جلسه اول تفسير آیه( اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ) به بیان حضرت علامه تهراني (رضوان الله تعالي عليه). موعظه شب سه شنبه 22 جمادي الثّانيه، سال 1396 هجري قمري أعُوذُ بِاللَه مِنَ الشّيطانِ الرَجيمبسم الله الرحمن الرحيم وَ صَلَّي اللَهُ عَلي مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطَّيِّبِينو لَعنَةُ اللَهِ عَلَي أعدائِهِم أجمَعين )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونِةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاء وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ(. سابقاً وعده داديم كه إن شاء الله در تفسير اين آيه مباركه و دو آيهاي كه در ذيل آن، بلكه سه آيهاي كه در ذيل آن واقع شده، إن شاء الله به مقدار مقتضي مطالبي عرض شود. و تفسير اين آيات خيلي مُعِدّ و مُمِدّ است براي فهميدن حقيقتِ ولايت؛ ولايت تكوينيّه و ولايت تشريعيّه كه خداوند عليّ أعلي به أئمّه معصومين و پيامبران و اولياء خود عنايت فرموده. و ما در مباحثي كه راجع به اميرالمؤمنين عليه السّلام در دو ماه رمضان و بعضي از روزهاي جمعه و غير آن صحبت كرديم، در معني ولايت بخصوص وارد نشديم هنوز؛ چون ولايت يك بحثي است خيلي مهمّ؛ و شناختن معني وليّ، و حقيقت ولايت، و آثار وليّ، و كيفيّت نزول مقام رحمت، و إفاضه فيض از جانب ذات مقدّس پروردگار بر ماهيّاتِ إمكانيّه بواسطه نفس وليّ؛ و آياتي كه در آن لفظ وليّ وارد است، و معني ولايت، بحث شده؛ و آيه) :إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ ( و معني احاديثي كه از پيغمبر اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم متواتراً رسيده كه: يَا عَليّ أنتَ وَليُّ كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مُؤمِنَةٍ مِن بَعدِي. بنابراين: بحث در معني ولايت و حقيقت ولايت و شناخت كُنهِ ولايت از نقطه نظر عقل، و از نقطه نظر آيات مباركاتِ قرآن، و أحاديثي كه از پيغمبر و ائمّه رسيده، بسيار بحثِ جالب و زيبندهاي است؛ و حقّاً جا دارد كه انسان تمام اطراف و جوانب اين بحث را خوب برّرسي كند. و من گمان ميكنم كه اگر بخواهيم وارد در اين بحث بشويم از بيست روز، يعني ديگر از اين كمتر ديگر طول نميكشد؛ اگر بخواهيم خوب اطرافش را برسيم و مطالب را در عين حال موجز و مختصر بيان كنيم. و لذا هنوز ما وارد نشديم؛ در بسياري از مباحث بحثش شد مفصّل، وليكن بحث ولايت به عنوان ولايت هنوز نشده است. اين آيات مباركاتِ قرآن، اگر تفسيرش را خوب توجّه كنيد، براي روشن شدن معني ولايت خيلي كمك ميكند. اين آيه، آيه سي و پنجم از سوره «نور»، جزء هجدهم قرآن؛ و سوره نور، سوره بيست و چهارم از سُوَرِ قرآن است: )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ( «خدا نور آسمانها و زمين است؛ خدا نور آسمانها و زمين است.» )اللَّهُ( يعني: آن پروردگاري كه جامعِ جميعِ صفاتِ كمال و جمال، و منزّه از صفات نقص و عيب است، كه تعبير از او به صفات جلال ميشود؛ اين خدائي كه داراي اين أسماء و صفات است، نور آسمانها و زمين است. يعني چي نور آسمانها و زمين است؟ يعني خدا اين نور حسّي است؟! آسمانها و زمين چيزِ ديگرند و اين نوري كه در آسمانها و زمين است، همين نور حسّي خداست؟! پس بنابراين آنوقتي كه آسمانها و زمين نور ندارند، آنوقت ديگر خدا در آسمانها و زمين نيست؟! معني آيه اين است؟!! يا اينكه: )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ( يعني خدا نور دهنده آسمانها و زمين است؟ خدا خودش كه نور نيست، نور دهنده است؛ يعني اين آسمانها و زمين، اين نوري كه دارند از ناحيه خدا است. مُنَوِّر يعني نور دهنده ، اين است معنا؟ بعضي كه جمود ميكنند بر ألفاظ قرآن، و ألفاظ را هم منحصر ميدانند معانيش را در معاني ظاهري و مادّي، آنها ميگويند: بله )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ( يعني: خدا همين نوري است كه در آسمان و زمين ديده ميشود، همين نور! اين دسته افراد به دو قِسم تقسيم ميشوند: )وَجَاء رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا( يعني خدايِ تو روز قيامت ميآيد، و ملائكه هم صفّ به صفّ ميآيند. خدا ميآيد چطور است؟ خدا به صورت انسان ميآيد، و پا هم دارد؛ چون آمدن پا ميخواهد،) وَجَاء رَبُّكَ( يعني خدا ميآيد با پاهاي خود، و مردم هم با همين دو چشمِ بَصر خدا را كاملاً ميبينند؛ آيه اينطور ميگويد! (وَمَن كَانَ فِي هَـذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِي الآخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبِيلاً) كسي كه در اينجا كور باشد در آخرت هم كور است، و راهش خيلي خيلي گُم است؛ معنايش اين است كه: از وقتي كه نوزاد بوده كور شده، يا مادر زاد بوده، يا به مرضِ آبله، يا تصادف، يا با عمل جرّاحي اين چشم را از دست دادند، اينها در آخرت كورند و راهشان هم گم است، گُمراه. آيه اين نيست، اينها اينطور ميگويند. دسته ديگر هستندكه اينها جمود بر ظاهر آيات قرآن ميكنند و ميگويند كه: )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ( نور يعني: همين نور؛ ولي اصلاً ميدانيم خدا كه نور مادّي نيست؛ مسلّم از سنّت پيغمبر و از فرمايشات ائمّه أطهار عليهم السّلام براي ما روشن شده كه: اصلاً ماهيّت خدا وجودِ مادّي نيست، جسم نيست، اين مسلّم است، جاي شك نيست؛ امّا )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ( يعني كه خدا همان نور آسمان و زمين است، لذا ما اين آيه را بايد بگوئيم، نميفهميم؛ آيه را نميفهميم. )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ( يك معنائي دارد كه براي ما پنهان است و اينها أخبارييّن هستند، كه در بين علماي اسلام اينها بسيار زياد هستند. و مقصودِ ما از أخبارييّن در مقابل اصوليّين، آن افرادي هستند كه بر ظواهر إكتفا ميكنند، و تجاوز نميكنند به هيچ وجه. اينها ميگويند: )الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى) يعني: خدا روي كرسي سلطنت نشسته؛ امّا كرسي او چه قِسم است ما نميدانيم، و معني اين آيه را هم نميفهميم ؛(وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ) را نميدانيم)وَجَاء رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا( نميفهميم! (يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) «دست خدا بالاي تمام دستهاست» وهّابيها ميگويند: خدا دست دارد؛(وَالسَّماوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ) «آسمانها پيچيده در دست خداست» يعني: خدا دست دارد، مانند دستي كه ما داريم؛ دست يعني اين! امّا علماء اخبارييّن ميگويند: نه! خدا دست ندارد، مسلّم خدا مثل ما نيست؛ جسم نيست، مرئي نيست، مُشاهَد نيست، ملموس نيست، بالاتر از اين حرفهاست؛ امّا(يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ)يعني چي؟ اين را نميفهميم؛ (وَالسَّماوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ) يعني چي؟ اين را نميفهميم. پس بنابراين اينها ميگويند: آيات قرآن را نميفهميم؛ از اوّل قرآن بگير تا آخر قرآن آياتش را بخوانيم نميفهميم؛ چون تمام آيات قرآن مشحون و مملوّ است از اين آيات. آنها هم ميگويند كه تمام اين آيات قرآن، همين معاني ظاهري و مادّي و محسوس دارد از محسوس و مادّه و علي نحوِ ذالك، اين است؛ خدا را ميآوريم در غالب مادّه؛ خدا دست دارد، چشم دارد، گوش دارد، پا دارد، روي كرسي مينشيند، أمر ميكند، نهي ميكند؛ أمرش، نهيَش مثل أمر بر شماست؛ و لذا آنها قائل به تجسّد هستند؛ يعني ميگويند: خدا اصلاً داراي يك جَسَد است. و شاهدِ بر مدّعاي خود اخباري هم از پيغمبر نقل ميكنند، كه تمام اين اخبار ساختگي و دروغ است؛ ساخته دستِ اُبَيِّ بن كَعب و كَعبُ الأحبار و ابوهريره، و ساير حديث سازاني است كه در زمان معاويه اينها مشغولِ ساختن حديث شدند؛ و به بعد و بسياري از اخباري را كه در «تورات» و «انجيل» دلالت بر تجسّدِ خدا ميكند، خواستند جلوه بدهند كه اين قرآن