن بر خويش بلرزيد.
در آن أثناء حضرت رسالت صلى الله عليه وآله كه بيهوش شده بود، به حال خود بازآمده، چشمهاى مبارك باز كرده استفسار نمود كه: چه میشود؟! صورت واقعه معروض داشتند. فرمود كه: اى فاطمه! دانستى كه با كه سخن میكردى؟! جواب داد كه: اَللهُ وَ رَسُولُهُ أعْلَمُ.
فرمود كه: اين مَلَك الموت است هادِمُ اللّذّات است و قاطع آرزوها و متمنّيات است، مفرّق جماعات، بيوه كننده زنان و يتيم سازنده فرزندان.
فاطمه كه اين حديث استماع نمود گفت: يَا مَدِينَتَاهْ! خَرِبَتِ المَدِينَةُ «اى واى بر شهر مدينه؛ شهر مدينه خراب شد.»
آنگاه رسول خدا دست فاطمه را گرفته بر سينه مبارك خويش ضمّ نمود، و زمانى ممتدّ چشمهاى خود نگشود چنانچه حاضران تصوّر كردند كه مرغ روحش بر فراز كنگره عرش پرواز نموده. فاطمه سر در پيش گوش آن سرور برده گفت: يَا أبْتَاهْ! هيچ جوابى نشنيد. گفت: جان من فداى تو باد! به حال من نظر كن و يك سخن با من بگوى!
حضرت مقدّس نبوى چشمها باز كرده فرمود: اى دختر من! گريه را موقوف دار كه حَمَله عرش بر بُكاء تو میگریند و به دست خود قطرات عبرات از رخسار آن فرزند ارجمند پاك كرد و در تسكين خاطر فاطمه زهراء كوشيده او را بشارتها داد و گفت: بارخدايا وى را در فرقت من صبر كرامت فرماى! و با وى گفت: چون روح مرا قبض كنند بگوى: إنّا لِلّهِ و إنّا إلْيهِ راجِعُونَ اى فاطمه هر مصيبتى كه به كسى رسد در برابر آن عوضى خواهد يافت.
فاطمه گفت: يا رسول الله! كدام كس و كدام چيز تو را عوض تواند بود؟! بعد از آن، حضرت باز ديده هاى مبارك بر هم نهاده، فاطمه گفت: وَاكَرْبَاهْ! رسول الله فرمود كه: هيچ كَرْب و غم بعد از اين بر پدر تو نخواهد بود. يعنى اندوه و پريشانى كه بر افراد انسان روى مینمايد به واسطه تعلّقات جسمانى است و اكنون قطع علايق بشريّت دست داد، نداى اِرْجِعِى إلَى رَبّكِ رَاضِيَةً مرضيّة به گوش جان رسيد. جان نازنين به جوار رحمت ربّ العالمين خواهد شتافت. همه رَوْح و ريحان و جنّت و نعيم مشاهده گشت، هيچ حسرت و اندوه و ألَمْ باقى نخواهد ماند [15] .
ميرخواند مطلب را دنبال میكند تا میرسد به اينجا كه: چون رسول خدا را دفن كردند و جمله ياران از سر خاك برگشتند نخست به در خانه فاطمه زهرا عليها السلام آمده، شرائط تعزيت بجاى آوردند.
قرّةالعين رسول الله از ايشان پرسيد كه: پيغمبر را دفن كرديد؟! جواب دادند كه: آرى! فرمود كه: چون از دل خود رخصت يافتيد كه خاك بر آن حضرت پاشيديد؟! آخر او نَبِىّ الرّحْمَة بود! گفتند: اى دختر رسول خداى! خاطر ما نيز از اين صورت ملول و محزون است، اما نسبت به حكم بارى سبحانه و تعالى جز انقياد أمر تصوّر نمیگردد.