هم مانند تورات، اين خدا خداي مجسّد است؛ جسد دارد. و اين اخبار را هم براي اينكه خريدار داشته باشد به پيغمبر نسبت ميدادند، و بنابراين آيات قرآن را به اين أخباري كه به اين قِسم وضع و جعل كردند بيان نمودند. و اين اخبار همهاش دروغ است، دروغ. و اينها به نام اسرائيليّات معروف است؛ اخبار اسرائيليّات همهاش دروغ است، آقا! غالباً اخباري كه در احوالات انبياء، و خصوصيّات و جرياناتِ آنها و مكالمات آنها و اوضاع آنها، و تفسيراتي كه از عرش و كرسي و قلم و اينها از ناحيه آنها شده، اينها همهاش موضوعه است؛ و تمام اين أخبار به اين شكل درست شده. و دركتابهاي سنّيها از اين أخبار زياد هست، زياد هست، بطوري كه وقتي انسان اين أخبار را مطالعه ميكند، واقعاً وحشتناك است كه چه اندازه اينها حديث ساختند، و آن را به پيغمبر نسبت دادند. پس جماعتِ وهّابي ميگويند: كه ما از ظاهر قرآن نبايد تجاوز كنيم، و نور هم همين نور است ديگر! )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ( يعني «خدا نور آسمانها و زمين است» نور هم كه نورِ مادّي است؛ پس اين نوري كه توي آسمان و زمين است آن خداست. و اين حرف درست نيست؛ نور آسمان و زمين خداست، يعني: اين نوري كه در آسمان و زمين است خداست؛ پس آنجا كه اين نور نيست خدا نيست؟! اين آسمان و زمين ظلمت هم دارد، آنجا چي؟ آنجا خدا نيست؟! آن هم يك خالق ديگري دارد خالقِ ظلمت؟! كه اين را اسمش را خدا بگذاريم؛ آن را اسمش را بگذاريم در مقابلِ خدا؛ اينكه همان اهريمن و يزدان، معرفت و مذهب آتش پرستهاست؛ و اين ثنويّت است، و دوئيّت است، و شرك است، او خالق نيست؛(هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ) قرآن ميفرمايد: «آيا خالقي غير از خدا هست؟!»(وَاللَّهُ خَلَقَكُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ) «خدا شما را خلق كرده و تمام كارهاي شما را.» و در مكتب توحيد غير از پروردگار در ذات و در صفات و اسماء و أفعال، خدائي نيست. پس اينكه بگوئيم خدا وجودِ مادّيِ آسمانها و زمين است، اين غلط محض است. چه بگوئيم؟ آمدند گفتند: بعضي چنين آياتي كه به اين قِسم است، بايد بگوئيم كه اينها معني حقيقي ندارند، معنيِ آن مجازي است؛ يعني: لفظ نور در معني واقعي خودش إستعمال نشده، در معني مجازي إستعمال شده؛ )اللَّهُ نُورُ) يعني: اللَهُ مُنَوِّر؛ «خدا نور است» يعني: نور دهنده است؛ معني نور را در منوّر إستعمال ميكنند(جَاء رَبُّكَ) «خداي تو آمد» ربّ را در معني مجازي إستعمال شده ميدانند؛ يعني: أَمْرُ رَبِّك، جَاءَ أَمْرُ )الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى) عرش را به معني تخت و كرسي نگيريد؛ به معني أريكه قدرتِ پروردگار است، كه در آن معني مجازاً استعمال شده. (يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) يَد را كه در معني مجازي استعمال شده و همچنين تمام آياتي كه از اين قبيل آمده، بگوئيم كه آيات لفظي است، مقامِ بيان معني حقيقي نيست، بلكه ميخواهد معني مجازي آن را بگويد. در آيات قرآن داريم كه انسان به شرف لقاء خدا، ملاقات خدا ميرسد:) فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا( يعني ملاقات خدا كه دست نميدهد، پس لقاء ربّ يعني: لقاء نعمتهاي ربّ؛ لقاء أسماء و صفاتِ ربّ؛ پس لقاء ربّ را در معني مجازي إستعمال ميكنيم و ميگوئيم مقصود لقاء ظهورات پروردگار است، نه لقاء خودش. تمام اين آيات را از حقائق بايد بياندازيم و در معني مجازي إستعمال كنيم. به اين مكتب هم اشكال ميشود؛ مگر خدا نميتوانست آيات حقيقي را بيان كند در قرآن؟ آنوقت متوسّل به معاني مجازي است؟! بعلاوه هر معني حقيقي را كه در معني مجازي ما إستعمال ميكنيم، قرينه و شاهد بايد باشد در إستعمال؛ )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ(در اين آيه كدام قرينه است كه: )اللَّهُ نُورُ(يعني: اللَهُ مُنَوِّر؟!! كجاي اين آيه ميگويد نور، يعني مُنَوّز پ! پس ما از پيش خودمان بايد بتراشيم، و اين قرينه را جعل كنيم. يا (يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) يا )الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى) يا (وَالسَّماوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ) يا( َجَاء رَبُّكَ) كه در ( (أمررَبُّكَ) إستعمال كنيم، يا لقاء خدا كه لقاء أوصاف و اسماء و صفات خدا و موجودات عِلوي و ملكوتي است، بگوئيم مراد از ملاقات خدا ملاقاتِ حور العين، يا ملائكه، يا آن نفسهاي مقدّس كرّوبيان است؛ اگر اينطور باشد قرينه لازم است، در اين آيات قرينهاي خداوند اقامه نكرده، كه ما از آن معاني، معني مجازي را بفهميم؛ پس اين حرف هم قابل إعتنا نيست. حلّ اين مسأله چيست؟ )اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ(را اگر بخواهيم خوب بفهميم، حلّ اين مسأله چيست؟ حلّ اين مسأله محتاج به يك مقدّمه است، اين مقدّمه را من براي شما خيلي خيلي ساده بيان ميكنم، و اگر إن شاء الله خوب فهميديد تمام اين آيات و تمام اين إشكالات خوب حلّ ميشود؛ در اين آيه و همه آيات و همه أخبار و همه مكالماتِ مردم و محاوراتي كه نظير اينهاست در آن محاورات و مكالمات خوب روشن ميشود. و آن اين است كه: ألفاظ براي معاني عامّه وضع ميشوند نه براي معني خاصّ. هر لفظي در هر لغتي، فارسي، عربي، انگليسي، شرقي، غربي، هر لفظي را كه وضع ميكنند، آن كسي كه اين لفظ را وضع ميكند براي يك معنائي، آن معناي عامّ را در نظر ميآورد، و اين لفظ را براي او قرار ميدهد. من باب مثال: چراغ را در زبان فارسيِ ما وضع كردند براي چي؟ چراغ؟ آنوقتي كه لفظ چراغ را إستعمال ميكردند، چراغ عبارت بود از يك فتيلهاي كه او را توي ظرفي از روغن، روغن چراغ ميگذاشتند، و بعد با سنگ چخماق آن فتيله را روشن ميكردند، و اين فتيله ميسوخت، اسم اين چي بود؟ چراغ؛ به اين ميگفتند چراغ. و در آنوقتي كه به اين ميگفتند چراغ، اصلاً صحبتِ از چراغ نفتي نبود؛ چراغ نفتي و فتيله و لوله، اينها هم هنوز نبود؛ بعد از اين كه چراغ نفتي را انتخاب كردند و اختراع كردند، و بعد توي يك مخزني ريختند و بالاي آن فتيله گذاشتند، و روي آن هم يك حبابي گذاشتند از شيشه، و او را هم روشن كردند، به اين باز هم گفتند چي؟ چراغ؛ نه اينكه يك معني ديگري را ملاحظه كردند و لفظ چراغ را براي او وضع كردند. نه! همان لفظ چراغي را كه سابقاً وضع كرده بودند ها! همان را الآن روي اين چراغ إستعمال ميكنند، و در ذهنشان هيچ تغييري نيست؛ ميبينند كه همين معني چراغي كه سابقاً بوده، الآن هم حالا به اين شكل، اينهم چراغ است؛ بايد به او گفت: چراغ. و بعد كه چراغ گازي پيدا شد، به آن چراغ گازي هم گفتند: چراغ؛ به چراغهاي توري هم گفتند چراغ؛ به چراغهايِ الكتريكي كه بعد پيدا شد به اينها هم گفتند چراغ؛ آقا چراغ را روشن كن! آقا كليد را بزن، چراغ را روشن كن! خُب! اينكه مثلاً استوانه نوراني كه فعلاً شما ملاحظه ميكنيد، اين چه مناسبتي دارد با آن چراغي كه سابقاً از روغن چراغ و فتيله بود و با سنگ چخماق روشن ميكردند؟! اين برق است، حركت الكترون است در شيارهاي سيم؛ و ميخواهد به دو قطب، از يك قطب عبور كند، بواسطه شدّت حركت و سرعت و نداشتن محلِّ وافي براي عبور، مقداري از اينها بيرون ميريزد، تبديل به نور ميشود؛ پس شما چرا به اين ميگوئيد چراغ؟! و اگر از اين به بعد هم مثلاً بعد، يك چراغ ديگري ساخته شود، مثلاً فرض كنيد كه: اختراعي بشود و بدون وسيله شما كليد را بزن فضا روشن بشود، باز هم ميگوئيم: چراغ روشن ميشود. در تمام اين مراحل، اين چراغ را كه ميبينيد با آن چراغ فرق ميكند ها! چراغ اوّل چراغِ فتيلهاي بود با روغن چراغ، بعد چراغ نفتي شد، بعد گازي و توري و برقي شد، همه را ميگوئيم چراغ؛ و الآن كه ما به چراغ الكتريكي چراغ ميگوئيم به همان استعمالي است كه سابقاً به چراغِ فتيله و روغنِ چراغ ميگفتند؛ نميآئيم يك لفظِ چراغِ ديگري وضع كنيم براي يك معنا؛ ميگوئيم: لفظ همان است، حالا يك شكل ديگر؛ اين شد لفظِ عامّ. زماني كه