و در «مَقْصَد أقْصَى» مذكور است كه: فاطمه هر ساعت در روى حسن و حسين نگاه میکرد و بر يتيمى خود و نامرادى فرزندان خويش ناله و آه میكرد، به طورى كه آتش از دل خويش می انگيخت و خون دل از ديده مردم میریخت، همه أحباب و أصحاب به موافقت ايشان می گريستند و در مخاطبه خواجه كاينات و خلاصه موجودات اين أبيات می خواندند:
اى خواجه! زين شكسته دلان تاچه ديدهاى كز ما رميده جاى دگر آرميدهاى؟
نشناختيم قدر تو اى سايه خداى ان روى سايه از سر ما دركشيدهاى
اين تنگناى فرش چو در خور تو نبود تو مرغ آشيانه قدسى! غريب نيست
بى بدرقه به كوى وصالش گذشتهاى بىواسطه به حضرت خاصش رسيدهاى
تو مرغ آشيانه قدسى! غريب نيست گرباز ازين قفس سوى گلشن پريدهاى
ما را شمامهاى بفرست اى گل اُميد زان شمّه كز رياض حقايق شنيدهاى
در كام جان تشنهدلان جرعهاى بريز زان خمرِ بىخمار كه از حقّ چشيدهاى [16]
اهميت مقام ولايت و جانشيني رسول خدا
بارى گرفتارى و شدّت حال رسول خدا در مرض مرگ، عمده به واسطه رحمتى بود كه بر مسلمين داشته و اُمّت را بدون حامى و سرپرست میديده و نقشه هاى از پيش طرح شده براى به عُزلت درآوردن و خانه نشين نمودن أميرالمؤمنين عليه السلام و بدون إمام و ولى گذاردن امّت را خوب ادراك میكرده و میدانسته است.
پيامبر مانند آفتابِ روشن ملاحظه مینموده است كه: بقاء و پاسدارى نبوّت خويشتن و برقرارى و استحكام قرآن فقط منوط و مربوط به وجود علىّ بنابيطالب است، و اينك سران و سرشناسان با نقشههاى مرموز كمر بسته اند تا اين درخت را از ريشه بركنند و خود در مقام و مسند امامت بنشينند. و واى به حال اُمّت بخت برگشته اگر شخص غير بصير و مطّلع، زمام امورشان را به دست گيرد، و در اين گلستان نور و وحدت و عرفان و معرفت بخواهد زاغ و زغن برشاخسار بلبل قرار گيرد و طوطى شكرخاى بوستان علم و درايت و بصيرت در كنج قفس با بال و پر شكسته زندانى گردد، و جلاّدان و صيّادان تيغ بر كف به نام يار و حامى و معين و ناصح و دلسوز و حميم بر أريكه امر و نهى و حكومت تكيه زده و نبوّت را به حكومت و رياست ظاهرى تبديل كنند.
أبوبكر و عُمَر و عُثْمان و عُبَيْدة بن جَرّاح و مُغِيرَة بن شُعْبَة و اُسَيْدبن حُضَير و خالدبن وليد و قُنفذبن عُمير و سالم مولى أبىحذيفه از أفراد معروفى بودهاند كه براى درهم كوبيدن نور ولايت، ديوانه وار سر از پا نشناختند [17]
إعلام الورى بأعلام الهدى» ص.143 و اين داستان را نيز شيخ مفيد در «ارشاد» طبع حروفى اسلاميّه سنه 1364، در ص 173 ذكر نموده است. و ابن سعد در «طبقات» ج2، ص193، با سند خود از ابن عباس آورده است كه چون سوره إذا جاء نصرالله و الفتح نازل شد رسول اللهصلى الله عليه وآله فاطمه راطلب كردند و به او گفتند خبر مرگ من به من داده شده است. فاطمه مىگويد: من گريه كردم، رسول خدا فرمود: گريه مكن چون تو اولين كسى هستى كه به من ملحق مىشوى! فاطمه مىگويد: من خنديدم و رسولالله فرمود: «اذا جاء نصر الله و الفتح» و جاء اهل اليَمن وَ هُم أرقّ أفئدة و الايمانُ يَمانٍ، و الحكمة يمانيّةٌ. «زمانى كه نصرت و ظفر خداوند بيايد...» و در اين حال اهل يمن بيايند كه ايشان داراى عواطف لطيف هستند و ايمان از مردم يمن است و حكمت از ناحيه يمن مىباشد «تو حاضر براى ارتحال به سوى خدايت باش، و با حمد و ستايش پروردگارت تسبيح گوى كه حقّاً او بسيار قبول كننده توبه و رجعت به سوى اوست.»