در آن زمان چراغ را إستعمال ميكردند، به اين بخصوص چراغ نميگفتند ـ به اين ظرفي كه تويش روغن چراغ و فتيله دارد ـ به آن ديگري هم كه مثل اين بود ميگفتند، به آن ديگري هم ميگفتند، به آن ديگري هم ميگفتند، در اين شهر اگر بود ميگفتند، در شهر ديگر هم اگر بود ميگفتند، در اين زمان بود ميگفتند، در زمان ديگر هم بود ميگفتند؛ پس تكثّر و تعدّد مصاديق مختلفه چراغ، موجب وضع لفظ چراغ به اوضاع متعدّد و متفاوت نميشود. همچنين أشكال مختلفه چراغ، موجب تعدّد وضع نيست، لفظ واحد براي معني عامّ وضع شد. لفظ چراغ وضع شد، نه براي اين، يا آن، يا آن، يا آن؛ لفظ چراغ وضع شد براي چيزي كه، آلتي كه او را درست ميكنند و از آن نور ميآيد بيرون؛ اين را ميگوئيم چراغ. حالا آن ميخواهد فتيله باشد و روغن چراغ، چيزي است كه نور ميآيد بيرون؛ نفت باشد و فتيله و حباب، باز هم نور ميآيد بيرون؛ گاز باشد، باز هم نور ميآيد بيرون؛ برق باشد، باز هم نور ميآيد بيرون؛ چراغ است؛ پس لفظ را وضع كرد آنوقتي كه واضع وضع كرد، براي اين معنيِ عامّ. اين لفظ (لفظ چراغ) را ما براي شما مثال زديم، شما تمام الفاظ را بدانيد كه از اين قبيل است؛ نور هم همين است. انسان ـ لفظ انسانـ وضع شد براي چي؟ براي آن شخص متحرّك كه حركت ميكند، نموّ هم دارد، قوّه تغذيه هم دارد، قوّه دافعه هم دارد، داراي عقل هم هست؛ حالا اگر يك انساني دو تا سَر داشته باشد و صحبت كند او انسان نيست؟! اگر چهارتا پا داشته باشد به او انسان نميگوئيم؟! ميگوئيم انسان چهارپا ديگر! يا انساني كه داراي دو سر است؛ يا يك انساني الآن بوجود ميآيد پنج متر قد داشته باشد، به او انسان نميگوئيم؟! انسان ميگوئيم. لفظ انسان وضع براي آدم دو متري نشده، براي آدمي كه داراي يك سر باشد و دو پا نشده؛ براي كسي كه داراي اين خصوصيّت است، هر شكلي ميخواهد باشد. اين را توجّه كرديد؟! مَجِيء به معني آمدن است؛ آمدن يعني: نزديك شدن تدريجي؛ اگر انساني بخواهد بيايد اين تدريجاً به انسان نزديك بشود، نزديك شدنش به حركت پاهاست، يكي بعد از ديگري؛ ميگوئيم آمد، زيد آمد، آمدن زيد با پا است؛ امّا ميخواهيم بگوئيم برف آمد، برف كه پا نميشود برود؛ ابر آمد، باران آمد، پا دارد مگر باران؟! برف آمد، سرما آمد، گرما آمد، تمام اين الفاظي را كه إستعمال ميكنيم در معنيِ آمدن تغيير نميبينيم؛ معنا واضح است؛ پس آمدن يك چيز يعني: نزديك شدن تدريجي. (جَاء رَبُّكَ) نه اينكه خدا پا دارد، يعني: خداوند نزديك ميشود بر أشياء تدريجاً، دور ميشود تدريجاً؛ كمكم، كمكم، خدا جلوه ميكند؛ اين آمدن خداست؛ پس چرا ميگوئيم: ( َجَاء رَبُّكَ) يعني: جَاءَ أَمْرُ رَبِّك؟! واقعاً خودِ خدا ميآيد، امّا آمدن معنايش: قربِ تدريجي است؛ و در آنجا فيوضات پروردگار بر انسان به فعليّت در ميآيد. عرش به معني مقرِّ حكم است. پادشاه كه ميخواهد حكم كند روي تخت مينشيند؛ پادشاه كه از تخت ميآيد پائينِ تخت حكمي ندارد، وقتي ميرود روي تخت مينشيند: اين كار را بكنيد! آن كار را بكنيد! كأنَّهُ آن قدرت و نفوذ و سُلطهاي كه در كلام اوست، منحصر است بر روي تخت و بر أريكه تخت سوار بودنِ پادشاه؛ خدا هم داراي تخت است؛ تختِ خدا چي هست؟! عالم مشيّتِ اوست، إراده و اختيار اوست؛ چون عرش پروردگار حاقّ وجود و عالم هستي است؛ پروردگار از ناحيه مشيّت و إراده بر موجودات حكمفرمائي ميكند؛ پس عرش پروردگار معنايش روشن شد. عرش يك معني عامّ دارد، همينطوري كه در اين معنا استعمال ميشود درآن معنا هم استعمال ميشود. يَدْ به معني آن چيزي است در انسان كه انسان با آن رتق و فتق ميكند وكارها را انجام ميدهد؛ اين را ميگوئيم: دست. لذا به دست گوسفند، شما دست ميگوئيد؛ به دست غنم، هم دست ميگوئيد. كسي كه قدرت نداشته باشد، يعني آلتي نداشته باشد كه با آن كارش را انجام بدهد، ميگوئيد فلان كس بي دست است؛ حالا دست هم دارد ها! امّا نميتواند انجام بدهد، ميگوئيم عجب بي دست است! ( يَدُ اللَّهِ) يعني: قدرت پروردگار؛ آنجا كه محلِّ ظهور و بروز قدرت است، آن يد است ديگر! (وَالسَّماوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ)يعني: «آسمانها پيچيده در قدرت خدا هستند.» قدرت خدا، دستِ خداست؛ اصلاً خدا همچنين دستي دارد كه داراي انگشت باشد؟!! ونه اينكه ما بگوئيم آيه قرآن اين را ميگويد. به اين تعريف روشن شد كه اخبارييّن قائلند: نور يك لفظي است كه وضع شده براي يك معنيِ خاصّ؛ متوجّه شديد؟ ما به نوري كه از آتش پيدا ميشود، ميگوئيم: نور؛ نوري كه از ماه ميآيد ميگوئيم: نور؛ نوري كه از خورشيد است با آن غير را ميفهميم ما، باز هم ميگوئيم نور؛ نور ستاره را ميگوئيم نور؛ نور برق را ميگوئيم نور؛ سنگ چخماق را به هم بزنيم ميگوئيم نور پيدا شد؛ نميگوئيم؟! شبها ستاره پهن ميشود، ميگوئيم نور آمد؛ از طرفي هم ميگوئيم: عجب زيد نور خوبي دارد! نوراني است، نور خوبي دارد، عجب ضُوْئي دارد! عجب نوري دارد! واقعاً ميگوئيم زيد نور دارد! واقعاً زيد از صورتش نور إلهي منتشر ميشود، واقعاً نور نيست، ولي به اين ميگوئيم نور. پس لفظ نور براي نور سابق وضع نشده، براي آن چيزي است كه تراوش نور از آن باشد هر نوري؛ عقل هم نور است! حيات هم نور! علم نور است! العِلمُ نُورٌ يَقذِفُهُ اللَهُ فِي قَلبِ مَن يَشَاء علم نور است، و لفظ نور را كه ما براي اين مصاديق مختلفي كه استعمال ميكنيم نه با چند وضع مختلف! با يك وضع؛ نور وضع شده براي يك معنا، آن معنا هم در اين نور ملحق ميشود، هم نور مادّي، هم نور معنائي؛ همهاش استعمال ميشود؛ بدون هيچ إعمال عنايت خارجي. نور براي چي وضع شده؟ ميخواهيم ببينيم در بين اين موجودات، لفظِ نور براي چي وضع شده؟ ميبينيم: هر چيزي كه خودش ظاهر باشد في حدِّ نفسه، و غير را ظاهر كند به او ميگوئيم نور. الآن اين نوري كه در اين فضاي مسجد هست، اين نور را، اين نور را چي دارد ظاهر ميكند؟ هيچّي نور خودش ظاهر است؛ موجودات اين مسجد به نور ظاهرند؛ الآن اين بلندگو، اين ظرف آب، اين فرشِ در اين مسجد كه ظاهر است، به چي ظاهر است؟ به نور؛ اگر نور نباشد ظاهريم؟! اگر اين چراغها را خاموش كنند الآن ما اين گُلهاي قالي را از هم تشخيص ميدهيم؟! عباي قهوهاي را از عباي سياه تشخيص ميدهيم؟! ابداً رنگي نيست؛ اصلاً رفقا را از هم تشخيص نميدهيم، دوست را از دشمن تشخيص نميدهيم، ستون را از ديوار تشخيص نميدهيم، هيچّي را تشخيص نميدهيم؛ همينكه نور آمد تفاوت موجوداتِ مختلفه، با نور روشن ميشود؛ امّا خودِ نور چيزِ ديگر نميخواهد خودِ نور را روشن كند، خودِ نور نور است؛ تمام اشياء اين مسجد با نور هويدا ميشوند، امّا نور خودش هويداست؛ حالا اين نور را چي هويدا كرده؟ خودش هويداست. پس هر چيزي كه في حدِّ نفسه ظاهر باشد و چيز ديگر را ظاهر كند ما به آن ميگوئيم نور. يكي از مصاديق نور، نورِ همين چوب و كُنده است كه شما آتش ميزنيد، چند تا تخته جمع ميكنيد كبريت ميزنيد، اين نور پيدا ميشود؛ اين چيه؟ نور است؛ چون خودش ظاهر است، و در جاي كوچك اطراف خود را روشن ميكند، چيزها را به شما نشان ميدهد؛ نورِ ماه نور است، چون خودش ظاهر است و در تاريكيِ شب راه را به شما نشان ميدهد؛ نور خورشيد نور است، واقعاً نور است، چون خودش ظاهر است؛ چيزهاي ديگر را به شما نشان ميدهد. عقل نور است، چرا؟ ـ واقعاً نور است ـ چون خودش ظاهر است و بواسطه عقل مجهولاتي براي انسان حلّ ميشود. اگر كسي عقل نداشته باشد نميتواند كشفِ مجهولات از روي مقدّماتِ معلومات بكند، يا به برهان نميتواند برسد، مسأله رياضي نميتواند حلّ كند، در مشورت با او از جواب عاجز است، عقل ندارد؛ تشخيص بين خوب و بد نميدهد، چون عقل ندارد، نور ندارد؛ آدم ديوانه نور ندارد، عقل ندارد؛ پس عقل چيست؟ عقل ميشود نور. علم چيست؟ علم نور است چون خودش ظاهر است و با او مجهولات را حلّ ميكنند؛ انسان خيلي جهل دارد ولي وقتي چراغ علم روشن شد تمام آن نقاطِ جهل به بركتِ اين علم، روشن ميشود. عيناً مانند همان چراغي كه در اينجا روشن ميشود، و ما ميبينيم افراد مختلفُ الأندام، پير و جوان و خندان و گريان و متفكّر و مبهوت، و هر كدام از ما داراي يك قيافهاي هستيم ديگر، در مكانهاي متعدّد، با حالاتِ مختلفه، اين بواسطه نور روشن ميشود؛ چراغِ علم هم كه روشن ميشود نور است؛ تمام مجهولاتي كه در محلِّ نفس انسان قرار داده شده بواسطه آن چراغِ علم اين معني استعمال ميشود؛ نوربخش! تمام اين مجهولات ميشود نوراني. از انسان سؤال ميكنند كه: آقا فلان چيز چيست؟ ميگويد: من نميدانم؛ قبل از اينكه آن چراغِ علم روشن بشود انسان ميگويد نميدانم؛ اينقدر انسان ميگويد نميدانم، يك روزي ميدانم را ميگويد. يا آنكه اين چراغ اگر الآن خاموش بشود، بنده از شما سؤال ميكنم آقا! عقب مسجد كيست؟ ميگوئيد نميدانم؛ ساعت چند است؟ نميدانم؛ اين آب سرد است يا گرم است؟ نميدانم؛ چند نفر در اين مسجدند؟ نميدانم. چراغ نيست، امّا تا چراغ را روشن كنيم: ساعت چند است؟ پنج دقيقه به ده؛ آب چه اندازه در اين ليوان است؟ ليوان پُر است تا لبه آن؛ اين قالي مال كجاست؟ فوراً ميگويند: مال أراك است، ارزش ندارد؛ امّا اگر اين مسجد تاريك باشد نميتوانند بگويند؛ ميگويند آقا بگذار فردا، فردا صبح بشود، روز بيايد تا من بفهمم. پس علم نور است، عقل نور است، حيات نور است، هر چيزي كه في حدِّ نفسه ظاهر باشد و غير را ظاهر كند. وجود نور است؛ چون وجود خودش ظاهر است و بقيّه موجودات به وجود ظاهر ميشوند. اين معنا كه روشن شد حالا معني اين: )اللَّهُ نُورُ) ؛ خدا ظاهر است يا نه؟ كجا هست كه نباشد؟! تمام موجودات به خدا دارند ظاهر ميشوند، غير از اين است؟! پس كدام نوري از خدا نيست؟! خدا نور است واقعاً، نه اينكه بگوئيم: خدا نور مادّي است. عجب واقعاً اينها حرفهاي دور از حساب ميزنند!! جدّاً خدا نور مادّي است؟! عجب شركِ محجّر و مقشّري است! وچقدر غلط است بگوئيم: ما آيه قرآن را نميفهميم! )اللَّهُ نُورُ)را نميفهميم! يا خدا نميتوانست حقيقتگوئي كند ميخواست بگويد: اللَهُ مُنَوِّر ديد به اين شكل اشتباه هست، نور را به معني مُنَوِّر آورد؛ امّا )اللَّهُ نُورُ )خدا نور است، نور آسمانها و زمين است؛ هم خودِ خدا ظاهر است و تمام موجودات با خدا ظاهرند؛ كجا چشم باز ميشود و اوّل خدا را نبيند؟! تمام موجودات به بركت وجود خدا پيدا ميشوند! بـه نـزد آنكـه جانـش در تجلـّي است همه عالم كتاب حق تعالي است عرض إعراب وجوهرچون حروف است مراتب همچو آيات وقوف است آن وجودِ أصيلي كه خودش روي پاي خودش سوار است، خودش قائمِ به ذات است، و تمام موجودات به او قائمند، و او قيّومِ موجودات است او خداست؛ آن خدائي كه خودش ظاهر است، فقير نيست، محتاج نيست، عاجز نيست، سائل نيست، بلكه در ذات خودش قائم به وجود خودش است؛ و علم موجودات از او پيدا شده، قدرتشان از او پيدا شده، نورشان از او پيدا شده، حياتشان از او پيدا شده، نسبتِشان از او پيدا شده؛ پس خودش ظاهر است و ديگران ظاهرند به خدا. پس )اللَّهُ نُورُ) ، نورِ چي؟ نورِ تمامِ موجودات؛ (السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ) يعني: همه موجودات؛ (السَّمَاوَاتِ) يعني: سماواتِ عالم مادّه، و سماوا؛ عالم معنا؛ آن ملكوت أسفل و ملكوت أعلي كه عبارت است: از عالم مثال و عالم نفس و عالم جبروت و عالم لاهوت كه اسماء و صفات باشد، خدا تمام نورِ اينهاست؛ به هر موجودي كه هرجا چشمِمان بخورد، اوّل خداست كه نور ميدهد؛ اگر خدا نباشد نور نيست؛ ما كه داريم صحبت مي كنيم، شما كه داريد ميشنويد، اوّل خداست بعد ما؛(نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ) معنايش همين است. (وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ) معنايش اين است كه: «هرجا باشيد او با شماست.» يعني ما يكي، آن هم يكي ديگر، خدا ميشود دوّم؟!! نه! يعني: وجودِ ما قائم به اوست. همينطوري كه بدن ما قائم به نَفسِ ماست، ما داراي روح و بدن هستيم، هر جا ما هستيم نفس ما هست، روحِ ما هست؛ امّا روحِ ما بإضافه بدن نيست، يك معناي بسيط و بدون اندازه و غير مرئي است؛ روح اينطور است ديگر! روح مزه ندارد، روح رنگ ندارد، روح اندازه ندارد، روح به پيكره و به كيفيّاتِ مادّي نيست؛ ولي در عين حال قائم است بدن ما به او؛ و او حيات بدنِ ماست. خداوند عليّ أعلي حيات همه موجودات است؛ و تمام موجودات شكل و صورت، تمام موجودات ظهور و بروز، تمام موجودات آيه و علامتِ پروردگارند. چه خوب ميفرمايد حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام در آن ذيل دعاي عرفه! چقدر خوب ميفرمايد! أيَكُونُ لِغَيرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيسَ لَك حَتَّي يَكُونَ هُوَ المُظْهِرُ لَك؟! «آيا اي خدا! براي غير تو يك ظهوري هست كه آن ظهور مالِ تو نباشد، و آن ظهور تو را نشان بدهد؟!» ابدا! هر ظهوري كه هر جا هست مالِ توست؛ پس اوّل تو بودي كه آن ظهور را به او دادي؛ پس كجا ميتواند اين ظهور نشان دهنده تو باشد، با اينكه تو قبل از اين بودي؟! اين ظهور مفعول تست! اين ظهور مخلوق تست! اين ظهور معلول تست! چگونه ميتواند آن خالق را نشان بدهد در حالتي كه تو نوري و اين ظهور بواسطه نور تو روشن است؟! مَتَي غِبْتَ حتَّي تَحتَاجَ إِلي دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيك «كجا غائب بودي تا اينكه محتاج بشوي به دليلي بيايد تو را به ما نشان بدهد؟!» وَ مَتَي بَعُدْتَ حَتَّي تَكُونَ الْآثارُ هِيَ الَّتي تُوصِلُ إِلَيكَ «كِيْ تو دور بودي تا اينكه اين آثار و علاقه ما را به تو برساند؟!» بيائيم نگاه به درخت كنيم و از درخت خدا را بشناسيم؟! بيائيم نگاه به باران و برف و سرما و گرما و فصول أربعه و تغييرات و تبدّلات كنيم، و پي ببريم به خدا؟! قبل از پي بردن، خدا هست! اينكه من ميگويم: بايد پِيْ ببريم، قبل از من، قبل از گفتن، قبل از حركت زبان خدا هست؛ تازه ما بيائيم از اين حرف پي ببريم بگوئيم خدا هست؟! خيلي خداي دور و بعيدي است! آن خدا بدردِ پرستش نميخورد. و لذا أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود در دعاي «صَباح» چه فرمود؟ يَا مَن دَلَّ عَلَي ذَاتِهِ بِذَاتِهِ «اي كسي كه ذاتِ تو دلالتِ بر خودت ميكند.» نه آثارِ تو! آثار چگونه ميتواند تو را نشان بدهد؟! اين درخت فقط ميتواند نشان بدهد كه: من يك خالقي دارم، از من بزرگتر اوست؛ اين چراغ ميتواند حكايت كند كه: يك كارخانهاي هست و من به او مربوطم و اين نور هم از آنجا منتشر ميشود؛ اين مورچه ميتواند ذاتِ خدا را حكايت كند؟!! اين ملخ ميتواند ذات خدا را حكايت كند؟! اين پشّه ميتواند خدا را نشان بدهد؟! اين ظهورِ كوچك؟!! أبدا! ظهور نميتواند نشانه از آن ظاهر باشد مگر به اندازه سعه خودش؛ خدا را با خودِ خدا بايد شناخت، نه با ظهورات خدا. حالا اينجا بحث ما منتهي ميشود بر اينكه خدا را با چي بايد شناخت؟آيا با ظهوراتش بايد شناخت؟ اوّل از ظهورات پي ببريم به خدا؟ يا اوّل خدا را از خودِ خدا بشناسيم و بعد از خدا ظهورات و موجودات را بشناسيم؟ اينجا يكي از اين مباحث خيلي دقيق و شنيدني است. يك ساعتِ ما هم تمام شد؛ و اين آيه:( اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ) معنياش تمام نشد؛ إن شاء الله تتمّهاش بعد از اينكه ببينيم چقدر قابليّت دارند افراد. مطالبي كه گفته نشد ـ نه اينكه خيلي ـ يك خُرده مشكل است؛ امّا من خيلي سعي كردم پائين آوردم، كه در فهم همه ما در آيد؛ و در روي همين معاني، كه عرض شد: كه الفاظ براي معانيِ كلّي وضع شدهاند دقّت كنيم، اين آيه و مسائلي كه در اين موارد هست، و در تمام آيات قرآن، معانياش روشن ميشود. خداوند عليّ أعلي إن شاء الله به بركت همان نورِ خودش در اين دنيا و اين ظهور في نفسه، همه عقول ما را كامل كند! همه ما را به سر حدّ مقصود برساند! وجود ما را رشد بدهد! و ما را براي رسيدن به اين حدّ از معارف توفيق دهد! و دست ما را از دامان ولائي أهل بيت عليهم السّلام كه مبدأ تجلّيات أنوار طاهره جماليّه و جلاليّه خداست كوتاه نكند! اللهمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد
|