شرح شواهد المغنى» جلال الدين سيوطى، ج1، ص.398 بايد دانست كه ابنهشام صاحب كتاب «مغنى اللبيب» اين بيت را در مغنى در باب اوّل حرف رُبّ آورده است و گفته است كه: و أبيضَ در اينجا مجرور است به ربّ محذوف يعنى و ربّ ابيض. و ربّ در اينجا به معناى تقليل است. و برهمين نهج در «جامع الشواهد» اين بيت را با ضميمه دو بيت ذكر كرده است. امّا سيوطى در «شرح شواهد مغنى» گويد: أبيض در اينجا منصوب است بنابر عطف بر گفتار سَيّداً و مجرور نيست به ربّ محذوف، و واو در اينجا واو عطف است نه واو ربّ. و از كسانى كه متوجه اين امر شدهاند يكى دمامينى است و يكى ابنحجر در شرح بخارى ـ (انتهى). أقول: اين كلام وقتى تمام است كه سيّداً در بيتِ قبل از بيت و أبيض بوده باشد و اما بنا بر فرض بعد بودن همانطور كه از عبارات سيوطى پيداست تمام نيست.
در «أمالى» مفيد: يئطّ است، و أطّ الإبل: حنّت. يعنى ناله كرد.
در «أمالى» مفيد: غير رائث است، و راث: أبطأ. يعنى تأخير كرد.
و شاهد و دليل روشن بر آنكه منظور حضرت رسولاكرمصلى الله عليه وآله از نخواندن شعر ابوطالب و خواندن اين آيه، عطف توجّه مسلمين را به ارتداد و كفر صحابه رياست طلب بوده است، آنست كه در قرآن كريم آيات بسيارى در مقام و شأن و عظمت پيغمبر و مؤمنين واقعى وارد شده است مثل آيه 29، از سوره 48: فتح: محمّدٌ رسول الله و الّذين معه أشداء على الكُفّار رُحَمَاءُ بينهم تَرَيهِمِ رُكّعاً سُجّداً يبتغون فضلاً من الله و رضواناً سيماهم فى وجوههم من أثر السّجود ـ تا آخر آيه، و مثل آيه 2 از سوره 47: محمدصلى الله عليه وآله: والذين آمنوا و عملوا الصالحات و آمنوا بما نزّل على محمّد و هو الحقّ من ربّهم كَفّرعنهم سَيّئَاتهم و أصلح بالَهم. در اين صورت چه داعى براى رسول خدا بود كه از خواندن اين آيات صرف نظر كند و آيهاى را كه دلالت بر ارتداد و كفر اصحاب پس از رحلت خود مىكند، بخواند؟
أوصى النّبىّ فقال قائلهم قد ضلّ يهجر سيّد البشر
وادى أبابكر اَصاب و لم يهجر و قد أوصى إلى عمر
سليم بن قيس در كتاب خود طبع سوّم نجف ص 213 از ابن عبّاس آورده است كه از علىعليه السلام حديثى شنيدم كه معنى و مفادش را نفهميدم. شنيدم كه مىگفت: ان رسول الله أسَرّ إلَىّ فى مرضه و عَلّمنى مفتاح ألف باب من العلم يفتح كلّ باب ألف باب. و إنّى لجالس بذىقار فى فسطاط عَلِىّ و قد بعث الحسن و عَمّاراً يستنفران النّاس اذ أقبل علىّعليه السلام فقال: يابن عباس! يَقْدم عليك الحَسَن و معه أحد عشر ألف رجل غير رجل او رجلين. فقلت فى نفسى: إن كان كما قال فهو من تلك الألف باب. فلمّا أظلّنا الحسن بذلك الجند استقبلتُ الحسن، فقلت لكاتب الجيش الذّى معه أسماؤهم: كم رجل معكم؟ فقال: أحد عشر ألف رجل غير رجل او رجلين.
«رسول خداصلى الله عليه وآله در مرض خود با من به پنهانى راز گفت و هزار باب علم بر من گشود كه از هر يك آنها هزار باب گشوده مىشود. من در ذى قار در خيمه على نشسته بودم و اين هنگامى بود كه حسن و عمّار را فرستاده بود تامردم را براى جنگ با معاويه حركت دهند. در اين حال على آمد و گفت: اى ابن عبّاس! حسن اينك بر تو وارد مىشود و با او يازده هزار مرد غير از يكى يا دو نفر مىباشد. من با خود گفتم: اين جيش اگر طبق سخن او باشد، بدون شكّ از همان هزار باب از علم است. چون حسن با آن سپاه وارد شد من به استقبالش رفتم و از لشگرنويس كه مأمور نوشتن اسامى سپاه بود پرسيدم چند تن با شماست؟! گفت: يازده هزار نفر غير از يكى يا دو نفر.»
|